جهان زیبای من

برای خدا

يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۳۶ ب.ظ

نمیدانم بعد از چه مدت دوباره دارم اینجا مینویسم. مدت ها بود که از نوشتن دور بودم. مدت ها بود که دیگر حتی حوصله دست به قلم شدن هم نداشتم. مدت ها بود که آمدم بنویسم و پشیمان شدم. اخر مگر چند بار میشود از یک درد تکراری نوشت و حرف زد؟ چند بار میشود از یک درد تکراری با صدای گوش خراشت دیگران را بیازاری؟ چند بار میشود بگویی که من هنوز در انتهای این گرداب عمیق, دست و پا میزنم و یارای نجاتم نیست؟ مگر چند بار میشود یک صفحه سیاه الوده از دفتر زندگی ات را ورق بزنی و مرورش کنی و حتی اگر آن برگ از دفترت از فرط ورق خوردن پودر شود و دست های تو ساییده!!!

به مجردی و دنیای تنهایی ام فکر میکنم. به زمانی که با غم های دلم زندگی میکردم و آن غم ها هرگز نمیتوانست مرا از تکاپو و از حرکت بازدارد. غم هایم امیخته بود به شادی, به حسرت, به امید, به ارزو, به تنهایی و به هزار چیز خوب و بد که مجموعه آنها زندگی روز و شب من بود و کسی را به سرزمین خصوصی من راهی نبود. امروز همه چیز برای من تغییر کرده. من دیگر با غم هایم زندگی نمیکنم. که اگر میکردم, نباید مانع حرکتم میشدند. غم های امروز, دست و پای مرا سخت به زنجیر بسته و حتی یک دم فکر آسوده را از من ربوده, چه رسد به آنکه حرکتی کنم, شوقی داشته باشم, امیدی در دلم بپرورانم, یا حتی حسرت بکشم. اری, توان حسرت را نیز ندارم. توان هرچیز را از من گرفته! محکوم شده ام که به این دیوار و زنجیر بسته باشم تا فقط این درد مقابل چشمانم خوش رقصی کند و هر ثانیه, بیشتر, اسباب رنج مرا فراهم اورد. کاش میشد رها بشم. کاش میشد لحظه ای زنجیر را از گردنم جدا کنم. کاش میشد سرم را برگردانم و فقط نگاه کنم به گذشته و به یاد بیاورم چطور با هجمه هر دردی, امیدوار و شاد ادامه میدادم. رنگ همه چیز برای من فرق کرده. هیچ چیز نیست که بتواند حال بد مرا خوب کند. حتی عزیزترین کسانم در لحظه های غم الودم, به منفورترین ادم های دنیا تبدیل میشوند وقتی که می آیند و میخواهند حال مرا خوب کنند. اخر انها چه میدانند در صندوقچه ی سینه من چیست و چه میشنوند از ناله های خفه شده در پشت درِ سنگینِ این صندوق؟؟؟؟ چه میدانند از خستگی روحی که اگر تا ابد بخوابد, باز هم ارام نخواهد شد.

و این بار به خودم فکر میکنم. به انسانیتم. به اخلاقم. به شرف و معرفت و خلوص و نیتم. به قول مشاور, حیف از این انسانیت و اخلاق که امیخته شده به ناخالصی و درد. دلم میخواهد بگویم من اگرچه یک سینه پر از دردهای فراموش نشده دارم, پر از غم های به یادگار مانده و پر از جراحت های التیام نیافته, اما خودم را میشناسم که به خالقم وصلم. از او جدا نشده ام. خودم را میشناسم که پر از اخلاقم. پر از انسانم. پر از احساسم. پر از بی نقصی در معنای وارستگی. پر از هارمونی در تجلی و نمود درونی و بیرونی اخلاق. اگر بد شدم, بدی هایم صدای جوش و خروش آن دردهای خفته در سینه ام است که اکنون بیدار شدند. خودم را به نیکی و در کمال شناخته ام. شناخته ام که توانایی و ظرفیتم چیست. شناخته ام که هیچ کس را چون خودم ندیدم. شناخته ام که شخصیت منحصر به فرد چیست. شناخته ام که من اگر نیکم و گر بد, تو برو خود را باش... شناخته ام که ظلم است اگر حس گناه یک مجرم را به من بدهی. من را که پرم از قدرشناسی و ایثار و خوبی. دلسرد میشوم اگر حس کنم در دادگاهی احضارم که به جرم های ناکرده متهم میشوم. اگرچه که من نه برای قاضی این دادگاه و نه برای هیچ یک از آنها که بد کردند یا خوب, خوب نبوده و نیستم. من هرچه از نیکی در بارم حمل میکنم برای خدا میبرم. برای خداوندی که تنها اوست مرا می بیند و می شنود و می فهمد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۱۳
فریبا Gh