برای تو مینویسم
عزیزترین من!
میدانم که به اینجا میایی و این را میخوانی. به تو گفته بودم که وبلاگم را نخوان. شاید تو را از من نا امید کند. شاید باور نکنی, آدمی که در وبلاگ مینویسد با آن که کنار تو زندگی میکند, یک نفر است. باورش حتی برای خود من هم سخت است. سخت است که دلنوشته هایم را به روی صورتکی که از خود می بینم, تعمیم دهم. سخت است که باور کنم در دلم چه ها که نمیگذشته است. پس به تو حق داده و میدهم... اینکه بخواهی نوشته هایم را باور نکنی. یا حتی خود مرا که کنار تو نشسته و میخندد!!! با تمام این اوصاف آمدی و خواندی و میدانم که غمگینت کرده ام. آن قدر که گاهی از فرط سیاهی نوشته هایم, فقط برای نیازردن قلب مهربان تو, آن ها را خصوصی کردم, هرچند که دائم با خود فکر میکردم, اگر اینها را نیز بخواند چه خواهد شد؟ اصلا چه فکر خواهد کرد؟! اما امروز و دقیقا همین لحظه که این را مینویسم, خواستم تا از این فرصت استفاده کنم. مگر اینجا مامن خصوصی های من نبود؟ همان جایی که میشد بی پرده بنویسم و نگران هیچ قضاوتی نباشم! همان جا که روحم تخلیه میشد و میتوانستم بعد از آن, باز هم به گرمای زندگی مان فکر کنم... پس برایت مینویسم. بی پرده... بی حاشیه... بی قضاوت... بی سیاست... بی دروغ... بدون هرآنچه که رنگ نفاق به واژه هایم بزند! مسعود عزیزم, نازنینم, امروز که تو را می شناسم احساس میکنم آمده بودم به دنیا که تنها به تو برسم, و تنها برای تو باشم. احساس میکنم سخت ترین طوفان ها را, و متلاطم ترین دریای زندگی ام را, تنها برای این از سر گذراندم که تو را داشته باشم. که روزی از این امواج طوفانی رها شوم و در ساحل آفتابی آغوش تو, برای همیشه فراموش کنم هر آنچه بر سرم رفت... و مهم نباشد هر آنچه به سرم خواهد آمد. اینجا کنار تو آن قدر امن است که نیازی به پاسخ هیچ خواهشی ندارم...
و این اولین عشق نامه ای است که از من میخوانی:) میخوانی که چقدر دوستت دارم وقتی که حتی تپش های قلبت را با ریتم زندگی من, هم آهنگ میکنی. میدانی, فکر میکنم به اینکه چقدر اعتراف دارم که برایت بنویسم. اعترافاتی سنگین و باورنکردنی. درست مثل حال و اوضاع خودم وقتی از تو میخواهم بخاطرم چه ها که نکنی. اگرچه که همیشه دعا میکنم هرگز حال مرا درک نکنی. هرگز نفهمی و هرگز دلت به آتش دلم دچار نشود. همین قدر برای من کافیست که تو بدانی چقدر دوستت دارم. اگر فقط این را بدانی, برای من هم چقدر آسان است که شعله های قلبم را خاموش کنم و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم. همان شعله های سوزانی که بارها و بارها دلم را نشانه رفت و عشق, همانند پرستوی مادر, بال های گشوده اش را به آتش میزد تا مبادا خانه اش روی سرِ فرزندانش خراب شود... محبت...ایثار...گذشت...نسیان...مهر...نام فرزندان عشق بود. میدانم که هرگز قرار نخواهد بود که آنها تبدیل به خاکستری شوند که ققنوسی دگر از میانشان متولد نخواهد شد. میدانم که بی تو چقدر راه, سخت و آسمان, تاریک و زمان, کند و زندگی, طاقت فرساست. هرچه هست و هرچه کنار تو مرا درگیر خود کرده است, همان تویی که زیباترینی برای تجلی عشق در هر دو دنیای من.