جهان زیبای من

بخشی از مهم ترین وقایع حیات من

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۰، ۰۳:۰۴ ب.ظ

به نام نامی ایزد منان

 شب بود و چه فرخنده شبی.آن شب تولد که تازه براتم دادند.عقربه کوچک ساعت موزیانه به عدد 9 اشاره میکرد وان دیگری که بلندتر باشد 12 را نشان میداد.بلی،آن دو یکصدا زمان را فریاد میزدند:راس 9 شب.و برگهای تقویم گویای این تذکر بودند:جمعه 21 آبان 1372 هجری شمسی مطابق با 27 جمادی الاول 1414 هجری قمری و برابر با 12 نوامبر 1993 میلادی.یک شب سرد،دلگیر و غمناک پاییزی که در انتها به زیباترین شب هایی انجامید که جهان به خود دیده است.

خبرها و نقل قول ها حاکی از آن است که آبجی بزرگ بزرگه ما که در آن زمان کودکی 7 ساله می بودند در همان ساعت دیکته شب می نوشتند و از قضا مادر گرانقدرم به او دیکته میگفتند که ناگهان...

من هم صدایم درآمد.مامی را زابراه کرده و تا روی تخت بیمارستان کشاندیم و باعث شدیم تا دیکته آبجی جون نصفه رها شود.باری،سرانجام بر سر این جهان منت نهاده و به اذن خداوندگار تبارک و تعالی قدم در عرصه گیتی بنهادیم.

بعدش رسیدیم به 2 سال که بی رحمانه و خصمانه ما را از شیر مادر محروم کردند چرا که قرار بود یکی دیگه از آن پس سودش را ببرد و این گونه بود که ته تغاری بودن ما دو سال بیشتر به طول نینجامید.

روزها از پی هم آمدند و رفتند تا سن ما رسید به 7 سال و آماده و محیا شدیم برای کسب علم و دانش...

وهی خواندیم و خواندیم و هر ساله با معدل 20 به استقبال گرم و داغ تابستون جون میرفتیم.

در این اثنا از وقتی پا را به پنجم ابتدایی نهاده و 11 ساله مان بود تا وقتی در سال سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودیم و 14 سال داشتیم همه و همه از خانم مدیر گرفته تا همون بابای مدرسه هی میگفتن شما الان نوجوان هستین،سال های نوجوانی سالهای حساس و بحرانی هستن،شما به بلوغ نزدیک شدین.و ما هم انگشت حیرت به دهان گرفته و فقط گوش جان می سپردیم.و آن قدر از این دست مسائل گفتن و گفتن و گفتن و هی گفتن و باز هم گفتن تا اینکه در اون سالهای آخر وقتی میخواستن بازم بگن همه مشغول چرت زدن میشدن و معلوم نمیشد خانم بهداشت داره برای کی این وسط فک میزنه؟؟!!

و اما در روز جمعه 14 تیر 1387 وقتی ساعت حدود 13:40 بود همه چیز دست به دست هم داد تا من مرگ را با دو چشمان مبارکم ببینم.آن ساعت ما را به یک بیمارستان خصوصی منتقل کردن و خوابیدیم روی تخت بیمارستان.فردای آن روز ساعت 9:30 صبح جناب دکی جون که انگار هر چی تا اون موقع خورده صرف رشد سیبیل های چخماقی اش شده بود تشریف فرما شدند.به قول آبجی جانمان اگه یه لیوان دوغ نوش جان میکرد میشد یه سطل دوغ دیگه از توی سیبیل هاش کشید بیرون.به هر حال ما را بردند به اتاق عمل،بیهوشی تمام و کمال نصیبمان فرمودند و ما را بردند زیر تیغ جراحی و دیگر ندانستیم چه بلاهایی که بر سرمان رفت.اما عشق و حالش به اون مورفینی بود که جهت از یاد بردن درد بعداز عمل به خوردمان دادن و باعث شدن از ساعت 10:30 صبح تا 6:30 صبح فرداش یه سره بخوابیم و هیچی از دنیای پیرامون حالیمون نباشه. تا اینکه روز 16 تیر یعنی دو روز بعد ساعت حدود 9:30 صبح دست مامان و بابا رو گرفتیم و شادان و خندان از اینکه حیات مجدد یافتیم به سمت خانه به راه افتادیم.و این گونه بود که دگر بار به کانون گرم خانواده ارجاع داده شدیم.

و اما سال اول دبیرستان را که پشت سر بنهادیم عشق هنرستان و سفالگری ما رو گرفته بود.اما از بس بهمون گفتن "دکتر جون" توی رودربایستی گروه تجربی را انتخاب کردیم و هی زیست خواندیم و هی زیست خواندیم و هی زیست خواندیم و به همه نشون دادیم که دکتر لایقی برای فردای جامعه خویش هستیم و همه رو ذوق مرگیده میکردیم.ولی آخه کیه که بدونه ما حال و حوصله درس خوندن و تست زدن برای کنکور لعنتی رو نداریم و قصد کرده ایم دیپلمه بمانیم.اما زهی خیال باطل...آبجی اولی شد مترجم زبان انگلیسی و دومی شد مدیر بازرگانی و سومی شد مهندس نرم افزار و اونی که بعد از منه هم که دیگه همه میدونن مخ مبارکشان تاب داره و درس نخونده 19 و 20 میگیره و قصد داره بشه مهندس عمران،پس دیگه بی برو برگرد همون سال اول با رتبه حداکثر دو رقمی در بهترین دانشگاه و در رشته دلخواه مشغول به تحصیل میشوند.حالا این وسط بین همه آبجی های تحصیلکرده من یکی اشانتیون بشم دیپلمه دیگه خیلی ضایع میشه،نه؟

