جهان زیبای من

دوباره

دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۴ ب.ظ
امروز به یاد روزهای خیلی قدیم, یکی از دستنوشته های سرشار از ذوق ادبی و هنری ام را باز کردم و با موزیک بی کلام پس زمینه, شروع به خواندن کردم و غرق لذت از صدای خودم و فضای ادبی نوشته ام شدم. چقدر و چقدر لذتبخش و زیبا بود... به یاد اوردم که در گذشته چقدر دختر مثبت اندیش و امیدوارتری از امروز بودم. چقدر دلم با همه ی آدم ها صاف و یکرنگ بود. چقدر بی آلایش بودم درحالیکه به راحتی میتوانستم از سیاست های کثیف زیادی استفاده کنم. چقدر پر انرژی و رها و به دور از هیاهو و کدورت و دلتنگی زندگی میکردم. اخرین روزها و ماه های مجردی, همه تلخی ها و سختی های گذشته را به باد فراموشی سپرده بودم و تنها به شادی و زندگی فکر میکردم. صمیمی ترین دوستم خدا شد. هیجان انگیزترین تفریحی که به دلم می نشست, خواندن و تحقیق کردن در کتاب های قطور دانشگاهی ام بود. همه شادی ام رفتن های هر هفته به سینما تیراژه و فود کورت با فریناز و فرزانه و فرشته بود. همه ساعت های خواب آلود بعدازظهر را در خانه فرزانه, با ساب های حمید و ناصر که از جشن تولد مرسانا و پاگشای سارا و میثم باقی مانده بود, ساعت ها میرقصیدیم و با چای تازه دم دورهمی تمامش میکردیم. برای فرار از خوابیدن های لنگ ظهر, با فریناز زودترین تایم باشگاه پیلاتس را ثبتنام کردیم. همان روزهایی که در باران و برف, با لباس های راحتی و بطری شربت ورزشی از کوچه های خلوت میانبر به باشگاه میرفتیم و سر راه نون بربری های کنجدی میگرفتیم به عشق صبحانه 9 صبح در کنار مامان جون... به عشق آمدن محمدامین و پریسا... قرارهای دسته جمعی و زنانه ما برای پارک و کافه و ... قرارهای دوستانه با بچه های دانشگاه برای رفتن به تجریش و ...
این سالهای آخر از شر منجلاب های نوجوانی خلاص شده بودم. از شر شیطنت های یواشکی... پیام های یواشکی... تلفن های یواشکی... و عشق های بچگی... اما عشق! خاطره ی اون عشق... چه روزهای محنت باری بود وقتی هم عشق گریبان گیرم بود و هم چیزی به کنکور نمانده بود. رها شدن از عشق, درست مانند پروانه ای است که از پیله رها شده و میتواند پرواز کند. از بین هزاران درگیری و هوس و آشوب که روزهای مرا پر کرده بود, فقط یک بار عشق بود و تمام شد. و آن سالهایی که بلوغ فکری و اجتماعی ام تمام شد و دقیقا از 19 سالگی آغاز شد, من یک پروانه ی رها بودم... و هیچوقت مثل اخرین روزهای تجرد بر من, شیرین نبود. بالاخره از شر دانشگاه راحت شدم و همه کار و گرفتاری من با ساختمان اموزش و اداری و مالی و ... برای همیشه تمام شد. آمدم که نفسی تازه کنم و در اوج آن تفریحات بی دغدغه بودم که رخدادی زیبا مرا در بر گرفت. چقدر بی خبر و چقدر ناگهانی... داشتم با همان روحیه ی صاف و صمیمی و بی دغدغه ادامه میدادم و خیال میکردم میشود بعد از ازدواج هم خوب باشی و اگر تو خوب باشی قطعا همه با خوبند. اینجا اولین جایی بود که از خوبی بی حدم, شدیدترین و مهلک ترین ضربه را خوردم. فهمیدم که هرکسی در این دنیا لیاقت و شایستگی دریافت این همه مهر و حس خوب را از دل ساده ی من ندارد. فهمیدم که خوب بودن من, تضمین خوبی دیگران نیست. فهمیدم که میشود خوب ترین باشی و بدترین ها را دریافت کنی... سرد شدم... یخ زدم... ناامید شدم... این پارادوکس عجیب, مرا به شدت آزار میداد...روزها و شب ها را گذراندم و همه ی خودم را فراموش کردم. همه ی آن که بودم فراموشم شد... تا به خودم آمدم. به خودم آمدم و دیدم همه یکرنگی و زیبایی دل من به زوال رفته و جای آن را دریایی کینه و کدورت و دشمنی و تلخی و سیاهی, فرا گرفته. از همه آدم ها بدم میامد. از همه آدم هایی که بعد از ازدواج دیده بودم بدم میامد. آنها همه بی لیاقت بودند. حتی از آدم های زندگی خودم و آنهایی که از قبل هم حضور داشتند متنفر شدم... من از همه آدم ها بیزار شدم و از آنهایی که جدید دیده بودم بیشتر! از هرچه که مرا یاد آنها می انداخت برافروخته میشدم. من از دست رفته بودم و هیچ از عشق و مهر و خوبی در من باقی نمانده بود. در این حال, مرگ  بیش از هرچیز به دل من می نشست. ببینم که مرده ام و از شر همه این آدم های به دردنخور راحت شده ام. یا همه را ترک کنم و به جایی آن قدر دور بروم که تا همیشه قیافه هیچکدامشان را نبینم. حتی آن صمیمی ترین رفیق روزهای خوبم که خدا بود, از دلم بیرون رفته و با او هم حرفی نمیزدم. حتی نمازهای واجب را از سر اجبار و عادت میخواندم. شاید نیاز بود که در یک تیمارستان بستری بشم تا حالم بهتر بشه. تا شاید قدری همه چیز و همه کس را در سطل آشغال مغزم بندازم و خودم را راحت کنم.
دلم خواست تا به آن روزهای تلخ پایان بدم. دلم خواست تا دوباره به خود واقعیم برگردم. دلم خواست تا باز هم بخندم. تا دوباره شاد باشم. نه بخاطر زشت ترین و کریه ترین آدم های زندگیم؛ که بخاطر خودم. فقط خودم. به حرمت دلی که زمانی غصه در آن جایی نداشت. حرمت دلی که خانه خدا بود. بخاطر دلی که منبع انرژی خودش و آدم های اطرافش بود. هر انرژی که تو بگویی و طلب کنی. انرژی امید, انرژی آرامش, انرژِی شادی, مهر, آرزو, اجابت, زیبایی, سادگی,... سهم دل من, همان بود که بود. نه خروارها خاکستر و آلودگی... حالا دلم خواست تا دوباره یک فریبای زیبا باشم. به قول ثمین: " یک پرنسس دل فریب". و حالا منم و فریبایی که لیاقت بهترین ها را دارد. چون خودش بهترین است... و چون خدایش بهترین خداست.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۲۲
فریبا Gh