جهان زیبای من

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماه خدا» ثبت شده است

" خدایا ! چه خوشبختی بالاتر از این ، هم عاشق و هم معشوق بودن. _ گوته "

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۵۲
فریبا Gh

یک روز جمعه، که سرشار باشد از احساسات و رویاهای تهی، هیچ لذت خاصی را به دل نمی نشاند. تنها وظیفه ی این احساسات پوچ و رویاهایی سراسر تهی این است که مرا از وجودم و از آنجا که هستم جدا کند و به جایی ببرد که باران حسرت و نا امیدی در آنجا سرازیر است و هیچ چتری از ایمان و امید در هیچ دکه و مغازه ای پیدا نمیشود.

این روزهای شهریور که هنوز به نیمه هم نرسیده عجیب رنگ و بوی پاییز به آسمان و زمین این حوالی پاشیده شده. شب ها که پنجره ی باز اتاقم و رقص ارام پرده، جای خنکای کولر را برای من میگیرد، انگار پاییز از پنجره به اتاقم می آید به و در هم آغوشی من میخوابد تا صبح، و صبح ، خیلی زودتر از من می رود جلوی چشمان خورشید را میگیرد تا با مهر پاییز بتابد. نه با تیر رها شده ی تابستان. پاییز، صبح میرود دست باد را میگیرد، از لابه لای همه غم های دل مردمان این حوالی عبور میدهد، و مثل یک نسیم بومی، به آسمان و هوای اینجا می سپارد، تا وقتی پنجره ی اتاق را هنگام مطالعه و موسیقی گوش دادن، باز میکنم دلم تا بی نهایت بگیرد از بادهایی که بی دلخوشی از پشت پرده های نازک، به روی من سرک میکشد و میرود. پاییز، صبح ها از آغوش من بلند میشود، بی آن که مرا بیدار کند، به آسمان میرود و همه ابرهای پربغض را در آنجایی از آسمان که سهم این دور و بر است، جمع میکند. پاییز، عصای حکومتش را بلند میکند و با اقتدار به زمین میکوبد تا همه کائنات این گوشه هستی، پر از احساس و لطافت پاییزی شوند.

پاییز زیبا روی!

تو در رویای من آن ملکه با شکوهی که همه کار برای هارمونی احساسم میکنی. من این روزهای نزدیک به تو را بخاطر تمام چیزهایی که ندارم، و بخاطر همه غم ها و حسرتها و خاطرات تلخ و شیرینم، به همراه یک دنیا حس سپاسگزاری از همه چیزهای بزرگی که دارم، دوست دارم. و لحظه های زیبای آن را با چاشنی عواطفی که از آن میگیرم به واژه های ماندگار در دفتر سبز روحم، تبدیل میکنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۳۵
فریبا Gh

در نی زار؛
پرنده ای اندوهگین می خواند.
انگار چیزی را به یاد آورده
که بهتر بود فراموش کند..

"کی ﻧﻮ تسورایوکی"

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۱۱
فریبا Gh

عجیبه که این بعدازظهرهای گرم و مهلک مرداد، هر کسی رو به خواب وادار میکنه. حتی کسی مثل من که هیچ به خواب بعدازظهر و چرت های کوتاه، عادت ندارم، چه برسه به اینکه تا 11:30 صبح هم خواب بوده باشم!

نمیدونم چرا در قبال درس خوندن در تابستان این قدر تنبلیم میاد! یکی نیست موتور اراده منو روشن کنه؟!

هیچ چیز جز کسلی و ارزوهای تکراری، این روزها سراغم نمیاد. فقط مدتیه که حس میکنم از قافله خدا عقب افتادم و گمش کردم. مدتیه که حس میکنم چقدر جاش توی لحظه هام خالیه. چی باعث شد که باز هم از یادم بره که خدایی هم هست و هر کاری رو میتونه به انجام برسونه؟! شاید مشغله های فکری این مدت اخیر بود که از من یه بنده ناسپاس ساخته بود. ولی حل این مشغله ها، مگر از خدا جداست؟ چرا من آدم نمیشم؟؟؟؟؟؟

خدایا، تو منو از خودت جدا نکن. حواس من پرت دنیای اطرافم شده. دستمو محکم نگه دار و لحظه ای رهام نکن. آمین.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۶
فریبا Gh

گفته بودی:

پاییز که تمام شود،

به سراغ رویاهایم می آیی،

تا دلت را پیشکش عاشقانه هایم کنی.

