جهان زیبای من

فکر میکنم روز دوم عید بود که سر ظهر رفتم لب پنجره .

چه شهر خلوتی و چه سکوت زیبایی . آسمان آبی و صدای یاکریم ها و گنجشک ها همراه با نسیم های گاه و بی گاه .

به درخت توت همسایه نگاه میکنم . چه برگان سبز و نورسی در شاخه های تنومندش روییده و هر سال روزای آخر اسفند که میرسه به ما این مژده رو میده که بهار نزدیک است .

دارم فکر میکنم که انگار همه مردم این شهر به یکباره بار سفر بستند و کسی حتی خیال این رو هم در سر نداشته که همین جا بماند و از این چهره شهر که الحق صد و هشتاد درجه با بقیه موارد فرق دارد دیدن کند . یک اتوبوس از خیابان رد میشود . داخلش رو نگاه میکنم . راننده است و دو سه نفر فرد مسن . در افکار خودم غرق بودم که به ناگاه یک نسیم تازه از راه میرسد . این بار با خودش بوی پیاز داغ به همراه داره ... نه ... مثل اینکه هنوز کسی هم مانده که اینجا باشه . پس اشتباه فکر میکردم . این را از بوی همین پیاز داغ سر ظهر و دو سه نفری که در اتوبوس بودند فهمیدم .

حواسم پرت دو یاکریم روبروی من در بالای ساختمان شرکت برق میفته . دارند با هم دعوا میکنن و گهگاه بال هاشون از هم باز میشه . هر کسی میخواد خودش اونجایی که هست بشینه . نگاهم رو ازشون برمیدارم . حوصله تماشای دعوای دو تا بی مغز رو ندارم . چشمم به سنگریزه ها و آشغال های ریز و درشت روی همین ساختمون . بعد از عمل لایزری که کردم این اولین بار بود که میتونستم از این فاصله سنگریزه هایی به این کوچکی رو ببینم . چقدر تیزبینی بذت بخشه . نعمتی که سال ها پیش داشتمش و همه محو بینایی من میشدند . لعنت به بازی هری پاتر و تالار اسرار که از وقتی اومد و توی کامپیوتر ما جا خوش کرد چشمای نازنینم رو ازم گرفت و حالا امروز بعد از سال ها انتظار بازم میتونم مثل همون سالهای بچگی ببینم و به خودم افتخار کنم .

بگذریم ... پنجره رو بستم و رفتم تا حاضر بشم . مهمونا توی راه بودند .

سال 92 هم گذشت . با همه ترس ها و دلهره هاش گذشت . با همه گمراهی ها و کور بودن ها گذشت . امیدوارم سال 93 آغازی باشد برای بینایی دل . همانطور که برای بینایی سر بود . آمین یا رب العالمین .

فروردین 92 :  همه چیز تقریبا به آرامی گذشت . فکر میکردم راهم رو پیدا کردم . غرق در افکار احمقانه پیشینم بودم . خاطرات نحس اسفند ماه دوباره و سه باره تکرار شد . این بار سعی کردم مقاوم باشم . اما اثر تلخ و زهرمارش از اون آثار به یادماندنی در دلم شد . به ناچار در وجودم تحملش میکردم .

اردیبهشت 92 : روزای پر غصه در آغوش شکنجه های روحی و تیر های خلاص بی مهری ها ، نادیدن ها ، ...

خرداد 92 : فارغ التحصیلی مهندسم که همیشه باعث افتخار منه . همینطور مرگ عموی بزرگم و آعاز یک ماراتن بین غم و ترس و آشوب و پریشانی و اضطراب و کابوس و گریه و دلهره در زمین شکننده ی قلبم .

تیر 92 : روزهایی که همه مردم در اوج شادی بودند و من هر روز بیشتر از دیروز در خود میشکستم . ماراتن همچنان ادامه دارد ...

مرداد 92 : در ماه رمضان 92 مدام در حسرت ماه رمضان 91 بودم . چرا اون روزهای پر آرامش رو قدر ندوستم ؟ چرا این ماه رمضان خدا مرا طرد کرده ؟ چرا این ماراتن تمامی ندارد ؟ گویی تازه به مرحله رقابت های سنگین رسیده ... عمل جراحی مادرم و ... هر دم از این باغ بری میرسد .

