اینم از روزی که گذشت...
کاش میشد تا خدا پرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون کبوتر در هوا
کاش میشد این دلم دریا شود
باز عشقی اندر او پیدا شود
کاش میشد عاشقی دیوانه شد
گرد شمع یار چون پروانه شد
کاش میشد جان ز تن بیرون شود
چشم از هجران او پر خون شود
کاش میشد از خدا غافل نبود
کاش در افکار بی حاصل نبود
کاش میشد بر شیاطین چیره شد
تا رها از بند با این شیوه شد
کاش دستم را بگیرد توی دست
تا شوم از دست او من مست مست
کاش میشد مست باشم تا ابد
سر بر آرم دست افشان از لحد
کاش میشد تا که در روز جزا
شاد باشم از عمل پیش خدا
کاش میشد یک نفس دیدار یار
تا شوم مدهوش ؛ گردم بیقرار
کاش میشد با خدا شد همنشین
جنت و دوزخ ؛ یا اندر زمین
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیشب تا سحر بیدار بودم.یعنی اصلا خوابم نبرد.بعد از سحر ساعت 5 صبح خوابیدم تا 6:30.بیدار شدم و رفتم کلاس.انگار غم عالم روی دلم بود.از ساعت 7:30 صبح تا 6:15 بعدازظهر کلاس تست داشتم
.رسید به ساعت زیست.ساعت 11 صبح بود.انگار دیگه روی صندلی ام بند نمیشدم،هی از این طرف به اون طرف لم میدادم.چشمام دو دو میزد.اون قدر که خمیازه کشیده بودم فکم داشت پایین میومد
.به شدت هرچه تمام تر خوابم میومد
.
ساعت 12:30 کلاس تموم شد.همه-به غیر از 4-5 نفر-از کلاس رفتن بیرون.هوا هم خیلی گرم بود.از خرشانسی زیاد ما امروز همه کولرهای گازی ازکار افتاده بودن.سرم رو گذاشتم روی میز و نفهمیدم کی خوابم برد!توی تمام این 11 سالی که درس خونده بودم اولین باری بود که سر کلاس خوابیده بودم.چشمام رو که باز کردم ساعت راس 1 ظهر بود.خیلی تعجب کردم.اما نمیدونم چرا اون نیم ساعت خواب خیلی چسبید.خواستم برم برای نماز که یادم افتاد خواب بودم و وضویی که گرفته بودم باطل شده.خیلی سخت بود که بخوام اون جاوضو بگیرم،مخصوصا امروز که کارگرها درست مقابل وضوخونه داشتن کار میکردن و آخرش مجبور شدم مقنعه ام رو توی یکی از توالت ها عوض کنم.
به هر حال مهم این بود که سر کلاس بعدی دیگه خواب آلود نبودم.امروز همزمان 2 تا خبر خیلی خیلی خیلی خوشحال کننده به گوشم رسید که الان توی پوست خودم نمی گنجم.کلی با این خبرا حال کردم.الان فقط در انتظاااااااااااارم...