جهان زیبای من

خیلی دوست داشتم ادامه فصل نو رو بنویسم. ولی خب اولا که فرصتش نیست و دوما حتی اگر فرصتش هم باشد حوصله اش رو ندارم. این روزها خیلی خوشحالم. چون نسبت به خیلی چیزا بی خیال شدم. دارم کارهای عروسی رو میکنم. دارم فکر میکنم که چه راحت میتونم باز هم برای جشن دوباره ی تالار خوشحال باشم. راحت میتونم بار دیگر لباس انتخاب کنم. تالار ببینم. ارایشگاه برم. و هر کاری را به بهترین سرانجام برسانم. چیزهایی در مجلس عقدمان بود که مرا بسیار ازار میداد و بخاطر همانها هم که شده هرگز دلم نمیخواست دوباره به سراغ کارهای عروسی برم. یکی از اونا فیلمبرداری از مجلسم بود که مسعود را بسیار بسیار بسیار در مقابل این موضوع بی خیال دیدم. و این فقط خودم بودم که حرص بیجا میخوردم و خودم رو اذیت میکردم. دیشب به مامان پروین گفتم نه نیازی هست که به اقوام و مدعوین بگید که فیلمبرداری ممنوعه. نه نیازی به این هست که به کارگرهای تالار پول بدید که مواظب باشن. خیالم رو راحت کردم و گفتم دیگه برام مهم نیست و همان طور که فیلم عقدم خونه همه اقوامشون هست, فیلم عروسیم هم بره خونه هاشون. دیگه در مقابل این موضوع اذیت نمیشم و دیگه هیچکس نمیتونه با این دزدی ها منو از پا دربیاره. بعد از اون قضیه حتی در خیلی از مسائل مربوط به این حوزه, بیخیال شدم و احساس میکردم چقدر سِر شدم و دیگه برام مهم نبود اگر جایی سهوا یا اشتباهی, می فهمیدم که نامحرمی مرا بی حجاب دیده یا شبیه اینها... فهمیدم برای جایی که تقصیر از من نبوده, نباید خودم را اذیت کنم. و این بزرگترین هدیه و بزرگترین شانسی بود که خدای خوبم به من بخشید. اما دومین چیزی که از اولی هم بیشتر اذیتم میکرد... هنوز هم باور نمیکنم که مسعود چطور تونست اون کار رو با من بکنه!!!!!!!!! من هنوز در دلم او را بخاطر کاری که روز عقد با من کرد نبخشیدم. شاید سالها بعد او را بخشیدم. اما چیزی که الان میدانم و مطمئنم این است که قطعا هیچوقت او را نمی بخشم. نمی بخشم که به جز من, به کس دیگری رو کرد. بجز من به افراد دیگه ای توجه کرد. بجز من با ادم های دیگه ای خندید. با اونا رقصید و شادی کرد. اصلا به جز من به دیگران هم نگاه کرد... این ها برای من بزرگترین زخمی بود که میتوانستم بخورم و دردش را تا امروز و تا روزی که یک زن عاشق هستم, تحمل کنم. آری تا روزی که عاشقم... اگر عاشق نباشی, حتی نگاهی به غیر از خودت را تاب نمیاوری. چه برسد به ...! روزی که مسعود را ببخشم دو حالت بیشتر ندارد: یا آن که من خیلی بزرگ شدم که توانستم به عشقم غلبه کنم. و یا آن که ساده بگویم: دیگر عاشق نیستم! اما امروز... مدتی ست تصمیم گرفته ام عروسی را برای خودم و دل خودم شاد باشم. تصمیم گرفته ام از همه آنهایی که زخمی شدم که همان مسعود و اقوام و فامیلش هستن, رویم را برگردانم و دیگر به هیچ چیز بجز خودم و شادی خودم فکر نکنم. مسعود مرا روز عقدمان نگاه نکرد. دیگر روز عروسی به او نگاه نمیکنم. با من نرقصید. دیگر با او نمی رقصم. با من نخندید. دیگر با او نمی خندم. هرکاری را که باید با من میکرد و نکرد, هرگز روزی که دوباره عروس شوم, به او نمی بخشم. زیباترین روز زندگی ام توانست که از من رویش را برگرداند. پس من هم زیباترین شب زندگی اش میتوانم که از او رویم را برگردانم. من با مردهای دیگه که همه آنها مانند داماد و شاید حتی زیباتر و بالاتر باشند, نه می رقصم, نه میخندم, نه حتی نگاهشان میکنم. این نامردی در طبیعت من نیست. اما این مرام هست که حداقل با خودم قهر نکنم. با خودم لجبازی نکنم. اگر مسعود مرا روزی که عروس شدم دوست نداشت و در نظرش زیبا نبودم, من فریبای آن روز را به زیبایی تحسین میکنم و دوستش دارم. با همه وجودم تلاش میکنم برای او تا بتواند تلخی های آن روز شوم را به شیرینی تبدیل کند...

هر بار که از این داستان می نویسم, بغض گلویم را فشار میدهد و اشک از چشمانم جاری میشود. میدانم روزی که بتوانم بدون بغض از این ماجرا یاد کنم, همان روزیست که دیگر عشقی در دلم بیداد نمیکند. براستی عشق, سرسخت ترین دل ها را از هم می پاشد و می تکاند. هرگز به خواب هم این احساس را نمی دیدم...هرگز...

"دلم در دست او گیر است

خودم از دست او دلگیر

عجب دنیای بی رحمی

دلم گیر است و دلگیرم"



در نگاهت

لیلیِ خود پیدا نکردم

با خجالت

از چشمِ تو گلایه کردم

...

مجنونتم ای همنشین

لیلیِ من, یک دم ببین

حال مرا...

...

مغرور نشو جانان من

حالا که دل در دست توست

من که به تو رو میزنم

تنها به شوق دیدن تو

...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۶
فریبا Gh
پرسید گریه هم میکنی؟
و من پاسخ میدهم آری.
گویا که انیس و مونسِ روزها و شب های دلتنگی ام, همین اشک های گرم و شورند.
روزها و شب ها, پر از حسرت میشوم. دلتنگ میشوم. کسی صدای فریادهای گوش خراشی را که از اعماق دلم نهاده میشود, نمی شنود.
کسی را یارای تماشای آن آدمِ خسته و محنت کشیده, نیست.
من سرشارم از حسرت و کسی به جز خدای خوبم, خدای محرم و همیشه مرهمم, نمیداند که این حسرت چیست!
گاهی حتی حسادت میکنم. من که هرگز به سوی حسادت قدمی برنداشته بودم, این روزها گاهی میانِ گردابش دست و پا میزنم بی آن که یارای نجات خود را داشته باشم.
و این آمیخته ی حسرت و حسادت, روزهای مرا به خاکستری معلق تبدیل کرده است. 
نمیدانم دلم از چه چیز تنگ و گرفته! نمیدانم چرا باز هم ناخواسته به راهی وارد شدم که نمیدانم انتهایش کجاست. اصلا این را نمی شناسم. هر قدمی که برمیدارم در آن, هیچ به آشنایی من افزوده نمیشود...
آشنا نیستم... با این آدم ها و این زندگی آشنا نیستم. پر از جراحت شدم. پر از شکستگی شدم. این روزها تازه می فهمم که چه کم داشتم و نمیدانستم... چه میخواستم و به من ندادند...
من مانند همه ی روزهای پیش از این, پر از حس گناهم. پرم از حسی شبیه گناه الوده ترین انسانی که خدا افرید. پرم از بدی و رذالت. از پیروان شیطان رجیم... اما نمیدانم در آغوش خدا چه میکنم؟؟ نمیدانم چرا بر سر سجاده های تهی من, خدا با من حرف میزند؟؟؟ نمیدانم چرا رد نام و یادش, به دنبالِ همه لحظه های زندگی ام نقش بسته! من شیطانم و او چنین با من مهربان است!!!! اما از حق نگذریم, شیطانی ام که هر روز به پیشگاهش سجده میکنم. شیطانی ام که بندگانش را به راه غیرراست تحریک نمیکنم. من آن شیطانم که همه ی عمر, کمر همت بسته ام تا صفات عالی خداوند را در خود پرورش دهم. حقم نیست که آیا رفتار خدا هم با من کمی متفاوت از ابلیس باشد؟؟؟
اما من همچنان یک آدم خیلی بد, و همه ی آنهایی که در زندگی ام حضور پیدا کنند, خوب ترینند.
اینها دیگر مهم نیست.
مهم این است که من راهم را پیدا کردم. راهیست که اگرچه تو آن را پر از شعله های گدازان آتش و حیوانات درنده ی کمین کرده می بینی, اما برای من چیزی به جز بهشت و نور و خدا هویدا نیست. اگرچه تو در انتهای آن دره ای عمیق به عمق طبقه هفتم جهنم و گدازه های مذابِ داغ میبینی, اما من نردبانی به بلندای خدا و باز هم خدا را می بینم.
این راه تا ابد بر من روشن و هموار باد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۷:۲۷
فریبا Gh