من جوجه هایم را شمرده ام.

ببین...

تو نیامدی!!!!...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاییزم!

پاییز طلایی و رنگ رنگ من!

پاییز دلگیرم!

پاییز عاشقانه های نداشته ام!

پاییز سرد و پر احساسم!

پاییز رویاها و آرزوهایم!

پاییزی که گوهر تولدم در دستان طلای توست!

نازنینم!

تو در راهی...

میدانم...

و من در عمق گرمای جانسوز تابستان، در قلب مرداد آتشین، میان آفتاب و برگهای خیلی سبز درختان، صدای قدم هایت را، رایحه تنت را، وجود مغرورت را، با تمام وجودی که از تو گرفته ام، به راحتی حس میکنم و کسی حس مرا باور ندارد. کسی راز رابطه های سرشار از عشق ما را نمیداند. کسی نمیداند و نمیداند و نمیداند تصویر آینده ای دور و روشن، تصویر لایه های پنهان و حتی رسوب کرده ی روان ها، تصویر نیت ها و حس ها، تصویر هر آنچه از صاحبش در نزد او یک خصوصی غیرقابل آشکار و بیان است، به زلالی و وضوح، در آینه دلم نقش می بندد، در ذهن روانم به جریان میفتد، و مرا از حس " خیلی دانستن " رنج می دهد و گاهی لذت! این راز فاش نشده ی دختر تو، زاییده ی توست.

پاییز همیشه زیبایم!

پاییز همیشه مغرور و با شکوهم!

پاییز، مادر طبیعتم!

تو را دوست دارم.

تو را فارغ از هر آنچه به من تعلق دارد و من مالکش نیستم، دوست دارم.

تو را با مشت یخ زده ام،

تو را با قدم های بلندم،

تو را با سر به زیری ام،

تو را با تفکرات موهوم و در هم پیچیده ام،

تو را با همه آنچه از تو دارم، دوست دارم.

مرا با تنهایی بی انتهای وجودم دوست داشته باش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۹
فریبا Gh

خدای بزرگ و مهربان،

به راهی که حکمت و خواست توست، هدایتم کن.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
فریبا Gh

امروز بالاخره آخرین امتحان ترم پنج کارشناسی رو دادم و پرونده ی این ترم هم بسته شد. مدتیه که فکر میکنم نباید به خودم تعطیلات بدم. باید انبوه کتابها و رفرنس های کمرشکنی رو که امسال از نمایشگاه گرفتم تابستون بخونم. کاش این فکر به اراده و فقط اراده تبدیل بشه.