شهریور 92 : سفر به مشهد الرضا ( ع ) و آرام گرفتن روحم در میان حرم و صدای پای امام رضا ( ع ) .

مهر 92 : من دیگر ترم اولی نیستم .

آبان 92 : تولدی که مرا به زیباترین و پر اتفاق ترین دهه عمرم برد .

آذر 92 : دل مشغولی های بی مورد برای یک مشت آدم بی لیاقت . خدا رو شکر که زودتر از اونچه که فکرشو میکردم از اون مشغله نجات پیدا کردم . اگر آن نبود هرگز روی واقعی بهترین دوستم را نمیشناختم . چه بد امتحانی داد !!!

دی 92 : دل مشغولی ها ادامه دارد ... افکار پوچ و بیهوده ، سیاهی دل ، خواب ، ... همچنان ادامه دارد . این بار من به فکر او هستم . او به فکر ...

بهمن 92 : برای اولین بار سفر حج عمره همراه خانواده . محرم شدن برای خدا - تنها برای خدا - چه لذتی دارد . خدایا شکرت که مرا از آن دل مشغولی های مزخرف نجات دادی و چهره پست همه شان را نشانم دادی . بروند به درک ...

اسفند 92 : عمل جراحی چشمانم در آخرین روزهای سال . برداشتن اولین گام در راه بزرگترین و مقدس ترین هدف زندگیم . این بار اون اصلی ترین مهره زندگیم ( که اتفاقا پوچ ترین هم نبود ) باز هم آمد تا حس خاطرات زهرمار سال پیش رو در نگاه و رفتار و صحبت هاش باز هم در وجودم بیابم . در آخرین روزهای سال 92 بزرگترین بخشش های عمرم را انجام دادم . بخشش تو و تو . شما هایی که گر چه بخاطر خدا بخشیدمتان اما تلخی زخم دشنه ای را که بر قلبم خرد کردید تا ابد در دلم می ماند . من باز هم میگویم خدا بزرگتر است و من به لطف و کرم بی انتهایش شما را بخشیدم . باشد که مرا بپذیرد .

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۴۷
فریبا Gh

خداوندا ،

تو را سپاس که حقیقت بسیاری از مسائل را در اندک زمانی بر من روشن کردی .

بارالها ،

تو را بسیار سپاس که مرا به خودم و به خودت باز میگردانی .

الهی ،

تو را سپاس که به من فهماندی یک بار کعبه دل را زیارت کردن ، ممکن است برتر از هزار بار حج رفتن باشد .

پروردگارا ،

تو را سپاس میگویم که مرا از این همه وابستگی به این وارستگی سوق دادی .

خدایا ،

تو را سپاس که اینک مرا در آغوشت می پذیری .

تو خانه دلم را به گرمای وجودت و به مهر بی پایانت مصفا کن که نور تو همیشه فروزان و رحمت بی انتهایت همیشه جاری و درهای معرفتت پیوسته گشودست .

خداوندا، ای وجود بی بدیل و ای بخشنده بی رقیب ، تو را سپاس که نگذاشتی از زمان مرگ خود و عزیزانم آگاه باشم . تو را سپاس که اگر بازگشت به زمان رفته را غیرممکن ساختی ، یاد خاطرات و احساسات گذشته را در ذهنم باقی گذاشتی . تو را سپاس که به من نعمت فراموشی را دادی . که نگذاشتی بسیاری از خاطرات بد و آدم های بد و احساسات بد تا همیشه در وجودم آزارم دهند . تو را سپاس که اجازه ندادی از آینده ام با خبر باشم و به این ترتیب امید به آینده و نشاط فعالیت و زندگی را در من زنده نگاه داشتی . تو را بسیار سپاس که چیزهایی در دنیایت آفریدی که با آنها آرامش را احساس کنم .

خدایا ، ای دهنده بی منت و ای مهربان نوازشگر ، تو سپاس که هستی . تو را سپاس که در همه لحظات سخت تنهایی ، در همه لحظاتی که هیچ هم صحبتی ندارم ، برای شنیدن حرفهایم شنوا هستی . تو را سپاس که همیشه حوصله داری . همیشه پذیرای مهمان ناخوانده هستی . سپاس که هستی و چه نیک هستی .