امروز روزه گرفتم. اولین روز از پاییز که روزه قرضی دارم میگیرم. روزه های این روزها رو دوست دارم. چون خیلی زود افطار میشه و من عاشق سفره ی ساده ی افطارم. ماه رمضون امسال را که گذشت اصلا دوست نداشتم. در واقع از نیمه آن را دوست نداشتم. درست از صبح روز پانزدهم رمضان. از آن روز اتفاقات تلخی در من رقم خورد و من به احساسات خیلی بدی مبتلا شدم که هرگز فراموش نمیکنم چه در قلب من می گذشت و من چگونه صبورانه تاب میاوردم و چگونه در خودم ذوب میشدم. ای کاش روزهای خوش ابتدایی ازدواج, انقدر زهرمارم نمیشد. هرچه بود تمام شد و امروز دیگر هیچ چیز از آن روزهای تلخ نمی تواند مرا از پا دربیاورد. فکر کنم در پست قبلی هم نوشتم. نوشتم که دیگر هیچ یک از مسائلی که پیش از این مرا تا سر حد مرگ ازار میداد امروز حتی ذره ای در من نفوذ نمی کند. نه آن که آن مسائل قبیح در نظرم پست و کوچک آمده باشد, که ابدا اینطور نیست و هنوز هم اعتقاد دارم چقدر میتواند این تلخی ها هر زن عاشقی را از پا دربیاورد؛ اما آنچه مهم است این است که دیگر چیزی را مهم تر از خودم نمی بینم. دیگر هیچ یک برایم اهمیت ندارد. و من هنوز نمیدانم که این بی تفاوتی و بی اهمیتی از کجاست و دقیقا چه چیزی در نظرم بی اهمیت شده. زندگی مشترک؟؟ تاهل؟ آدم ها؟ یا حتی خوشبختی درونی ام؟؟؟ کدامش برایم انقدر بی اهمیت شد که مثل جسد یخ زده ای به هیچ یک نمیتوانم دیگر واکنشی نشان دهم!!! سردی عجیبی نسبت به همه این وقایع در من رخنه کرد که حتم دارم دیگر گرمایی نخواهد داشت. حتی اگر روزی بخواهد که تکرار شوند!

امروز با دیدن سررسیدی که محل کارم ازش استفاده میکردم و در داشبورد ماشین دیدم, ناگهان روزهای خوش صیغه و نامزدی ام در نظرم پدیدار شد. خیلی وقت بود که آن سررسید آنجا بود و من اخرین باری که برای تحویل وسایل شخصی ام به محل کار رفتم, یعنی درست دو سه روز بعد از عقد سوری نحس و شوم, آن را داخل داشبورد گذاشتم. این روز ها که مامن و حسرت من, همان روزهای شلوغ و پرکار ابتدای بهار 97 است, دیدن این سررسید و حتی دست نوشته های کوچکی که گاه و بیگاه در لابلای صفحه هاش پیدا میکنم, برایم بزرگترین ارامش است. و البته بزرگترین حسرت. واقعا نمیدانم چرا باید به یاد آن روزها حسرت بخورم. چیزی که هست و میدانم, از وقتی زندگی متاهلی ام به دو نیمه ی قبل و بعد از عقد سوری تقسیم شد, بیشترین حجم خوشبختی را در قبل از آن می یابم. حال آن که در واقعیت, شاید بیشترش در بعد از آن باشد و من صرفا بعلت ضربه های مهلکی که از آن مراسم خوردم, همه ی خوشبختی بی الایشم را در قبل از آن می بینم... ای کاش آقای همت در آخرین روزی که آنجا بودم, برگه های کار مرا برای نیروی بعدی از دفترم جدا نمیکرد. کاش هنوز بود و من خط به خطش را می خواندم. شاید کمی حس میکردم که به آن روزها بازگشتم...

هرگز تصورش را هم نمیکردم که روزی از اولین مراسم تالارم این چنین متنفر و بیزار باشم. چیزی که در آن مراسم مرا بسیار اذیت میکرد, تا همین یک ماه پیش این بود که توجه مسعود را به غیر از خودم می دیدم. اما این دقیقا یکی از همان هایی است که دیگر برایم مهم نیست و حتی با دیدن هزارباره ی فیلم آن مراسم و دیدن همه ی این صحنه ها, نمیتوانم که اذیت بشم. این را بارها امتحان کردم و خودم متعجب بودم. متعجب که چرا دیگر آن حس های بد در سرم رشد نمیکند؟! چرا این بار تا این اندازه راحت و بی تفاوتم. پس چرا آن وقت ها حتی دلم بالا میامد و نفسم تنگ میشد و مانند جنازه ای تا اخر شب بی حرکت و بدون لبخند بودم؟ و امروز حتی انرزی ام برای ادامه درس خواندن و تمرکز کردنم کم نمیشود؟! حتی میتوانم دوباره بخندم و شاد باشم؟ اگر این سردی و رخوت نیست, پس چیست؟؟؟؟ اما مدتی است که این مسائل ناچیز و بیهوده, مرا از پا درنمیاورد. فقط یک چیز هست که با دیدنش سخت متاسف و دلزده و نا امید میشم. من هنوز مصرانه باور دارم که شخصیت و پرستیژی که از مسعود در خاطرات فصل نو, توصیف میکنم در آن مراسم دیده نمیشود. از نظر من, خیلی چیزها در شان و شخصیتش نبوده و نیست... زیاد رقصیدن و خندیدن و نگاه کردن و خوش بودن افراطی, همه چیزهایی است که برای یک داماد پسندیده نیست. زیاد گرم گرفتن و شوخی و خنده های بسیار میان جماعت زن هایی که برای مراسم به زیباترین شکل آماده شدند, برای داماد, اصلا زیبا نیست. وسط رقصیدن با عروس, توجه ناگهانی به زن های اطرافش و پریدن از کنار عروس, روی اون زنها و سخیفانه و سبک سرانه قر دادن, ابدا کار یک داماد با شخصیت و با کلاس و تحصیلکرده نیست. زمان خوشامدگویی یا تشکر بابت هدیه های سر عقد, خم شدن تا سر زانو برای زنان نامحرم و گرم گرفتن و خندیدن تا بناگوش, مناسب احوال داماد نیست. این ها که می گویم برای من درد است. درد است که آن مسعود سرد و مغرور و با شخصیت که مقابلش از فرط کم آوردن, می شکستم و دیوانه وار, انتظار نگاهی گرم را از او می کشیدم, در مراسمم و جایی که حالا باید با افتخار, انتخابم را نشان همه دهم, ببینم همه چیز کاملا برعکس شده!!! و اما نا امید شدم... نا امید از مراسم عروسی... مراسمی که حالا باید تمام فامیل های پدر و مادرم که اولین بار قرار است او را ببینند حضور دارند. مراسمی که جمعیتش ده برابر جمعیت تالار عقد است. مراسمی که دلم نمیخواد بعد از چند ماه زحمت و دویدن های شبانه روزی, یک روز دی وی دی ها و آلبوم هایش را در ته انبار, خفه و سرنگون کنم تا سال به سال چشمم به آنها نخورد. نا امید شدم چون مسعود امتحان خوبی پس نداد. چون نتوانستم به عزت نفسش تکیه کنم. نتوانستم او را با صلابت و شخصیت همیشگی بشناسم. شاید اگر این ها از هر دامادی در دنیا سر میزد, هیچ مهم و نازیبا نبود. اما آنچه انقدر حسرت مرا براورده است, این است که داماد من, مثل همه دامادهای دنیا نبوده و نیست. شاید من هم مثل همه عروس های دنیا بودم. اما اطمینان دارم مسعود, با همه دامادهایی که در دنیا هست و من دیده یا ندیدم, تفاوت عمیقی دارد که این را فقط و فقط من می فهمم. فقط من می فهمم. و حتم دارم که باز هم فقط من می فهمم.