دیشب ساعتای حدود 3:30 داشتم دفتر خاطراتم رو میخوندم. بازخوانی نوشته هایی که سال ها پیش در اون دفتر ثبت کردم بهم حس خوبی میده و گاهی فکر میکنم اصلا اینا رو خودم ننوشتم. گاهی از مرور ماجراهایی که متوالیا نوشتم خیال میکنم در حال خوندن یک رمان یا داستان دنباله دارم. خیال میکنم شخصیت اصلی این داستانها من نیستم و چقدر دوست دارم گاهی ببینمش، به ملاقاتش برم، باهاش حرف بزنم، نگاهش کنم و به همه ماجراهایی که در درون و بیرونش گذشت فکر کنم. گاهی این افکار رو نمیتونم روی خودم تعمیم بدم. مثلا یه وقت در محوطه دانشگاه و ساختمون های اداری و حیاط و دانشکده ها و طبقاتشون، بین هزاران دانشجو قدم میزنم و رد میشم، مثل همه دانشجوهای دیگه! به اونا نگاه میکنم. به صحبت هاشون. به جمع های دوستانشون. به خنده های بلندشون. به جزوه های تو دستشون. به لباس هاشون. به چهره هاشون. به اضطراب برخی نگاه ها و شادی های بی دلیل برخی دیگه. و بعد به خودم نگاه میکنم که چقدر شبیه اینام. و فکر میکنم که آیا این همان شخصیت دفتر و وبلاگ هاشه؟!!! اصلا بهش نمیاد! این همونه که اون حرفا رو میزنه؟! پس چرا هیچ نشونه ای از این همه احساس که ازش دم میزنه تو ظاهرش پیدا نیست؟ انگار خیلی بی تفاوته! انگار حتی خیلی دانشجوی متشخصی به نظر میرسه! انگار که نمونه تمام عیار یه خانوم واقعیه! انگار میتونه با قلبش همه رو تسخیر کنه! انگار درسشم خیلی خوبه! و چقدر دانشجوی پیراپزشکی بودن به اون میاد!!! شخصیت داستانهای واقعی ای که من میخونم، شبیه " شبنم یخ زده ای " است که چیزی جز غرق شدن در رویاها و ارزوهای دوردستش، اونو خوشحال و پر حسرت نمیکنه. شخصیت پژمرده ای که حوصله هیچ چیز و هیچ کسی رو نداره و شاید هرگز به خود برنگرده!!! شخصیتی که از انتظار خسته است و از صبر و شکیبایی چندین ساله کمرش خم شده. گویی می میرد و کسی شاهد لحظه های احتضارش نیست.

چه بسیار تفاوت که بین درون و بیرون آدم هاست و هیـــــــــــــــــچ کس آن را درک نمیکند. آنقدر این تفاوت زیاد است که درست به مانند دو شخصیت متضاد جلوه میکند که البته یکی از این دو شخصیت که همان درون است، همیشه ناشناس می ماند. نمیگم ناشناس متولد میشه. بلکه ناشناس ایجاد میشه. ناشناس زندگی میکنه و ناشناس هم به خاک سپرده میشه و حتی ناشناس از ذهن ها پاک میشه!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۸
فریبا Gh

سحر ماه رمضونه.

یاد سحرهای ماه رمضون سه سال پیش بخیر. ماه رمضونی که در تابستان 90 بود. این وبلاگ رو تازه زده بودم. چقدر شوق نوشتن و آپ کردنشو داشتم. چقدر سحرای ماه رمضون میومدم اینجا و کامنت میخوندم, کامنت میدادم.

چقدر اون سال خیلی چیزها برام تازگی داشت. تحولات و تازگیهایی که اگه بخوام دقیق تر بگم از آبان 89 آغاز شد. تا امروز هم ادامه داره و بعد از این نیز...

همین امشب بود که در این مورد در وبلاگ خیلی خصوصی ام نوشتم و بهش اشاره کردم. اون قدر اون پست جدیدم رو دوست دارم و اون قدر حرفهای دلم توش هست که شاید همشو اینجا هم کپی کنم. اگرچه ناتمام نوشتم.

شبی که گذشت, شب نوزدهم ماه مبارک و منتسب به شب قدر بود. قرآن رو باز کردم و روی سرم گذاشتم. در تمام مدت فکر میکردم کدوم صفحه رو باز کردم؟ چه سوره و چه آیه ای اومده؟ چیزی در دلم میگفت شاید سخن خدا با من در این صفحه ی کتاب مقدس باشه. بعد از تموم شدنش, صفحه ی باز شده ی قرآنِ روی سرم رو دیدم. خوندم. حرف خدا رو خوندم. کلامی از قرآن که بر آتش زندگی و سوختن درونم, گلستان ابراهیم شد.

"الحمدلله الذی هدانا"

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۰
فریبا Gh

"گاهی...!

نباید بخشید،

کسی را که بارها او را

بخشیدی و نفهمید...

تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد.

گاهی...!

نباید صبر کرد،

باید رها کرد و رفت...

