کودکی
نمیدونم چند سال پیش بود. در برنامه شب کوک که از شبکه نسیم پخش میشد, پسربچه ای یازده ساله در یکی از قسمت های برنامه امده بود که درواقع یکی از شرکت کنندگان مسابقه خوانندگی بود. مدت ها بعد به طور اتفاقی کلیپی را در تلگرام دیدم که همان کودک, مشغول اجرای زنده بود. به قدری محو صدایش شدم که در موتورهای جستجو بدنبال کلیپ های دیگرش رفتم. بهترین اجرایی که ازش دیدم و شنیدم, اجرای ترانه "از من بگریزید" اثر "مهدی یغمایی" بود. به نظرم این ترانه رو از خواننده اصلی هم زیباتر اجرا کرده. البته شاید اغراق نظرم تنها بعلت احساسی هست که با شنیدن این ترانه با صدای "پرهام امیری" در وجودم بیداد میکنه... و شاید بخشی دیگر بخاطر ظاهر زیبا و چهره دلنشین پرهام باشه. هم از شنیدن صداش غرق خاطرات گذشته و روح کودکانه ام میشم و هم از تماشای پرهام, به این فکر میکنم که او قطعا اگر در زمان کودکی من حضور داشت, از آن پسرهایی بود که به شدت مرا "مجذوب" و حتی "عاشق" خود میکرد. از آن عشق های ناب بچگی. از آن هایی که نمیدانی اسم احساست چیه و چرا از لمس دستهای کسی حسی عجیب و دوست داشتنی در دلت بوجود میاد و به شدت دوست داری همه شب و روزت را تنها با او بازی کنی و هزاران بار برایش طنازی کنی. بی آن که اتفاقی میان شما بیفته. تو ناز کنی و دوست داشته باشی تا او نازکردن هایت را ببینه و بخنده... وقتی بیشتر فکر میکنم, تنها یک حسرت از این احساس برایم روشن میشود که آن دوست داشتن های خالصانه و بی منت, عاری از هر شهوت و حتی عشق واقعی, چه بیشتر به دلم میچسبید انقدر زیاد که میشد از این دنیا جدا بشم و در بهشت خیالم زندگی کنم. اما من از بچگی چه چیز را درک کردم؟؟؟ جز حسرت و قضاوت و تبعیض و سرخوردگی؟؟؟ خوب یادم هست اواسط دهه هفتاد, مستاجری داشتیم که یک پسر تقریبا همسن من داشتن. اسمش علیرضا بود. هر صبح با صداش بیدار میشدم که میامد پشت در ما و صدام میزد تا بریم بازی. مدتها همبازی هم بودیم. خیلی بازیهای پسرانه رو ازش یاد گرفته بودم و خوشحال بودم که اگر برادری ندارم, از علیرضا میتونم خیلی چیزها رو یاد بگیرم. اما اون نیازی به یادگرفتن عروسک بازی های من نداشت. اصلا عروسکی نداشتم که بخوام باهاش بازی کنم. اولین و اخرین عروسک بچگی ام را در هفت سالگی از دست معلمم گرفتم. آن هم وقتی که جشن الفبا داشتیم و به همه دانش اموزان کلاس اول یک عروسک موفرفری دادن که میخواند:"عروسک قشنگ من قرمز پوشیده..." هرچه بود اسباب بازی های علیرضا بود. اتاق اون پر از اسباب بازی بود. اتاق من ... اصلا اتاقی نداشتم!!! حتم دارم اگر پرهامی در دنیای کودکی من بود, در کنارش فقط حسرت میخوردم تا آن جا که دلم میخواست همه کودکانی رو که ارزوهای مرا دارند, با دستهای کوچکم خفه کنم!