ادامه این پست را در تاریخ 6 آذر مینویسم. اما ادامه ی فصل نوی زندگی من:

صبح روز شنبه پنجم اسفند نود و شش, تقریبا ساعت 9 بیدار شدم. دلم می جوشید و احساسات مختلفی به من هجوم اورده بودند. از طرفی خوشحال و از طرفی پر از استرس بودم. هر بار که قرار بود دوباره مسعود رو ببینم انگار دنیا رو به من می بخشیدند! گاهی قیافه اش از یادم میرفت و دلم میخواست تا دوباره هرچه زودتر ببینمش. گاهی فقط تصویر موهاش در ذهنم مجسم میشد که بالا داده و خیلی شیک و محکم ایستاده. گاهی میرفتم اتاق طبقه پایین. همانجایی که با هم حرف میزدیم. یک میز شیشه ای بین صندلی هامون بود. میرفتم روی همون صندلی که همیشه مسعود می نشست, می نشستم. حتی روی همون مبل سه قلویی که در پذیرایی بود و مسعود همیشه گوشه سمت چپش می نشست, میرفتم می نشستم و در همه این حالت ها تنها دلخوشیم این بود که سرجای اون نشستم. حتی یک بار بعد از رفتنش, فورا رفتم و سرجاش نشستم تا گرمایی رو که باقی گذاشته بود حس کنم؛ و حس کردم. هنوز جاش روی اون مبل گرم بود و من دیگه دلم نمیومد که از اونجا بلند بشم. ای کاش روی همین مبل میشد که توی بغلش باشم و روی پاهاش بشینم. وقتی یک بار روی صندلی اتاق نشسته بودم, چشمم به جای انگشتانش روی شیشه میز افتاد. اون وقتی حرف میزد گاهی با انگشتانش روی میز دست می کشید. چراغ اتاق رو روشن کردم تا خوب اثار انگشت هاشو ببینم. مدتها مانند دیوانه ای در سکوت می نشستم و اثر انگشت هایش را بررسی میکردم. رد انگشت هاشو میگرفتم و من هم جاشو می کشیدم تا مثلا ادای انگشت های اونو دراورده باشم. چقدررررر به جنون نزدیک بودم حال آن که فکر میکردم همه چیز طبیعیست!

میدونستم که اون روز, روز مهندسی بود. از شب قبل برام جای سوال بود که آیا باید این روز رو بهش تبریک بگم یا نه. میدونستم که تبریک گفتنم لزومی نداشت اما نمیدونستم اگر خودشیرینی میکردم و بهش تبریک میگفتم چه عکس العملی بهم نشون میداد. نکنه باز هم با رفتار سردش, توی ذوقم بزنه؟! با فریناز مشورت کردم. و اون با گفتن "خاک تو سرتِ" کش داری, جوابم رو داد. من اما صدای فریناز رو نمی شنیدم. توی عالم خودم بودم. دلم میخواست این جمله رو بهش بگم. ولی نمیدونم چرا انقدر برای گفتنش بی اعتماد به نفس بودم. نکنه باز هم فکر کنه چقدر بی جنبه و مسخره ام! اصلا چه لزومی داشت که به من تبریک بگه؟ اگر اون این فکرها رو درموردم میکرد, از همیشه نا امیدتر میشدم. تقریبا یک ساعت مشغول اماده شدن بودم.دل توی دلم نبود. مامان هم داشت حاضر میشد. ساعت تقریبا ده و بیست دقیقه بود و من داشتم ادکلن میزدم که زنگ ایفون رو زدند. وقتی صدای زنگ رو شنیدم, قلبم داشت از حرکت می ایستاد. یک لحظه به خودم گفتم کاش میشد اصلا بیرون نریم. اصلا این پیشنهاد کی بود که بیرون بریم؟ وااای خدای من یعنی الان به اندازه کافی خوب و مناسب هستم؟ از تیپم خوشش میاد؟ نکنه سوتی بدم؟ ... و برای بار هزارم همه این افکار تکراری به ذهنم هجوم اوردند. از فرط غروری که مسعود داشت, به شدت در مقابلش کم میاوردم و این افکاری که ناشی از عدم اعتماد به نفس بود همش بخاطر این بود که میخواستم ثابت کنم من هم به اندازه تو مغرورم!!! در دوران مجردیم هیچ پسری را مانند خود نمی دیدم. هیچ کس را در حد و اندازه خودم نمی دانستم. من سرشار از غرور و شخصیت بودم و هرگز متصور نمیشدم پسری همتای من در دنیا وجود خارجی داشته باشد که لایقم باشد... آری من اشتباه محض میکردم. چون مسعود همتای من نبود. مسعود بسیار بسیار بسیار بالاتر از من بود. آن قدر بالاتر که وقتی او را دیدم, بارها شخصیتم را مقابلش خار و زبون دیدم. بارها خودم را به علت سوتی های پی در پی سرزنش میکردم. حتی اگر خود او متوجه سوتی هایم نشده بود.

