اینجا پاییز است و تو
وقتی که بیایی ؛
به یمن آمدنت همه خانه را جاروب میکنم . گردگیری میکنم . نظافت و شستشو میکنم . حتی به دورافتاده ترین نقطه خانه رحم نمیکنم . آخر آن روز قرار است که تو بیایی . باید که همه جا مثل خودم تمیز و خوشبو باشد تا تو لذت ببری . تا نفس هایت با رایحه عطر تن من و این خانه بهم پیوند خورد . باید که بجز هر تپش قلبت ، در هرم داغ نفس هایت جای بگیرم . باید که به جز چشم هایت ، در یاد و ذهن تو تا همیشه ثبت شوم . باید که رویای هر شبت را به یغما برم و به جای آن ، بر دوش های خیالت سنگینی کنم .
وقتی که بیایی ؛
همه گلدان های خانه را آب میدهم . به یمن آمدنت همه برگهای رسیده و سبز گلدان ها را آبپاشی میکنم . میگذارم تا در آفتاب باشند . آخر هر که نداند ، من نیک میدانم که آن ها بدون درخشش آفتاب و بدون مهر گرمایش هیچ اند ، پژمرده اند ، سرد و بی روح اند ، مرده اند . هر که نداند این را ، لیکن من خوب درک میکنم . و خوب میدانم که دوری از آفتاب زندگی ، دوری از گرمای وجودش ، چه ممکن است بر سر گلبرگ های میخک آورد .
وقتی که بیایی ؛
همه شادی هایم را در گوشه ای از قلبم و همه عشقم را در گوشه ای دیگر گذاشته و به دقت مراقبشان هستم تا مبادا جز تو آنها را با دیگری شریک شوم . مبادا قدم به سرزمین قلبی گذاری که مدت هاست آن را قحطی عشق و امید ، قحطی شادی و رویا فراگرفته .
وقتی که بیایی همه امید را در قلبم زنده میکنم . همه آرزو را در قلبم محقق میکنم . همه احساس را در پیکر روحم سرریز میکنم .
آن روز که بیایی ؛
یکی از زیباترین لباس هایم را بر تن میکنم . لباسی که همه ظرافت و لطافت تنم را به رخ تن مردانه ات کشد . لباسی که با هر قدم من با من همگام شود و تمام قامتم را یکجا بر چشمان تو نشاند . لباسی که زیبایی دخترانه ام را نه صدچندان که آن طور که هست به نگاه تو هدیه دهد .
آن روز ابروهایم را برای تو هشت میکنم .
رژ لب صورتی خوشرنگ ام را تنها برای تو میزنم .
ناخن هایم را از همیشه زیباتر سوهان میزنم و آن ها را با لاک قرمز و اکلیلی ام تزیین میکنم .
موهایم را از همیشه لخت تر میکنم و روی شانه هایم باز میگذارم . روی آن ها سنجاق های سفید خوشگلم را میگذارم و ملموس ترین عطری را که دارم روی نبض های دستم میزنم تا رایحه اش در فضای با تو بودن بپیچد و مستت کند .
آن روز جای جای خانه با من زیبا میشوند و من آن ها را برای آمدن تو مهیا میکنم .
سر راهت را ،
دالان ورودت را ،
همان سنگفرشی که قدم های تو را به آغوش میکشد ، پر از آب و گلاب میکنم . پر از عطر و پاکی میکنم .
آن روز شاید آسمانی را که بالای سر ماست از خدا امانت بگیرم و پر از ستاره های درخشان کنم ، پر از آبی ، پر از هوای دو نفره ، پر از گرمای خوشید و پر از هوای ملس پاییز .
آن روز که تو می آیی ؛
پرده های خانه را پس میزنم .
درهای بالکن را و تمام پنجره هایی را که رو به تجلی حضور تو در این خیابان گشوده میشوند ، باز میکنم .
خورشید و ابر و آسمان را به خانه دعوت میکنم .
پرنده ها برایمان نغمه شادی سرمیدهند و غنچه های گلدان میخکم با لبخندی به آفتاب و من ، می شکفند .