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۷
فریبا Gh

دلم برایت تنگ شده . خیلی زیاد ! اما چاره ای نیست . این روزها را باید تحمل کرد . گاهی " تنبیه " تنها راه آدم کردن آدم هاست . گاهی به تو فرصت زیاد میدهند . فرصت بسیار زیاد . و اگر تو بدشانس باشی قدر این فرصت های طلایی رو نمیدونی و هر روز بیشتر از دیروز به ناخلف بودنت ادامه میدی . اما وقتی فرصتت تموم شد آن هم خیلی ناگهانی و به اندازه چشم بر هم زدنی ، آن وقت می فهمی که جای هیچ جبرانی نیست . می فهمی که چرا این قدر باید احمق و کور و کر می بودی که امروز به این حال دچار نشی . به این حال خراب . ناشی از فراق ، دلتنگی ، غم ، حسرت ... باید تحمل کرد . روزهای دوری از تو را باید تحمل کرد و دم برنیاورد . زیرا که این انتخاب کاملا اختیاری بود . پس برو ... هر چند که احساس تو از دلم به این سادگی ها بیرون نمی رود . هر چند که این روزها صدایی شبیه جان کندن از دلم شنیده میشود !

تو اما یک آدم معمولی نبودی برای من . تو انگار آینه تمام صفات و احساسات من بودی . بعضی لحظه های شیرین و آرامش بخش رو فقط با تو میشد گذراند . فقط با تو میشد اون احساسات دو نفره رو درک کرد . فقط با تو میشد لذت سفرهای هر ساله قم و جمکران و نماز ها و زیارت های دو نفریمون رو درک کرد . و فقط تو بودی که وقتی به خونه میومدی یه کمد پر از خاطرات قدیمی رو با هم مرور میکردیم و از شدت خنده دل درد میگرفتیم و متوجه گذشت زمان نبودیم . و فقط تو بودی که وقتی میگفتم :‌ " خستم " یک دنیا احساس و حرف داشتی .

این ها فقط به این دلیل بود که هرگز در هدیه خداوند نقصی نیست . و او کسی را به هم نشینی ات برمیگزیند که میداند بهتر از آو برای تو نیست .

اما ...

و این بود آخرین جمله من برای تو :

اول مهر ماه سال 87 در شب قدر و در مسجد ( خانه خدا ) تو رو ازش خواستم و صبح روز بعد در کمال ناباوری ، هدیه ی الهی ام را از خدا گرفتم .

و اما 17 بهمن 92 در حرم امن الهی و در کنار خانه خدا تو رو برای همیشه بهش پس دادم .

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۲۴
فریبا Gh

روز اول اسفند منو به یاد ذوق روزهای مدرسه میندازه . این ماه هم مثل فروردین فقط دو هفته دووم میاورد و تازه اون دو هفته هم حال و هوای عید در مدرسه چنان می پیچید که فکر درس رو از سرم بیرون میکردم و به فکر فعالیت های دیگه ای میفتادم . این روزها که میرسید کلاس های پرورشی از همیشه بیشتر می چسبید و بعضی از معلم ها انگار از همیشه دوست داشتنی تر میشدند !!! نمیدونم چرا . اما انگار بهار با اومدنش همه رو تغییر میداد . حتی سخت گیر ترین و نچسب ترین معلم ها را ! و حتی مدیر بد عنق دبیرستان را .

اسفند رو حتی از خود بهار هم بیشتر دوست دارم . چون انگار لذت انتظار خیلی بیشتر از از لذت وصاله . دیدن جوانه های درختچه های کوچیکی که کنار پیاده رو ها از هر گیاهی زودتر سبز میشن از دیدن شکوفه های بهاری هم بیشتر منو به ذوق میاره . اسم اون درختچه های کوچیک رو فرزانه همیشه میگه اما الان یادم رفته .