یک نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم. کفش های نوام را پوشیدم و با مامان رفتیم پایین. اول گذاشتم تا مامان بره بیرون. باز هم باید برای دیدنم صبر میکرد. شاید اینگونه خیالم راحت تر میشد از اینکه اون هم انتظار دیدن مرا دارد. حتی اگر این انتظار فقط چند ثانیه طول بکشه. وقتی رفتم بیرون ندیدمش. فقط مامان پروین رو دیدم که داشت با مامان احوالپرسی میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم به سمت مامان پروین رفتم و روبوسی کردیم. مطمئن بودم که مسعود کنار ماست و داره منو نگاه میکنه ولی من هنوز اونو نمیدیدم. طوری رفتار میکردم که برای دیدنش عجله ای نداشتم و حتی اون قدرها برام مهم نبوده. با ریلکسی رویم را به کنار برگرداندم و دیدمش. مسعود یک شلوار کتان سورمه ای با پیراهن سفید و یک سوییشرت سرمه ای با یک کفش مشکی تن کرده بود و یک دستش توی جیبش بود. همزمان به هم سلام کردیم... و اون برای اولین بار با لبخند به من سلام کرد. شاید حسم اون لحظه ها, شبیه نامزد بهترین بازیگر نقش اول زنی بود که موفق به گرفتن اسکار میشد. لبخند مسعود برای من, درست مانند گرفتن اسکار بود. اگرچه شاید یک لبخند معمولی بود. اگرچه شاید بعد از این لبخند, هرگز همسرم نمیشد. اگرچه شاید هرگز به توافق نمیرسیدیم و هرگز نمی دیدمش. اگرچه شاید طبق عادت لبخند زده بود... اما بعید میدانم. مسعود عادت به خندیدن نداشت. او در سرتاسر جلساتی که دیده بودمش حتی یک لبخند نزده بود. اون حتی پاسخ خنده های مرا نداده بود. چطور ممکن بود که حالا از عادت خندیده باشد!؟! با شوق اهدای اسکارِ لبخندش, سرمستانه رفتم تا سوار ماشینش بشم. اولین بار بود که ماشینش رو می دیدم. وقتی داخلش رفتم حس کردم ماشین صفر کیلومتریست که همین لحظه از نمایشگاه بیرون آمده. چقدر همه جاش تمیز بود و برق میزد. حتی داخلش جای کفش هم نبود. ما سوار شدیم و اخرین نفر, مسعود بود که اومد و نشست. من پشت مسعود نشسته بودم. اولین بار بود که در این فاصله نزدیک از هم قرار داشتیم. در دلم غوغای عظیمی به پا شده بود. چقدر خوب که در طول مسیر میتونم حداقل از پشت سر و با دقت ببینمش. به محض اینکه نشست, صندوقچه ی گل ها رز آبی را که کنار صندلی اش بود, برداشت و دو دستی به سمت عقب گرفت. بین من و مامان. من چند ثانیه به صندوق گل ها خیره بودم و نمیدانستم من باید بگیرم یا مامان. اگرچه دل توی دلم نبود برای اینکه خودم ازش گل ها رو بگیرم. اما نمی دانستم شاید اصلا نیتش این نبود که من گل ها را ازش بگیرم. شاید واقعا میخواست تا مامان بگیره. اگر من ازش میگرفتم چه فکری ممکن بود بکنه؟ و دوباره هجمه ی آن افکار مزخرف و دو دل ماندنِ من! در اخرین لحظه به خودم امدم و بی خیال همه این افکار شدم. تا کی باید به این مزخرفات دامن بزنم. اصلا خودم دلم میخواد از دستش گل بگیرم. به محض اینکه دستم را از جا تکان دادم تا بلندش کنم, مامان زودتر گل ها رو گرفت و مسعود دوباره برگشت. و اما من تا اخرین ثانیه ای که در مسیر بودیم با خودم دعوا داشتم که چرا من ازش گل نگرفتم!!!!! بالاخره مسعود راه افتاد و به محض اینکه استارت زد, باران شدیدی شروع به باریدن کرد. در مسیر به این فکر میکردیم که کجا بریم و حالا با این وضعیت هوا, هیچ پارک و طبیعتی مناسب نبود. در اتوبان حقانی بودیم که به تابلوی سبز "باغ کتاب" رسیدیم. مسعود پیشنهاد داد که بریم باغ کتاب. من فورا به این فکر افتادم که بیش از یک سال از تاسیس باغ کتاب گذشته و من فریناز بیش از یک سال است که تصمیم داریم بریم آنجا. اما حالا اولین بار قرار شده که با مسعود برم. به باغ کتاب که رسیدیم و مسعود پارک کرد, به همراه هم رفتیم داخل و ابتدای راه بودیم که با پیشنهاد مامان پروین, ما دو تا از اونا جدا شدیم تا بریم و حرف بزنیم. اینجا بود که به شدت خوشحال شدم. داشتم اعتماد به نفسم رو به دست میاوردم. از جلسه دومی که مسعود رو دیده بودم و اون خسته بود و حوصله سوال پرسیدن از من رو نداشت, دیگه فرصت نشده بود که از من سوال هاشو بپرسه. پس بعد از اینکه به اولین جای ممکن رسیدیم و نشستیم, گفتم قرار بود شما از من سوال داشته باشید. موبایلش رو دراورد و سوال هاشو از نُت گوشیش پیدا کرد تا بپرسه. از اینکه دوباره روبرویش قرار گرفته بودم و قرار بود تا هم صحبتش باشم, از صمیم قلب خوشحال بودم و حس میکردم روی ابرا هستم. به طرز عجیبی سرشار از اعتماد به نفس شده بودم و حس میکردم حالا که باهاش تنها هستم, بُرد بزرگی رو کسب کردم و تونسته بودم کمی به خودم برگردم... و مسعود شروع به سوال از من کرد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۲:۳۵
فریبا Gh
دلم میگیره. هر بار که یاد روز عقد سوری میفتم دلم میگیره. هنوز هیچ چیز نتونسته تا از ذهن من بیرون بره. فقط کم کم حس میکنم موضوعاتی از این قبیل, اون قدرا ارزش نداشت تا خودمو بخاطرشون ناراحت کنم. امروز فیلم عقد بدون سانسور رو دوباره نگاه کردم. برایم خیلی عجیب بود. انگار دیدن دوباره ی این صحنه ها -حتی صحنه هایی که مسعود با هر زنی که به دستش میرسید مست و خوش بود- هیچ اثری روی من نداشت. فقط دلم را تنگ میکرد. برای خودم. عجیب است اما واقعا دلم برای خودم تنگ میشد. پیش از این, به یاد اوردن یا دیدن چنین چیزهایی, نقش کبریت کوچکی را داشت که به دریای نفت یا بنزین میزدم. سراسر وجودم آتشی داغ شعله ور میشد که هرگز خاموشی نداشت. امروز آن کبریت دیگر سوخته و آتش نمیگیرد. و این سوختگی, دلم را عجیب تنگ و افسرده میکند. دلم میخواست ادامه ی فصل نو را حوصله کنم تا بنویسم. فصل نو یعنی روزهای ابتدای خواستگاری, اشنایی و صیغه من و مسعود. روزهایی که غرق در شادی و ارامش و البته "بی خبری" بودم. شادی و ارامشی که حاصل یافتن مسعود بود. در دوران مجردیم هیچ پسری را مانند خود نمی دیدم. هیچ کس را در حد و اندازه خودم نمی دانستم. من سرشار از غرور و شخصیت بودم و هرگز متصور نمیشدم پسری همتای من در دنیا وجود خارجی داشته باشد که لایقم باشد... آری من اشتباه محض میکردم. چون مسعود همتای من نبود. مسعود بسیار بسیار بسیار بالاتر از من بود. آن قدر بالاتر که وقتی او را دیدم, بارها شخصیتم را مقابلش خار و زبون دیدم. بارها خودم را به علت سوتی های پی در پی سرزنش میکردم. حتی اگر خود او متوجه سوتی هایم نشده بود. اما مدت هاست که مسعود دیگر آن غرور زیبا را ندارد. مدت هاست که حریم هایش شکسته شده و من دلم به حالش میسوزد... و فیلم عقدمان تجلیِ قهقهرایی است که مسعود به دامش افتاد. پیش از این از او عصبانی میشدم چون فکر میکردم به من خیلی بد کرد. اما امروز برایش متاسف میشم چون او غرورش را باخته بود و شخصیتی که از او میشناختم زیر و رو شده بود. و دلم برای خودم تنگ میشود چون فریبای گذشته, همان فریبایی که به تازگی عروس میشد, بالاترین و مغرورترین و لایق ترین پسر دنیا را پیدا کرده و حس خوشبختی کم نظیری وجودش را فراگرفته بود. حالا هنوز هم آن خوشبختی هست اما کم نظیر نیست!... و اما دوران بی خبری... دوران بی خبری ام از تفاوت های عمیق فرهنگی و تربیت های خانوادگی ما دو نفر... ای کاش هیچوقت نمیدانستم و نمی فهمیدم. ای کاش ساده تر از این حرفها بودم که بفهمم. ای کاش این تفاوت های فرهنگی میان ما نبود. درست و غلطی برای این فرهنگ های مختلف قائل نیستم. اما این اختلافات, همیشه یک قربانی دارد. یک قربانی که له میشود و صدای زجرش را کسی نمیشنود. اینجا نیز من قربانی این اختلافات فرهنگی شدم و هیچ کس درکم نمیکرد و نمی فهمید از وضعیت و شرایط موجود چه حالی دارم. مانند دو انسان از شرق و غرب که بهم پیوند خورند. قطعا هر شرقی در برخورد با یک غربی منهدم میشود. و من نیز شدم... امروز حس میکنم که مسعود, فرهنگ و حرمتی مطابق معیارهای من ندارد. حس میکنم در هیچ موضوعی از این قبیل, زبان مشترک نداریم. و بدتر از هر چیز این است که مسعود نمی تواند بفهمد علت عمده ی ناراحتی های من کجاست و من نیز نمیتوانم به او توضیح دهم. چون قطعا هیچ کداممان نمیتواند دیگری را درک کند.
دلم دوباره تنگ شده و چاره ای جز سرک کشیدن میان پرکاهی از خاطرات کوتاه نامزدی ام ندارم تا آرام بگیرم. دوران شیرینِ وصل و یافتن و بی خبری هایم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۶:۱۶
فریبا Gh
تقریبا یک سال پیش یه پست گذاشتم درباره پسربچه ای که اون موقع 11 ساله بود و میخواند. و من ویدئوهای خواندنش را از میدیدم و از صدای بی نظیرش سر ذوق میومدم. و به نظرم زیباترین هنرنمایی اش در اجرای ترانه "از من بگریزید" مهدی یغمایی بود.  وقتی به صداش و چهره اش در این ویدئو نگاه میکنم, هزاران تصویر اشنا از کودکی خودم مقابل چشمانم متجلی میشه. فکر میکنم که اگر پرهام  در دنیای کودکی من حضور داشت, چه حسی داشتم...
دوباره برگشتم و اون پست را خواندم. چقدر حسم آشنا بود. چقدر اگر پرهام را در کودکی ام داشتم دوستش داشتم. درست مثل علیرضا... پسر مستاجرِ خانه ما. روزی که از اینجا میرفتن چقدر غصه خوردم اما خوشحال بودم که خونه جدیدشان, روبروی خونه ماست و باز هم بعدازظهرها با هم بازی میکردیم و گاهی من و فریناز از پنجره آشپزخانه و اون در خیابون, از راه دور حسابی حرف میزدیم و می خندیدیم. روزی که "سروش" برادر کوچکش دنیا آمد, باز هم پر از غصه شدم. ای کاش سروش کمی زودتر به دنیا میامد. همان موقعی که هنوز در خانه ما بودند. وقتی کودک بودم از دخترها و اخلاقشان خوشم نمیامد. هم بازی کودکی ام را فقط از میان پسرها انتخاب میکردم و تنها دختری که باهاش بازی میکردم فریناز بود. پسرهای همسایه و پسرهای خاله هام, و مراوده با اونا رو به هر دختری ترجیح میدادم. از مدرسه و اجباری که برای بودن و درس خواندن کنار آن همه دختر داشتم متنفر بودم. کاش میشد در مدرسه هم پسر بود. حتی وقتی بزرگ شدم و به دانشگاه رفتم پسرها را ترجیح میدادم اما این بار خیلی دیر شده بود برای بازی کردنامون. پس اخلاق یک خانم با شخصیت رو در خودم پرورش دادم. با عمه و خاله و مامان بزرگ, هیچ حال نمیکردم. در عوض, عاشق مراوده و گفت و گو و شوخی و بازی با دایی و عمو و بابابزرگم بودم... و مهم تر اینکه دیوانه وار عاشق بابا بودم و از مامان فراری بودم.از بچگی عاشق برادر ناتنیم بودم و دیدن خواهرش برام مهم نبود. مهم این بود که چقدر از اینکه مهدی پیش ما زندگی میکنه راضی و خوشحال بودم. از عروسی های جدا بدم میامد. از مجلس زنانه ی تالارهای عروسی و افاده ها و حسادت ها و چشم و هم چشمی ها و پز دادن های زن ها بدم میامد. ترجیح میدادم عروسی مختلط باشه و من فقط با مردها برقصم و خوش باشم. اما برای این کارها هم دیر شده بود. خیلی دیر... وقتی به گذشته ام نگاه میکنم, باطنی سرشار از لطافت و دخترانگی, سرشار از پاکی و صداقت, اعتماد و خلوص, همراه یک دنیای رنگارنگ و پر از هیجان؛ درخودم می یابم که از اخلاق های زشت مبرا بود. هنوز وقتی به دنیای کودکی و نوجوانی فکر میکنم, به همان دنیای درون قلبم, پر از حس های مثبت و خوب میشوم.
امروز هم باز, بارها و بارها صدای پرهام را گوش دادم. و تصمیم گرفتم عین پستی را که سال گذشته در دی ماه 96 گذاشته بودم یک بار دیگر اینجا هم کپی کنم:

کودکی

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۰۷ ب.ظ

نمیدونم چند سال پیش بود. در برنامه شب کوک که از شبکه نسیم پخش میشد, پسربچه ای یازده ساله در یکی از قسمت های برنامه امده بود که درواقع یکی از شرکت کنندگان مسابقه خوانندگی بود. مدت ها بعد به طور اتفاقی کلیپی را در تلگرام دیدم که همان کودک, مشغول اجرای زنده بود. به قدری محو صدایش شدم که در موتورهای جستجو بدنبال کلیپ های دیگرش رفتم. بهترین اجرایی که ازش دیدم و شنیدم, اجرای ترانه "از من بگریزید" اثر "مهدی یغمایی" بود. به نظرم این ترانه رو از خواننده اصلی هم زیباتر اجرا کرده. البته شاید اغراق نظرم تنها بعلت احساسی هست که با شنیدن این ترانه با صدای "پرهام امیری" در وجودم بیداد میکنه... و شاید بخشی دیگر بخاطر ظاهر زیبا و چهره دلنشین پرهام باشه. هم از شنیدن صداش غرق خاطرات گذشته و روح کودکانه ام میشم و هم از تماشای پرهام, به این فکر میکنم که او قطعا اگر در زمان کودکی من حضور داشت, از آن پسرهایی بود که به شدت مرا "مجذوب" و حتی "عاشق" خود میکرد. از آن عشق های ناب بچگی. از آن هایی که نمیدانی اسم احساست چیه و چرا از لمس دستهای کسی حسی عجیب و دوست داشتنی در دلت بوجود میاد و به شدت دوست داری همه شب و روزت را تنها با او بازی کنی و هزاران بار برایش طنازی کنی. بی آن که اتفاقی میان شما بیفته. تو ناز کنی و دوست داشته باشی تا او نازکردن هایت را ببینه و بخنده... وقتی بیشتر فکر میکنم, تنها یک حسرت از این احساس برایم روشن میشود که آن دوست داشتن های خالصانه و بی منت, عاری از هر شهوت و حتی عشق واقعی, چه بیشتر به دلم میچسبید انقدر زیاد که میشد از این دنیا جدا بشم و در بهشت خیالم زندگی کنم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۷ ، ۱۳:۵۸
فریبا Gh

دلم میخواست امشب باز هم ادامه "فصل نو" رو بنویسم. ولی امشب مسعود کنارم نیست و نوشتن از خاطراتش فقط حالم رو بدتر و دلم رو تنگ تر میکنه. دیروز هم که مینوشتم حسابی دلتنگش شدم و دلم میخواست تا دوباره اون پسر مغرور و با شخصیت و سنگین رو ببینم و این بار با خیال راحت و کاملا "حلال", بغلش کنم و ببوسمش. پسری که فقط برای من غرور نداره و این جذاب ترین عشق دنیاست.

درس خوندن برای کنکور ارشد انگار سخت ترین کار دنیاست. بخصوص که باید اراده ای پولادین داشته باشم تا به دور از هرگونه فضای اموزشی و رقیبان کنکور, هر صبح و شب برای درس خوندنم برنامه ریزی کنم. امروز اندکی و اندکی بیش از اندکی درس خوندم. خونه فرزانه رفتم و حالا که شب شده و مسعود هم نمیاد تصمیم گرفتم تا دوباره فیلم عاشقانه رو از کامپیوتر نگاه کنم. به نظرم جذاب ترین سریال نمایش خانگی بود. و برای من اصلا سریال شهرزاد جذابیتی نداشت. مطمئنا امشب قبل از خواب میخوام ادامه کتاب هوشنگ مرادی کرمانی رو بخونم.

نمیدونم چرا شب هایی که مسعود قرار نیست بیاد, حس عجیبی جدا از دلتنگی و غصه دارم. دوباره برمیگردم به روزهای روتین مجردی و این بار به هیچ چیز عادت ندارم. حتی به جای خوابم در اتاق خوابی که همیشه فکر میکردم اگر یک دلیل برای ادامه تجردم داشته باشم, همین جای خواب راحت و پیاز کنار غذاست. انگار دیگه بلد نیستم مجردی کنم. بلد نیستم برای خودم و توی حال خودم باشم. و هیچ چیز نمیتونه حواس منو به خودش پرت کنه.