و من زیر این نور و گرمای شیرین آفتاب پاییز ، دامن سفیدم را بالا میگیرم ،
می چرخم ،
می رقصم
می خوانم ،
و همه این کائنات را که کنار من اند با خود هم آوا میکنم . اینک نغمه شادی ، نغمه آمدن تو و نغمه حضور من ، در خانه پراکنده است تا بیایی و من خستگی تنت را با یک استکان چای تازه دم و نان های زنجبیلی داغ برطرف کنم .
وقتی که در راهی و من همه چیز را برای خلوت امشب مهیا کرده ام ، به شوق آمدنت کنار نرده های بالکن مینشینم . چشم به انتهای خیابان پاییز می دوزم و لبخند میخک زیبایم به من آرامش میدهد . نوید آمدنت را میدهد . نوید دستان گرمت ... میتوانم از این فاصله دور همه چیز تو را حس کنم و هوای آمدنت را با تک تک سلول های پیکرم نفس بکشم . صدایت ، نگاهت ، خنده ات ، قدم هایت ، دستانت ، تپش قلبت ، نفس هایت ، بویت ، گرمای تنت ... همه را میبینم ، می فهمم ؟ تو چطور ؟ آن ها را می بینی در من ؟ می فهمی ؟!
در گوشه این بالکن همچنان در انتظار توام :
نگاه کن .
به خیابان نگاه کن .
می بینی ؟
برگهای پاییز برای تو به رقص درآمده اند تا وقتی می آیی ، روی تنت بریزند . تا وقتی پیش دختر پاییز آمدی تن پوشی از طلای ناب پاییز داشته باشی . با خود فکر میکنم : این برگهای قیمتی درختان سرزمین من نثار قدم های پر مهر تو .
از افکارم بیرون می آیم و محو بوی آشنایی میشوم ... عطر قرمه سبزی و برنج زعفرانی فضای خانه را آکنده کرده و مرا به شوق سالهای کودکی می برد . کاش میتوانستم دستان ادراک تو را در دست بگیرم و تا عمیق ترین احساسات درونم و دورترین خاطرات زندگی ام ببرم . کاش می توانستم ...
آن روز برایت یک کمد خاطرات کهنه و خاک خورده دارم . یک دل ، احساس و عشق دارم . یک انسان ، درک حرفهایت را دارم . یک خدا ، ایمان و زندگی دارم . و تو یک " من " و یک " تو " خوشبختی داری . آرامش داری . و من تو را دارم ، وقتی که بین بازوهای تو آرمیده ام و عطر تلخ و گس مردانه ات نفس هایم را سرشار میکند .
وقتی که بیایی ؛ فکر نکن که آغوش تو هوش و حواس را از من می دزدد . آن لحظه نگاهم برایت تعظیم خواهم کرد تا ببیند آیا قدم هایت برگ پاییزی را نالان کرده است یا نه . آخر آن ها معدن طلای سرزمین من اند برای تو . برای آن که همه چیزت را پاییزی کنند . و برای آن که به قول سهراب ، وقتی نزد من می آیی ، نرم و آهسته بیایی . مبادا که ترک بردارد برگ های نازک پاییزی من ...
گوش کن ...
صدای در می آید .
می شنوی ؟
معطل چه هستی ؟
بلند شو . بلند شو و در را باز کن . این صدا ، صدایی آشناست . نمی دانم میشنوی یا نه . می فهمی یا نه . من این صدا را پیشتر بارها شنیده ام . این صدا ، صدای آشنای کسی ست که هر سال به دیدنم می آید و هر چه دلتنگی و غم را در دلم شریک و همدرد میشود . این صدا ، صدای کسی ست که حتی وقتی هم نباشد ، یادش با من است و فکرش همان را با دلم میکند که هست .
چرا معطلی ؟
در میزنند ...
می گشایم ...
نگاه کن ...
ببین که آمده ؟؟؟!!!
می دانستم که می آید .
او امسال هم آمده تا دردهایم را خریداری کند . آمده که مرهم تنهایی های من شود .
نگاه کن .
این " پاییز " است .
همان که گفتم صدایش آشناست .
این پاییز ، تنها نیست . با خود ، " تو " را آورده . به گمانم او این بار ، حربه ای نو دارد تا با آن تیر دردهایم را به جان خرد ... و آن حربه تویی :)))))