در فراقت
دلم برای پاییز و فصل سرد, عجیب تنگ شده است.
دلم برای آن دختر... همان دختر پاییزی و پر غرور عجیب تنگ شده است.
دلم برای احساساتم در آن فصل, دلم برای تجلی رویایم در میان برگ های رقصان و به اسارتِ بادِ زوزه کشِ پاییز, عجیب به تنگ آمده است.
دلم برای خیابان های پاییز به وقت آخرین دقایق تابش آفتاب؛ که این ساعت بی رمق تر از همیشه به پشت کوههای مغرب می گرود, و برای آن خیابان بی انتهای خیس از باران, برای صدای قطره های سرد و گونه های نمناک, برای سوسوی چراغ های خیابان, برای چتر, برای چکمه, برای بارانی, برای حتی دلم؛ برای همه این ها به تنگ آمده است.
مدتی است که با هم بودیم. مدتی است که عاشق بودیم. مدتی است که دلگیر بودیم. بعد از تجربه تلخ بسیاری از ثانیه هامان, به سختی باور کردم که شاید نمیتوان با تو در پاییز, عاشقانه بود. شاید نمیتوان تو را به خلوت عشق دختر پاییز, روی سنگفرش های باران زده و زیر شاخه های خشکیده درختان, راهی داد. شاید سهم من از پاییز امسال نیز همان باشد که هر سال بود. همان ها که وصفش را خواندی. در انزوای دل و گوشه ی تنهایی و خلوتم! اما از اعماق قلبم, از میان پنهانی ترین لایه های رسوب کرده ی دلم, با نهایت تضرع دعا میکنم که ای کاش اینگونه نباشد. که ای کاش باشی و عاشق هم باشی. ای کاش دوباره سهم مرا بدهی. سهم دلخوش بودنم را که به حضورت دارم. کاش هرچه تابستان بد بود, پاییز ما پر از خوشبختی و عشق باشد.
بگذار تا دوباره عاشق بشم.
بگذار تا دوباره از شنیدن خبر آمدنت, پر از ذوق کودکی هفت ساله بشم.
بگذار تا یک بار دیگر, از این جای نفرت انگیز برخیزم؛ به سمت آمدن تو حرکت کنم... زیبا باشم... عاشق باشم... و با تو باشم... بنشینیم...به مهر لبخندی بزنیم... و تنها صحبت داغ و جنجالی ما از عطر خوش چای زنجبیلی باشد... از دستهای من و تو که در هم گره خورده اند... بگذار باور کنم که یک بار دیگر عشق را تجربه میکنم. باور کنم که یک بار دیگر عاشق شده ام. یک بار دیگر دلم می لرزد از شنیدن صدایت در پشت درهای اتاقم... از شنیدن نامت, وقتی که نیستی و قرار هست که بیایی... بگذار تا دوباره همه لحظه های عشق را با تک تک سلول های تنم حس کنم... و نگذار! نگذار که بی عشق تو بمیرم... نگذار, بدون آنکه دوباره اسمم را با لحن خوش تو بشنوم, از این ثانیه ها عبور کنم... نگذار این دقایق را به سردی, روبروی ساعت بنشینم و حرکت عقربه ها را انتظاری تلخ بکشم... راضی نشو که بعد از رفتنت, از عمق سینه آه بکشم... چشمانم دریا شوند... قلبم طوفانی و بند بند روحم از هم گسسته شود... نخواه که بی تو, همه ی دنیا و آدم ها را شبیه تو ببینم و تو خودت نباشی... نخواه که با رفتنت, در دل نیمه های شب, با دلی خون, قلم به دست بگیرم و هوای ابری دلم را روی کاغذهای دفترم ببارم... نخواه عزیزم... نخواه!
من هنوز اینجا هستم و زمان کشدار انتظار را با همه وجود اشک میریزم. هنوز هستم و می نگرم به دیوارهایی که میان ما قد کشیده اند... دیوار کدورت و رخوت و دلگیری... میان این دیوارها اما دیواری هست که سخت جان گرفته و استوار است... دیوار عشقمان هم اگر بریزد, جای خالی اش را هر دیوار دیگری پر میکند... اما تو اجازه نده... من هم نمیدم... اینجا عهد میبندم که همچون آخرین سرباز جان بر کفِ به جا مانده از یک لشکر شکست خورده, از اخرین ناموس سپاهم, با تمام قلبم و تمام غیرتم و تمام انسانیتم, به دفاع, قد علم کنم. من این عهد را با تو تنها بستم...