جهان زیبای من

درد

سه شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۱۴ ب.ظ

حالا دیگه ادرس وبم رو تغییر دادم و خیالم از همه چیز راحته. دیگه مسعود اینجا نیست که اینا رو بخونه. براستی اونجایی که شاعر از درد و همدرد سخن گفت چه دل پاره پاره ای داشت.این را شاید فقط من بفهمم. شاید فقط من بدانم که چه حس بدی داری وقتی که کسی باشد و درد بکشی. نباشد و باز هم درد بکشی. همچون مرغ پرکنده... یا گنجشکی که بال بال میزند در پشت شیشه های پنجره... نمیدانی که این باغ اگر سبز و زیباست, پس چرا بدان نمیرسی و درد می کشی؟؟؟؟ چرا هم زیبا و دلنواز است؛ هم تو را مجروح میکند!!! چرا تویی که مرهم زخم های منی, زخم بیشتر بر پیکر مجروحم وارد میکنی؟؟؟؟

این روزها و شب های من پر شده است از درد. از درد. از درد. از درد. آری درد... همان که هرکاریشم کنی باز درد می ماند. این روزها مامن دل من فقط خدای مهربان است. این روزها درگاه خداوند مرهمی است بر جای جای تن مجروح من.

از کجا بنویسم اخر؟ باز هم منم و واژه هایی که کم میاورم. منم که بی واژه ماندم. منم که پر ز غم شدم و نمیدانم وصف حالم در قالب کدام واژگان میتواند جای بگیرد که کمرش را نشکند؟؟؟ کدام یک تحمل بار این شرح را از حال دلم دارد؟؟؟... امروز پر از توکل بودم.. پر از راز و نیاز و مناجات با خدای عالمیان. این درگاه پر است از حال خوب. این عرش کریم پر است از دستان گشاده ای که حال زارت را میخرد... گرد و غبار قلبت را می زداید... دستان توانگری که بر سرت میکشد و مهر می بخشد... دلم تنگ کعبه ست. دلم تنگ حرم امن الهی ست. دلم تنگ آن سنگ های معطر کعبه ست. تنگ آن پارچه ی مشکی... تنگ مدینه و خانه فاطمه زهرا... تنگ کوچه های مدینه که میدانی جای بازی های آن دو طفل معصوم بود. جای دویدن ها و خنده هاشان. جای کودکی هایشان... جای بال های فرشته وحی... جای قدم های معصوم...

لحظه های وصال به تو نزدیک است. به تو ای امام غریب... به تو و به جای جای صحن باصفایت. آن صحنی که در آن نفس می کشم. زندگی میکنم. امنیت را حس میکنم. اقای مهربان من, کنار شما همان جایی است که من پر میشم از اسایش. من پر میشم از هوای زیستن. اخر کسی مگر جرئت میکند که کنار شما حس اطمینان و امنیت مرا بگیرد؟ هر کسی هم که نداند شما و خدایت میدانید که من چقدر از هوای بی کسی و بی یاوری سرشارم. که من چقدر پشتم خالیست. چقدر و چقدر و چقدر تنهاااااااااام. به یاری ام بیا... من هم چون خودت درد غربت را خووووب میفهمم. درد بی کسی را... درد بی یاوری را... درد جانگداز تنهایی را... سینه ام تنگ آمده است... اشک چشمانم بند آمده... زبانم قاصر گشته و قلبم پر شده از جراحت هایی که دردشان مرا ذره ذره می کشد... مثل یک مرگ تدریجی... مثل یک اعدامی بی گناه... مثل هرچه شما بگویی و بدانی که ظلم است. بدانی که حق نباشد. بدانی که ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۰۹
فریبا Gh