روزای اواسط اسفند از کتابخونه مدرسه بیش از 20-30 تا کتاب برمیداشتم و تا آخر تعطیلات عید همش رو تموم میکردم . البته این کتابها رو بطور کاملا قاچاق برمیداشتم چون امانت بردن بیش از دو تا کتاب ممنوع بود . ولی چون من دانش اموز کتابخونی بودم خودم هم بیشتر وقتا مسئول کتابخونه بودم و همزمان با درس خوندن کار هم میکردم ولی بدون مزد . مزد کار کردنم همین قدر برام کافی بود که از نشستن کنار هزاران کتاب به آرامشی میرسیدم که فقط اهلش میتونند درک کنند .

فرزانه و فریده هم از اون همه کتاب ذوق زده میشدند و بعضی از کتابها رو شب ها با هم میخوندیم . البته من بیشتر تک خوان بودم و دوست داشتم بیشتر خودم تنهایی بخونم و با فرزانه و فریده مسابقه میذاشتیم هر کسی که زودنر کتاب ها رو تموم کنه . اما این مسابقه اصلا و ابدا دلیلی نبود تا کتابها رو سرسری بخونیم . چه بچه های عاقل و خوبی بودیم ما .

هیچوقت یادم نمیره روزی که برای آخرین بار رفتم دبیرستان تا کارنامه پیش دانشگاهی رو بگیرم با خودم یه پلاستیک بزرگ از کتاب هایی که پیشم جا مونده بود بردم تا تحویلشون بدم . قیافه خانم "ب" موقع دیدن کتابها خیلی دیدنی بود . چقدر خندیدیم ! اونم آخرین روز فهمید چه دانش آموز محقق و اکتیوی همچون گوهر داشتن و قدرش رو نمیدونستن .

بهرحال امروز از نظر من روز نوید قدم های بهاره . این روز رو به درون پر از احساسم تبریک میگم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+بعضی از آدم ها رو از زندگیت پرت کن بیرون تا ببینی چقدر نفس کشیدن زیباست . مثل من که برای همیشه حذفت کردم اما هنوزم در " ری سایکل بین " قلبم حضور داری . برای اینکه شاید یه روزی تونستم تو رو به بزرگترین آرزوت برسونم و اونوقت باید بهت دسترسی داشته باشم .شاید اون روز یکی از همین روزا باشه اگر خدا بخواد . الان نمیدونی که استارتش رو زدم .

+حتی اگر سرت خیلی شلوغه و انبوه فکر و مشغله و کار و مشکلات روی سرت ریخته فقط ده دقیقه رو به خودت و احساست و  خدای خودت اختصاص بده تا ببینی چند برابر انرژی دریافت میکنی . مثل من که غم ِ همه روزایِ بی مهری دیدن از تو رو با همین چیزا جبران کردم .

+خوش به حالت که این قدر آدمی . کاش منم مثل تو بودم و مثل تو فکر میکردم . هرچقدر میخوام یه چیزی ازت گیر بیارم که به خودم ثابت کنم این خبرا هم که فکر میکنم نیست ... دریغ ! نمیدونم میدونی یا نه که یه بار ازت این سوال رو کردم و جواب تو برام خیلی عجیب بود . تا حالا چنین چیزی رو نه از کسی شنیده بودم و نه حتی به ذهن خودم رسیده بود . حالا میفهمی که چرا میگم کاش منم میتونستم مثل تو فکر کنم . دارم فکر میکنم کاش یه کتاب از تمام عقایدت رو مینوشتی تا هزار دفعه میخوندمش . این حس من گاهی وقتا به حسادت تبدیل میشه اما خوشبختانه هنوزم میتونم مهارش کنم . هرچقدر هم بزرگ باشی خدای تو بزرگتره و از رگ گردن به من نزدیکتره .

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۲۹
فریبا Gh

به خواست خدای بزرگ از معنوی ترین و روح انگیز ترین سفر عمرم برگشتم . سفر به سرزمین وحی و به شهر پیامبر . واقعا این سفر برای هر روح مجروح و آسیب دیده ای و هر دل شکسته ای یک نیاز مبرم و ضروریه . بخصوص وقتی دستان و صورتت رو روی سنگ معطر و مطهر کعبه میذاری ، همه وجودت سرشار از انرژی مثبت و حس خوب میشه . حس میکنی جاذبه ای آنچنان قوی اطرافت رو فرا گرفته که حتی دلت نمیاد و نمیخواد که سر از قبله ی عالم برداری . با همه وجودم حس میکردم که در این حالت گوشه ای از وجود با عظمت خدای تعالی رو در آغوش گرفتم ...