و اما زمانی که 16 سال بیش نداشتیم خانم مترجم ما رو ازمون گرفتن و به خانه بخت فرستادند و به فاصله دو ماه بعد خانم مدیرمون هم بردن و ما شدیم سه دوشیزه خانم توی خونه باباجون.و ما همش فکرمان مشغول که نکنه خانم مهندس هم ببرن و ما رو بی مهندس کنن!!!

خلاصه اینکه هنوز داریم می زیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعدا نوشت:در تاریخ 24 مهر 90 بالاخره ما رو بی مهندس کردند...

 

نظرات  (۹)

سلام.خیلی قشنگ بود.
salam.khobi?man linket kardam lotfan to ham mano ba onvaneدلنوشتlink kon.rasti che jori bayad mozoo entekhab konam ta weblog be chan ta mozooe koli taghsim she?
قلم نگارشتون زیباستخدا عموتون را بیامرزه مطمئنا اون به داشتن چنین برادر زاده ای به خودش خیلی میباله .با کمال میل شما را لینک کردمموفق باشید
۲۶ مرداد ۹۰ ، ۰۳:۲۹ morteza_ashege del shekaste
salam fariba khanoomoon jayii  ke amooton rahmat kardan kheili gamnaktarin lahze vase shoma bood manam narahat shodam.fariba khanoom emsal dige gozasht bayad vase  sale digfe khob bekhonim ta sale dige yeki az sandaliha male ma bashee .az key darsaroo ro vase sale dige shooro mikoni baham shooro konim ta bebinim sale dige ki hamashoo khob tamoom mikoneman linket  kardam omidvaram shoma ham maroo khob link koni be oomide didar
میگم نویسنده ی خوبی هم میشی ... طرز بیانت خیلی عالیه .....
عرض سلام و دورد و خسته نباشید و تبریک عید فطر!همچنان تحت تاثیر نثر روان و فوق العاده جذابتان هستم و بنابر این دوخط اول کامتم متاثر از شما و نوشته هاتون اینگونه گردید که میبینید!واقعاَ شیفته ی کلامتون و نثر زیباتون شدم! همیشه وقتی متن های این مدلی میخونم بدجور احساس حسادت میکنم!از اونجایی که عاشق ادبیاتم و برای افراد تحصیل کرده و مخصوصاَ دارای مدرک ادبیات و مخصوصاَ از دانشگاه تهران احترام خاصی قائلم، فاتحه ای برای عمویتان میخونم!و همچنین تبریک وی‍یژه ای میگم، به خاطر این همه خواهری که دارید!! تاحالا این همه آبجی یه جا ندیده بودم!ماشالا همتون هم دکتر و مهندس! آفرین! آفرین!در کل! خوشحالم که وبتون رو پیدا کردم!همین!بدرود!
چه قدرت نویسندگی بالایی ماشااللهشما اگه به امید خدا در کنار پزشکی نویسندگی هم کنید خدایی خیلی موفق تر میشیدامیدوارم همیشه موفق باشید
۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۱۲ به من بگید هاتف
سلام .نمیدونم وبلاگت روازکجا پیدا کردم ! فقط ای کاش زودتر پیداش میکردم ! از آخرین پست خوندم تا اینجا .... خیلی خوب می نویسی . واقعا جای افتخار داری. همیشه دنبال وبلاگهایی مثل بلاگ تومی گشتم . خوشحالم که پیداش کردم . حالا که تو همین پست کامنت گذاشتم ، همینجا هم تولد خواهرت رو بهت تبریک میگم و هم خاله شدنت رو . سبز باشی و پویا . انشالله که همون رشته دلخواهت راهم از دانشگاه دلخواهت بقبولی .
بسـ‗_‗م الله الرحمـ‗_‗ن الرحیـ‗_‗م الحـ‗_‗مد لله رب العـ‗_‗المین اللًّهُـ‗_‗ـمَ صَّـ‗_‗ـلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَد و عَجِّـ‗_‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗ـم سـ‗_‗لام علـ‗_‗یکم __████__████_███ __███____████__███ __███_███___██__██ __███__███████___███ ___███_████████_████ ███_██_███████__████ _███_____████__████ __██████_____█████ ___███████__█████ ______████ _██ ______________██ _______________█ _████_________█ __█████_______█ ___████________█ ____█████______█ _________█______█ _____███_█_█__█ ____█████__█_█ ___██████___█_____█████ ____████____█___███_█████ _____██____█__██____██████ ______█___█_██_______████ _________███__________██ _________██____________█ _________█ ________█ ________█ حضرت زهرا(سلام الله علیها) فرمودند: فجعل الله الایمان تطهیرا لکم من الشرک، و الصلاة تنزیها لکم عن الکبر. خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی از شرک قرار داد، و نماز را برای دوری از تکبر و خودخواهی. احتجاج طبرسی، جلد 1، صفحه 258