دخترهای دبیرستانی
امروز صبح ساعت هفت داشتم میرفتم درمونگاه و در بین راه از کوچه ای رد شدم که یه دبیرستان دخترونه اونجاست. منم چون میرفتم پیش پزشک محبوبم، تیپ خوشگل زده بودم. در همون مسیر کوتاه دخترهای زیادی رو دیدم که داشتند میرفتند دبیرستان. بیشترِ اونا وقتی از کنارم رد میشدند - بخصوص اونایی که از چهرشون پیدا بود از اون دست دانش آموزای خاطی هستن - بهم زل میزدن و نگاهشون شبیه تفکراتِ نوجوانی بود. میتونستم حس تک تکشون رو از نگاه های معنی دار و عمیقشون بخونم و با تمام وجودم درک کنم. اون هم در یونیفرم منزجرکننده مدرسه و ابروهای بی ریخت و ظاهری که متاثر از بلوغ بود. من هم با نگاه هاشون همراه میشدم و نگاهم رو در چشم هاشون زوم میکردم و در دلم حسی مختلط چنگ میزد:
حس روزای دبیرستانِ خودم که چقدر منو آزار میداد و با همین حس بود که همه اونا رو درک میکردم؛
حس رویاهای نوجوانی که امروز صبح و همه روزهای اخیر و بعد از این، به من چسبیدند و من باهاشون زندگی میکنم. آن هم رویاهایی مسخره اما به عظمت عقده های سخت و سنگی؛
حس غروری که مقابل اون دخترا داشتم. حسی که بیشتر از همه به من لذت میداد. دلم میخواست داد بزنم و ازادی و رهایی خودم از مدرسه رو توی صورتشون بکوبم. دلم میخواست داد میزدم و چند تا فحش آبدار نثار مدیر و ناظم هایی که در دفتر مدرسه لمیده بودند میکردم تا ببینم آیا من رو هم مثل این دخترا تهدید به کسر نمره انضباط میکنن؟! دلم میخواست فریاد بزنم و بگم یه روز رسیده که اول هفته ست، ساعت 7 صبحه، فصل مدرسه هاست،... اما هیچ میز و نیمکت چوبی در هیچ کلاس درسی منتظر من نیست. هیچ معلمی نام مرا برای حضور و غیاب نمی خواند. هیچ صف کلاسی منتظر نظام من نیست و هیچ معلمی منتظر درس پرسیدن و امتحان گرفتن از من نیست. روزی رسیده که اسفندماه و اول هفته و ساعت هفت صبحه. اما من ابروهامو برداشتم. ناخن هام رو سوهان زدم. آرایش کردم. تیپ خودم رو زدم و هیچ مشق شبی به عهدم نبوده... چه عجیب بود اختلاط این احساسات، اما فوق العاده زیبا !
موقع برگشتن، از همون کوچه رد شدم ولی این بار صدایی از حیاط مدرسه نمیومد. ساعت حدود هشت و نیم بود و همه سرکلاس بودند. در دلم به همه اون دخترا گفتم: خداحافظ ! من دارم میرم خونه. آن هم در تاریخ 9 اسفند روز شنبه ساعت هشت و نیم صبح :)