... و تا زمانی که به مدینه النبی (ص) سفر نکنی به مظلومیت و غربت شیعیان پی نمی بری . زیارت ائمه بقیع و دیگر اجساد و ارواح مطهر و مقدس این قبرستان ، زیارت خانه محقر بانو فاطمه زهرا (س) که محل نزول وحی بود ، رفتن به محل اصلی مسجد النبی و حتی زیارت قبر پیغمبر خدا (ص) ، همه و همه یا منع شده یا با محدودیت شدیده . دیدن خاک چهار امام معصوم بدون حتی یک نشان و سنگ قبری کوچک ، قبر بی نشان حضرت زهرا (س) و ... دل هر شیعه ای رو به درد میاره .

به جز این مکان های اصلی ، این دو شهر مقدس ، حجم زیادی از تاریخ زندگی پر فراز و نشیب پیامبر و خاندان مطهرش رو در خود جای داده و به هر گوشه ای از این دو شهر نگاه کنی حداقل یک نشان از رد پای آنها و جای نماز گزاردن و جنگ های پی در پی شان و ... می بینی که بسیار زیاد هستن و فرصت شمردن همه شان را ندارم و به همین مقدار قناعت میکنم .

خلاصه آنکه برگشت از این سفر پر بار هر چه دلتنگی و غم به همراه داشت به همون اندازه هم از دست عرب ها راحت شدیم . بخصوص خانم ها یه نفس راحت کشیدند ! با وجود همه دلتنگی ای همراهم بود روزای آخر دلم برای شهر پر خاطره خودم تهران به شدت تنگ شده بود . دلم برای پنجره اتاق و صدای یاکریم های حیاط و درخت پرتقال و صدای بچه همسایه و گوشه دنج تنهایی هام به شدت تنگ شده بود . دلم برای خیلی چیزا تنگ شده بود که جز با برگشتن به اینجا برطرف نمیشد .

و اما در مورد حذف وبلاگ که در پست قبل ازش حرف زدم :

نظرم در این مورد عوض شد . گور بابای هر چی مگس مزاحمه . از این به بعد همه پست های وبم رمز دار میشن .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۱
فریبا Gh

به نام نامی ایزد منان

 شب بود و چه فرخنده شبی.آن شب تولد که تازه براتم دادند.عقربه کوچک ساعت موزیانه به عدد 9 اشاره میکرد وان دیگری که بلندتر باشد 12 را نشان میداد.بلی،آن دو یکصدا زمان را فریاد میزدند:راس 9 شب.و برگهای تقویم گویای این تذکر بودند:جمعه 21 آبان 1372 هجری شمسی مطابق با 27 جمادی الاول 1414 هجری قمری و برابر با 12 نوامبر 1993 میلادی.یک شب سرد،دلگیر و غمناک پاییزی که در انتها به زیباترین شب هایی انجامید که جهان به خود دیده است.

خبرها و نقل قول ها حاکی از آن است که آبجی بزرگ بزرگه ما که در آن زمان کودکی 7 ساله می بودند در همان ساعت دیکته شب می نوشتند و از قضا مادر گرانقدرم به او دیکته میگفتند که ناگهان...

من هم صدایم درآمد.مامی را زابراه کرده و تا روی تخت بیمارستان کشاندیم و باعث شدیم تا دیکته آبجی جون نصفه رها شود.باری،سرانجام بر سر این جهان منت نهاده و به اذن خداوندگار تبارک و تعالی قدم در عرصه گیتی بنهادیم.

بعدش رسیدیم به 2 سال که بی رحمانه و خصمانه ما را از شیر مادر محروم کردند چرا که قرار بود یکی دیگه از آن پس سودش را ببرد و این گونه بود که ته تغاری بودن ما دو سال بیشتر به طول نینجامید.

روزها از پی هم آمدند و رفتند تا سن ما رسید به 7 سال و آماده و محیا شدیم برای کسب علم و دانش...

وهی خواندیم و خواندیم و هر ساله با معدل 20 به استقبال گرم و داغ تابستون جون میرفتیم.