تا بدانند که اگر ماندی،

رفتن را بلد بودی.

گاهی...!

بر سر کارهایی که برای دیگران انجام می دهی،

باید منت گذاشت...

تا آن را کم اهمیت ندانند.

گاهی...!

باید بد بود ،

برای کسی که

فرق خوب بودنت را نمی فهمد..."

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۹
فریبا Gh

آدمی ام که دوست دارم به همه محبت کنم، احترام بذارم، کمک کنم، به درد بخورم، آرامش بدم و ... هر چیزی که متعلق به یه انسان آرمانیه. همیشه سعی کردم اینجوری باشم. حتی اگر نتونم کاری کنم، حتی اگر یه وقتایی عصبی باشم، حتی اگر بعضی روزا از دنده چپ بلند شم، و حتی به هر نحو دیگه ای مزخرف باشم، ولی هیچوقت احترام و محبت رو فراموش نمیکنم. حقیقتا به ازای کارهایی که میکنم و فایده هایی که شاید میرسونم، از هیچ کس، هیچ انتظاری ندارم. چون اعتقادم اینه که کار خوب نه واسه دیگرانه و نه واسه من. ( هرچند که منفعتش به هر دوی ما میرسه.) بلکه کار خوب فقط برای خداست. وقتی شوق گستره ی بی کرانه رحمت و مهر و نیکی خداوند، در قلب انسانی سرشار بشه، فقط به " مانند او شدن " فکر میکنه. هرچند که بارها شکست بخوره و خرابکاری کنه. مهم امید و انگیزه حاصل از این عشقه که همیشه جاریه و انتهایی نداره. و این ها فقط طرز تفکر و ارزش و اعتقاد من بود و نه لزوما آینه اعمالم. بهرصورت همیشه دوست داشتم این تفکر رو با همین استحکام درمورد احترام و ارزش قائل شدن هم داشته باشم. ولی متاسفانه آدمایی که قدر احترام و ارزش گذاشتن رو نمی فهمند برام غیرقابل تحمل اند. نه اینکه از این بابت، به اونا شکایت یا اهانتی کنم. بلکه سکوت میکنم و ازشون فاصله میگیرم. و فقط شخصیت مضحکی از بی شعوری این آدما در ذهنم ثبت میشه و تمام.

اما؛

همیشه احترام گذاشتن و سعی در حفظ حرمت و نشکستن دلی، خیلی وقتا باعث " احمق یا ساده لوح انگاشته شدن " میشه. یه چیزی توی این مایه ها که " نیکی چو از حد بگذرد، احمق خیال بد کند. " این تفکر چقدر میتونه مفید باشه. چون راحت تر میشه حیله گری های طرف مقابل رو فهمید. چون راحت تر میشه بعضی رفتارها و اعمال رو زیرنظر گرفت. چون راحت تر میشه شخصیت کسی رو شناخت ( که تا چه اندازه میتونه مکار و کثیف باشه. ). حتی میشه راحت تر زندگی کرد. راحت تر به اجرای ارزش های زندگیت بپردازی. راحت تر همه کار کنی و همه رو بشناسی و خودت رو از همه پنهان کنی. و این شیرین ترین حس ممکن برای کسیه که مخاطب اصلی زندگیش خداست.

و همه اینها وقتی زیباتر میشه که روحی مملو از قدرت های خاص داشته باشی. قدرتی مثل نیروی جاذبه. جاذبه ی همه انرژی های معنوی. قدرتی که دل دیگران رو مانند " دانه دل انار " بهت نشون میده و تو انگار به جای دیگری، صاحب همه احساسات و تفکراتش هستی. حتی با یک نگاه، یک کلام، یک رفتار، یک حرکت، و حتی یک پیام از او! و این همه نیروی پنهان در وجودت وقتی در پشت " احمق انگاشته شدن " قرار میگیره چه لذتی از درک اسرار بین تو و خدا و هستی بهت میده. چه لذتی که وصف ناشدنی است. و همیشه وصف ناشدنی خواهد ماند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱
فریبا Gh