اعجاز
بی حوصله ام. خیلی بی حوصله. انقدر که فقط معجزه ای از جانب خدا میتونه حوصله و ارادمو بهم برگردونه. مثل همین امشب که این خبر اعجازانگیز رو شنیدم. وقتی خدا یادآوری میکنه که هنوز حواسش بهت هست و فراموشت نکرده, که خیلی هم هواتو داره, بهترین حس دنیا رو به بنده اش منتقل میکنه.
سالهاست که رازی سر به مُهر را در سینه ام پنهان نگه داشتم. هیچوقت نشد و نخواستم که آن را فاش کنم. و فکر میکنم تا وقتی عمر دارم نیز نشود تا بیانش کنم. شاید دلیل ترحم و معجزه خداوند هم همین باشد. هرچه است او تنها رازدار و هم صحبت لحظه های تنهایی من است. هرکار کردم تا بتونم مدتی بیخیالش بشم و مثلا باهاش قهر کنم نشد. همیشه چون کودک ازرده از مادر, باز هم برای دلجویی, به درگاه خودش پناه می برم و این چرخه ادامه دارد تا جایی که بتونم دست از این نازکردن های بیهوده بردارم.
میخواستم درمورد مطلب دیگه ای بنویسم و نمیدونم چرا ننوشتم. و الان هم جز درس و مطالعه کتابهای غول آسای تخصصی, به هیچ کار دیگه ای فکر نمیکنم. کاش به اونچه فکر میکنم و دلم میخواد برسم...کاش از شکست نترسم...کاش بتونم بلند بشم...مهم این است که تا وقتی من زنده ام خودم را دارم. خدا را دارم. ما با کمک هم به همه جا میرسیم.