در این اثنا از وقتی پا را به پنجم ابتدایی نهاده و 11 ساله مان بود تا وقتی در سال سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودیم و 14 سال داشتیم همه و همه از خانم مدیر گرفته تا همون بابای مدرسه هی میگفتن شما الان نوجوان هستین،سال های نوجوانی سالهای حساس و بحرانی هستن،شما به بلوغ نزدیک شدین.و ما هم انگشت حیرت به دهان گرفته و فقط گوش جان می سپردیم.و آن قدر از این دست مسائل گفتن و گفتن و گفتن و هی گفتن و باز هم گفتن تا اینکه در اون سالهای آخر وقتی میخواستن بازم بگن همه مشغول چرت زدن میشدن و معلوم نمیشد خانم بهداشت داره برای کی این وسط فک میزنه؟؟!!

و اما در روز جمعه 14 تیر 1387 وقتی ساعت حدود 13:40 بود همه چیز دست به دست هم داد تا من مرگ را با دو چشمان مبارکم ببینم.آن ساعت ما را به یک بیمارستان خصوصی منتقل کردن و خوابیدیم روی تخت بیمارستان.فردای آن روز ساعت 9:30 صبح جناب دکی جون که انگار هر چی تا اون موقع خورده صرف رشد سیبیل های چخماقی اش شده بود تشریف فرما شدند.به قول آبجی جانمان اگه یه لیوان دوغ نوش جان میکرد میشد یه سطل دوغ دیگه از توی سیبیل هاش کشید بیرون.به هر حال ما را بردند به اتاق عمل،بیهوشی تمام و کمال نصیبمان فرمودند و ما را بردند زیر تیغ جراحی و دیگر ندانستیم چه بلاهایی که بر سرمان رفت.اما عشق و حالش به اون مورفینی بود که جهت از یاد بردن درد بعداز عمل به خوردمان دادن و باعث شدن از ساعت 10:30 صبح تا 6:30 صبح فرداش یه سره بخوابیم و هیچی از دنیای پیرامون حالیمون نباشه. تا اینکه روز 16 تیر یعنی دو روز بعد ساعت حدود 9:30 صبح دست مامان و بابا رو گرفتیم و شادان و خندان از اینکه حیات مجدد یافتیم به سمت خانه به راه افتادیم.و این گونه بود که دگر بار به کانون گرم خانواده ارجاع داده شدیم.

و اما سال اول دبیرستان را که پشت سر بنهادیم عشق هنرستان و سفالگری ما رو گرفته بود.اما از بس بهمون گفتن "دکتر جون" توی رودربایستی گروه تجربی را انتخاب کردیم و هی زیست خواندیم و هی زیست خواندیم و هی زیست خواندیم و به همه نشون دادیم که دکتر لایقی برای فردای جامعه خویش هستیم و همه رو ذوق مرگیده میکردیم.ولی آخه کیه که بدونه ما حال و حوصله درس خوندن و تست زدن برای کنکور لعنتی رو نداریم و قصد کرده ایم دیپلمه بمانیم.اما زهی خیال باطل...آبجی اولی شد مترجم زبان انگلیسی و دومی شد مدیر بازرگانی و سومی شد مهندس نرم افزار و اونی که بعد از منه هم که دیگه همه میدونن مخ مبارکشان تاب داره و درس نخونده 19 و 20 میگیره و قصد داره بشه مهندس عمران،پس دیگه بی برو برگرد همون سال اول با رتبه حداکثر دو رقمی در بهترین دانشگاه و در رشته دلخواه مشغول به تحصیل میشوند.حالا این وسط بین همه آبجی های تحصیلکرده من یکی اشانتیون بشم دیپلمه دیگه خیلی ضایع میشه،نه؟

و اما زمانی که 16 سال بیش نداشتیم خانم مترجم ما رو ازمون گرفتن و به خانه بخت فرستادند و به فاصله دو ماه بعد خانم مدیرمون هم بردن و ما شدیم سه دوشیزه خانم توی خونه باباجون.و ما همش فکرمان مشغول که نکنه خانم مهندس هم ببرن و ما رو بی مهندس کنن!!!

خلاصه اینکه هنوز داریم می زیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعدا نوشت:در تاریخ 24 مهر 90 بالاخره ما رو بی مهندس کردند...

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۰۴
فریبا Gh