این روزا خیلی کمتر به ازاردهنده های پیش از این فکر میکنم. شاید از دعاهای مامان پروین باشه. چون از وقتی بهم گفت برام چله گرفته, دارم تاثیرشو کم کم احساس میکنم. هنوز هم مثل گذشته, هر روز و هر شب, همه چیز به یادم میاد اما انگار دیگه تاثیرات خیلی منفی گذشته رو برام به همراه نداره. دیگه اون قدرا نمیتونه اذیتم کنه. اصلا انگار همه چیز داره برام عادی میشه. حتی تنهایی به خانه رفتنِ مسعود... شاید خیلی برای خودم عجیب باشه. چیزی که در گذشته ذهن منو به خودش مشغول میکرد و بسیار اذیتم میکرد, این بود که چرا نباید خونه خودم باشم و برای مسعود چای و شام اماده کنم. یا لباساشو بشورم و اتو کنم. حتی فرم لباس فرداشو انتخاب کنم. یا همه کاراشو بکنم. یا راحت کنارش باشم بدون هیچ نفر سومی. چرا این کارها رو باید خودش یا مامانش یا اصلا هیچ کسی انجام بده. شاید انقدر روزهای مسخره و بیخود عقدمان طول کشید که حال و حوصله و تمام ذوق و شوقم را از من گرفت. امروز این مسائل دیگه برام خیلی اهمیت نداره ولی هنوز به حس نیازی که اون روزا داشتم نمیخندم و خودم رو مسخره نمیکنم. فقط حس میکنم اهمیت خیییییییلی چیزها انقدر برام کم شده که راحت تر میتونم با هرچیزی کنار بیام. حتی اون افکار مزخرفی که همه روز و شب منو با خودش درگیر کرده بود. راستی واقعا چرا اون افکار دیگه برام مهم نیست؟... گاهی میترسم. میترسم از اینکه این اهمیت افکارم نباشه. شاید اهمیت زندگیم باشه که داره در نظرم کم میشه. شاید اهمیت انتظاری که بی صبرانه می کشیدم. اهمیت زندگی مشترک... اهمیت تاهل... نمیدونم چیه! فقط میدونم که خیلی راحتم. خییییییییلی راحت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۷ ، ۲۱:۱۰
فریبا Gh
زمانی که حس کنم چقدر به نوشتن دوباره نیاز دارم, آن زمان پر میشم از حس های مثبت. نه بخاطر حس های مثبتی که در قلب نوشته هایم "نیست". بلکه بخاطر حس مثبتی که پس از نوشتن به سراغم میاید. و هنوز نمیدانم که آیا واقعا این حس, خوب و مثبت است؟؟؟؟ یا فقط منم که خود را فریب میدهم تا شاید بهانه ای داشته باشم برای جایی که "خالیِ وجودم" را تخلیه کنم. اما امروز حس نوشته های من با هر روز دیگر فرق دارد. امروز خواستم تا از روزهای بی تکرار بنویسم. از حس لحظه های ناب. از ادراک عمیق لحظه های عشق. از همان روزهای پاکی که تکرار احساسش معنا ندارد.
درست یادم نمیاید. زمستان پارسال را میگویم. فقط میدانم که چقدر پاییز سختی را پشت سر گذاشته بودم. پاییزی که عاشقانه هایش, میان دود و آلودگی شهر تهران, میان تهوع و استفراغ و دل درد و سرم و ویتامین های ب کمپلکس, میان استرس طرح تکمیل آمار زایمانی و امتحان فاینال اتاق زایمان, میان زلزله های پی در پی و هراس از آخرین بارها,... میان این همه, دیگر معنایی نداشت و چه بسا گم شده بود و پیدایش نبود. مگر در آخرین شب پاییز که به بیداری و درازا کشیده بود. مگر همان شب که بساط یلدا را زیباتر و کامل تر از هر شبی برگزار کردم. اخرین نشریه دوچرخه در پنجشنبه 30 آذر 96 را از بقالی خریدم. پیراهن بلند گل گلی را که مامان برایم دوخته بود تن کردم. روسری ام را باهاش ست کردم. و همه این کارها را کردم تا شاید این همه حس بد از وجودم برود... اما نمیدانستم که خداوند برای از میان بردن آن حس های تاریک, برنامه های ویژه تری برایم دارد. درست بعد از تمام شدن کلیه مراحل تحصیلی و قبولی در امتحان فینال. بعد از روزی که برای اخرین بار با بتی و استاد فینال از بیمارستان کمالی کرج اسنپ گرفتیم و در راه به گفتگوهای سیاسی-اجتماعی استاد و راننده اسنپ در دل میخندیدیم, چرا که بعد از طی کردن آخرین پله باقی مانده از کارشناسی رشته مامایی که همان قبولی فینال عملی بود, دیگر هیچ سیاستی برایمان اهمیت نداشت. برای آخرین بار به مترو صادقیه رفتیم و در همان ایستگاه, یک عکس یادگاری گرفتیم تا برای همیشه آن لحظه خوش خیالی, ثبت شود. بعد از همان روزهایی که حس پرواز را عمیقا درک میکردم. آن روز 9 دی ماه بود. از 9 دی ماه, ازادی من شروع شد. چه برنامه های فراغتی در سر داشتم. باشگاه, کلاس ازاد, سینما, پیاده روی, پارک, فیلم و سریال, کتاب های ازاد, رقص, تلگرام, و از هر چیز مهم تر, خواب و خواب و خواب... خواب های مستانه ی دم صبح های زمستان. فارغ از هزار فکر درس و کلاس و کارورزی و نمره و امتحان و آمار و فینال... نمیدانم چه شد. نمیدانم چه شده بود. اصلا هیچ نمیدانم. نمیدانم آخرین روزهای تجرد, به چه سرعتی از مقابل چشم هایم گذشت و رد شد. اصلا نمیدانم چطور همه آن روزها از یادم رفته, طوریکه انگار اصلا وجود نداشتند...
از اولین روزی که پا به دانشگاه گذاشتم و هر روز با مشکلات و درگیری های بسیار در آن حوزه, دست و پنجه نرم میکردم, با وجود آن که بزرگترین آرزویم رسیدن به عشق بود, هر روز آرزو میکردم که بزرگترین آرزویم درست بعد از اتمام همه مراحل تحصیل و دانشگاه اتفاق بیفته. و همین هم شد. آن چیزی که خداوند تدارک دیده بود همین بزرگترین اتفاق عمرم بود. این که درست پس از گذشت چهل روز از طی اخرین مرحله فارغ التحصیلی, آن واقعه تکرارناشدنی و خاص, آغاز شد.
بگذار برای یک بار هم که شده از چیزی خوب حرف بزنم. اگرچه زندگی این روزها چقدر خوب است و من فقط تلخی های درونم را که باعث ازارم بودند به روی کاغذ های مجازی اوردم.
این روزها و شب ها به روزهای اغازین ازدواج, پناه برده ام. به آن روزهای خاصی که تکراری ندارند. از وقتی تلخی وقایع عقد سوری به قلبم نشست و هرگز تا همین لحظه بیرون نرفته, برای ارام کردنم توسل به خاطرات قبل از آن را یاد گرفته ام. قبل از آن که چیزی باشد تا ازارم دهد. قبل از آن که هنوز اتفاقی زجراور برای من نیفتاده بود. همه روزهای متاهلی ام از ابتدا تا امروز, به این دو نیمه تقسیم شده. و من فکر میکنم به تمام روزهای پاک از آلاینده های احساس خودم. روزهای پاک و مبرا از اتفاقات تاریک و سیاه.
آن شب اول بعد از اینکه از اینجا رفتند, سبد گلم را اوردم طبقه بالا. فرزانه به من میگفت دو تا گل رز سفیدی که وسط این رزهای قرمز است, نشانه عشقه. بخصوص اگر روز ولنتاین هم باشه. من با خود فکر میکردم چقدر خوش خیاله. عشق کجا بود. اون وقتی این گل ها را انتخاب میکرد حتی مرا ندیده بود. کسی را که نه دیدی و نه میشناسی, چرا باید عاشقش باشی و به خاطرش دو تا رز سفید را وسط رزهای قرمز بکاری!!! از افکار خودم دلگیر بودم. به سبد سفید گل نگاه میکردم. به جمله ی "جاست فور یو" که روی آن می درخشید. و باز دلگیرتر میشدم: یعنی فقط برای منه این گل های رز؟؟؟؟ از خودم راضی بودم. از اینکه تونسته بودم اعتماد به نفس داشته باشم. از اینکه با غرور می نشستم و حرف میزدم. و از مسعود راضی تر بودم. چون سرشار از اعتماد به نفس و غرور و خشکی بود. بهش علاقه ای نداشتم اما شیفته شخصیت و پرستیژش شدم.
برای بار دوم که دیدمش, به شدت خسته و بی حوصله بود. صحبت هایمان خیلی طول نکشید. اون حال حرف زدن نداشت. من بین حرفهایم خنده ام گرفته بود و اون با بی تفاوتی و خشکی که در چهره اش بود, با سردی به خنده های من نگاه میکرد. حس کردم با نگاهش آب یخ روی من ریخته. مثل مجسمه تا انتها فقط به سوال هایم ادامه دادم. این بار حس میکردم چقدر زیباست. چقدر موهاش شیک و تحریک آمیزه. احساس میکردم چقدر راحت میتونم باهاش حرف بزنم. دلم میخواست ساعت ها روبرویم بود تا باز هم حرف میزدم. باز حرف میزدم... و باز حرف میزدم و او فقط گوش میداد. چقدر هم صحبت خوبی بود. نمیدانم چه بود که انقدر جانانه به من می چسبید و رهایم نمیکرد! ولی اون بیش از نیم ساعت طاقت نیاورد و حوصله ای نداشت. رفتیم بیرون. همه بودند. همه اعضای خانواده هامون بودند. همه در حال صحبت و خندیدن بودند. من به مسعود نگاه میکردم. بیشتر وقتها سرش پایین بود. اخم جذابی در چهره اش بود. انگار حوصله اون جمع و صحبت هاشونو نداشت. انگار دلش میخواست تا در اتاق خودش باشه و ریلکس دراز بکشه و استراحت کنه. من اما فکر میکردم که مطمئنا اون برای من خواهد بود. پس این جماعت اینجا چه میکنند؟؟؟ کاش ما رو با هم تنها میذاشتن! کاش هیچکس جز من و مسعود اینجا نبود. تا به آغوشش میرفتم. تا او مرا می بوسید. تا کنارش بخوابم... به خودم می آمدم و متعجب از این بودم که درباره پسر جوان نامحرمی که روبرویم نشسته, چه هجمی از افکار شیطانی به من حمله کرده!!!... دوباره فرو میرفتم در آنها و با خنده ای مضحک و سرمست به هرچه قاعده و قانون و شرع, دوباره و دوباره به آغوش شیطان فرو میرفتم. اما ناراحتم میکرد. ناراحت از اینکه " کی شود که با روی تو آرام بگیرم..." چه قدر خوشحال و مست بودم. اون شب سبد گلی را که جلسه پیش برایم اورده بود گذاشته بودم روی میز اتاقی که آنجا با هم حرف میزدیم. خوش باورانه و ساده لوحانه, آرزو داشتم از دیدن آن سبد گل عکس العملی از خود نشان دهد... اما... مغرورتر و سردتر از او را ندیده بودم. اصلا چی با خودش فکر کرده که این قدر بی محل و بی تفاوت است؟؟؟؟ نکنه فکر کرده من همه عمرم را این جا منتظرش بودم؟؟ اصلا فکر کرده کیه که هیچ وقت اهمیتی بهم نمیده!... فریبای احمق داری غرورت را بخاطر کی زیرپا میذاری؟ تو که همه عمر غرق در غرور دخترانه بود, حالا چی شدی؟؟؟؟؟ اون شب بعد از رفتنش, اومدم توی اتاق و پشت کامپیوتر نشستم. حوصله هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم. بچه ها شیطنت میکردن و جیغ میکشیدن یا درهای اتاق رو به هم میکوبیدن. حس میکردم مغزم زیر پای هزاران نفر لگدمال میشود. بارها بچه ها رو دعوا کردم و در را بستم. چقدر خونه شلوغ و بی اعصابه. کاش تنها بودم... تلگرام دسکتاپ را باز کردم. کاش شماره اش را داشتم. کاش نشانه ای ازش بود که تا دیدن دوباره اش با اون اروم میشدم. در اینستا سرچش کردم. تنها چیزی که ازش دیدم یک عکس پروفایل بی کیفیت بود و یک جمله بیو که هزاران بار خوندمش و با خودم تکرار کردم. شانزده ها پست داشت که پرایوت بودند. کاش میتونستم پستاشو ببینم!... در همین افکار احمقانه فرشته اومد توی اتاق و گفت فریبا فکر نمیکنی که عاشق شدی؟؟؟!!! و من بیشتر عصبانی شدم. چرا فکر میکنی من باید انقدر ناچیز باشم که با دوبار دیدنش, مجنون و شیدا بشم؟! و فرشته گفت که شدی. من روزهای تو را سپری کردم و میدانم که عاشق شدی. اما عزیزم عشق, باعث انتخاب اشتباه میشه. الان وقت عاشقی نیست. الان وقت عاقل بودن و منطقی بودنه. سعی کن که عاشق نباشی... من اما از هرچه عقل و منطق متنفر بودم. چقدر این جملات را بارها شنیدم. شبیه اینکه الان زمان خوبی برای عشق بازی نیست!!! الان وقت انتخاب و باز کردن گوش و چشم هاته! اخ که چقدررررر متنفر بودم.
بار سوم که قرار بود به خانه آنها بریم, از یک هفته قبل تر, تمام کمد لباسامو زیر و رو کردم تا به گزینه مناسبی برسم. اخر هم روسری فهیمه را ازش قرض کردم. تمام راه دعا میکردم که باز هم باهاش حرف بزنم. وقتی به در خونشون رسیدیم صبر کردم تا همه برن داخل و بعد من برم. چه معنی داشت که فکر کنه اول ازهمه اومدم داخل تا اونو زودتر ببینم!!! اما واقعا دلم میخواست زودتر از همه سراسیمه به اونجا برم تا دوباره ببینمش! اما این ها همش حریم ممنوعه من بود. اون نباید هیچ چیز از شیدایی و سودایی من می فهمید. قلبم تند میزد و دلم میخواست فریاد میزدم که انقدر معطل نکنید. زودتر برید داخل تا راه برای منم باز بشه... اما نه!!! بذار اونم برای چند ثانیه منتظر اومدن و دیدنت باشه. بذار اونم چشماش بین این آدما دنبال تو باشه و منتظر تو باشه تا از این در بیای تو! وقتی رفتم, اولین کسی که دیدم مسعود بود. چقدر پیراهن سفیدی که تنش بود بهش میومد. از طرز ایستادنش کاملا متوجه شدم که چندان هم بیراه فکر نمیکردم. انگار خیلی گشته و منتظر بود تا منو ببینه. اما آن اخم لعنتی و جدیتش از چهره اش حذف نمیشد. اصلا چطور میشه یه ادم با این همه بداخلاقی, عاشقانه در انتظار دیدن یار باشه!!!!!!!! درست روبرویش نشستم. هر چقدر با شخصیت و خجالت امیخته به هم, نشسته بودم, اون ریلکس و راحت روبرویم بود. هر بار نگاهش میکردم جای دیگه ای را نگاه میکرد. انگار اصلا حواسش به من نبود. چقدر خشن و نچسب!!! چرا اصلا به من نگاه میکنه. چرا نمیخواد تا دوباره بریم یه جای خلوت تا باز هم حرف بزنیم. اصلا چقدر بی لیاقت!!! وقتی با محمدصادق درباره شغل و تحصیلاتشون که به هم مرتبط بود حرف میزدند, دلم میخواست با لگد میزدم زیر میزی که جلوم بود و داد بزنم چه معنی داره که در جلسه خواستگاری انقدر درباره مسائل بی ربط و بی اهمیتی مثل پروژه های کاری و دیدن سردارهای نیروی انتظامی حرف میزنید. چرا نمیذارید درباره خودمون حرف بزنیم؟ چرا نمیذارید تا من دوباره با مسعود تنهایی حرف بزنم. چرا این آدما از ما جدا نمیشن؟؟؟ خدایا چقدر مسعود خشک و مغروره. چقدر بی توجه و بی تفاوته. چقدر مثل سنگه؟؟؟ وقتی اومد از ما پذیرایی کنه و جلوی من خم میشد, هر دو بار دستم به دستش خورد و چقدررررر ذوق زده میشدم. اما یکباره به خودم اومدم که نکنه فکر کنه از قصد اینکارو کردم؟؟؟؟ نکنه فکر کنه بی جنبه و بی شخصیتم؟؟؟ وااای خدایا... همین جوری هم خیلی مزخرفه. چه رسد که بدونه خواستم دستش رو لمس کنم!!! موقع خداحافظی با شجاعت و برای اولین بار رفتم روبروش تا تشکر کنم. با لبخند تشکر و خداحافظی کردم. اما اون... خدایا!!!! حتی یک لبخند هم نزد. اخه چراااا؟؟؟؟ اصلا چرا من بهش خندیدم؟ چرا ازش تشکر کردم؟ اصلا لیاقت نداشت. اخه خدایاااا... کاش بهش میگفتم لبخندم رو به خودش نگیره. من تا امروز به هیچ پسری لبخند نزدم. چرا باید به چنین پسری که اصلا تحویلم نمیگرفت لبخندم رو می بخشیدم! خاک توی سرِ بی شخصیت و بی حرمتت کنم فریبا. چرا با دست خودت انقدر سوتی میدی که محل سگ هم بهت نده! و اون شب به قهقهرای ذلت افتاده بودم. عشق و غرورم مقابل هم ایستاده بودند و مرا دیوانه میکردند. مستاصل شدم. به دست و پای همه میفتادم: "به نظرت اون منو دوست داره" , "به نظرت چقدر منو پسندیده؟" , "به نظرت چه فکری درباره من میکنه؟ خیلی برام مهمه که بدونم فکر و نظرش درباره من چیه."... اما چه می شنیدم؟؟؟: "حالا انقدر دلتو خوش نکن. همه مثل تو نیستن که زرتی عاشق بشن." , " حالا نه که نپسندیده, داره یه فکرایی دربارت میکنه." , "خاک تو سرت, اخه الان وقت عشق و عاشقیه؟؟ ببین اون چجوری با زرنگی و دانایی داره دربارت فکر میکنه. اون وقت تو عین مجنون ماتم گرفتی." , "بعنوان یه کیس مناسب داره دربارت فکر میکنه".... این جوابها منو به ورطه نابودی می کشوند. چرا اون انقدر مغروره و من انقدر احمق و ساده؟؟؟؟ چرا امروز کسی نذاشت تا با هم حرف بزنیم. اخ چقدر حرف زدنمون روی دلم موند...
اما دفعه چهارم که مسعود رو دیدم.
همون وقتی که قرار بود بریم بیرون تا همدیگه رو ببینیم. اما با حضور مامان من و مامان اون. خدایا... باز هم که تنها نیستیم. البته بهتر... من تا حالا با پسری تنها بیرون نرفتم. اگر مامان کنارم باشه راحت ترم.
روز جمعه بود. مامان پروین زنگ زد اینجا. و مامان من گوشی رو برداشت. خوشحال بودم. چون اگر مسعود مایل به من نبود, دیگه مامانش اینجا زنگ نمیزد. مامان پیشنهاد داد که این بار بریم بیرون. و مامان پروین خواست تا با مسعود مشورت کنه پس چند دقیقه ای گوشی قطع بود و من دلم غنج میرفت برای هرچه زودتر شنیدن جوابش. چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد. مامان هنوز روی صندلی تلفن نشسته بود. گوشی رو برداشت و وقتی قطع کرد پرسیدم چی شد؟ و مامان گفت فردا 10 و نیم صبح اینجا میان تا بریم بیرون... حس کردم بند دلم پاره شده. حالا باید چی بپوشم؟؟؟ اصلا چیا باید بگم؟؟؟ چجوری رفتار کنم؟ یه وقت سوتی ندم. خدایا چقدر گیج شدم. تا اخر شب, دوباره به جون لباس هام افتادم. حتی کفش هامو از کمد دیواری دراوردم تا انتخاب کنم. ساعت ها جلوی ایینه اتاق لباس هامو تست کردم و پوشیدم و شو برگزار کردم. فریناز رو مجبور میکردم تا درباره تیپ هام نظر بده.... اون شب بالاخره تموم شد. و من به رختخواب رفتم. اون شب ها فکر و یاد مسعود, مانند اختاپوسی تمام مغز مرا در بر گرفته بود. شبها با یاد اینکه در اغوشش هستم میخوابیدم. و اون شب, تا صبح که برای رفتن بیدار بشم, دیوانه وار در هاله ای از افکار گناه الود, برای سکس با مسعود پیش قدم شدم و در دلم ذوقی شیطانی پدید میامد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۲:۴۳
فریبا Gh

میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.
و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست
نماز میگذارد!…
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.
و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.
و من ریتا را به یاد میآورم
به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد میآورد
آه… ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده های فراوانی
که تفنگی… به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا در خونم عروسی بود.
و من در راه ریتا…
دو سال گم شدم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
و در شراب لبها
و دوباره زاده شدیم!
آه…ریتا
چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت.
میان ریتا و چشمانم تفنگی است...

____________________________________

پر شدم از حسی ناشناس. در من می کوبد و فریاد میکند. این شعر را اگر نوشتم بخاطر فیلم خشکسالی و دروغ بود. این فیلم اگرچه کمی از شخصیت من دور بود, اما حسی داشت که به شدت به من نزدیک بود. همه دقایقش را گریه کردم. با خودم فکر میکنم در فصل جدیدی از زندگی ام که اغاز شده, متحمل نوع دیگری درد هستم. متحمل کشیدن باری سنگین تر شاید از قبل!!! انگار زاده شدم برای کشیدن دردهایی که هیچکس جز خودم یارای درکش را نیست. یک بار این درد را تحمل کردم. یک بار بود اما سالها طول کشید. اما من نتیجه تحمل سالها درد و صبری را که داشتم به عیان دیدم و فهمیدم. نمیدانم این بار هم نتیجه ای خواهد داشت یا نه. اما میدانم که دیگر برایم مهم نیست. همیشه در ذهنم به دنبال یک رهایی ناتمامم. رهایی که به من انگیزه ادامه دادن میدهد. حتی اگر آن رهایی, تنها در مرگم معنا شود.

این جملات چقدر ناامید است. نمیدانم از کی شد که به این ورطه افتادم و اصلا چرا افتادم؟! تازه میفهمم حال کسی را که نه راه پس دارد و نه راه پیش... تازه میفهمم گرداب, راه به جایی نمی برد. تنها به دور خود می چرد و دوباره تکرار میکند! تازه میفهمم سراب, یعنی آن که هر بار جرقه ای برای نجات ببینی و بفهمی توهمی بیش نبوده!

خسته شدم.

به اندازه صد سال محنت, خسته شدم.

چیزی در مغزم هست که از جوشش نمی افتد.

چیزی هست در سرم که دیوانه وار زنجیری را به میله های فکرم می کوبد.

هر صبح که بیدار میشوم به من سلام میکند. با آن لبخند موذی... اما هیچ شبی شب بخیر نمیگوید. در تمام خوابم همراه من است. فریاد میزند. دادخواهی می طلبد. منتظر پاسخ است. اما نمیشود کاری کنم. نمیشود پاسخی دهم. به مانند مادری خسته از شیطنت های کودکانش, هرگاه که مرد, خسته و عصبی به خانه میرسد و کودکانش را پشت درهای قفل اتاقشان خفه نگه میدارد تا شاید بتواند به روی مرد لبخند بزند, هربار این کودکانِ دیوانه ی رم کرده را, در غل و زنجیر میکنم تا شاید کسی نداند چه صدایی از فکر من بیرون می آید.

و من باز هم خسته ام.

از شلوغی و ازدحام افکار خسته ام.

از غوغای سینه ام خسته ام.

از اینکه دائم توضیح دهم یا فرار کنم یا حس کنم راه سومی نداشته باشم خسته ام.

سالها در انتظار عشق بودم.

عشقی که هرگز تجربه اش نکرده بودم.

سالها با عشق های رویایی, شبها خوابیدم و روزها را سپری کردم.

سالها پر حسرت شدم.

آرزو کردم.

و امید می پروراندم.

سالها به شوق روزهای نیامده پر از شادی شدم.

و امروز که اینها را مینویسم, آن عشق آمد و با تجلی اش معنا شد.

عشق بزرگی بود.

اما افکار در سرم بزرگتر.

آن عشق گم شد در میان ازدحام افکارم.

دیگر روزها فرصتی ندارم بنشینم و با خیال راحت به سرتاپای عشقی نگاه کنم که سالها مانند گوهری نایاب در سینه ام به دنبالش بودم.

درک زیباترین عشق دنیا, درک زیباترین روزهای عمرم را از من ربود.

و به جای آن, سیاه ترین رنگ ممکن را به ثانیه هایم پاشید.

دیگر چاره ای نیست جز اینکه باز هم نشکنم.

جز اینکه باز هم بایستم.

اصلا جز این کاری از من ساخته نیست.

از من ساخته نیست که فرو بپاشم و ببازم.

از من سازندگی و استحکام و قدرت, ساخته شد.

اما درد دارد.

درد دارد.

درد دارد.

وقتی که کندترین خنجر را به قوی ترین بازوی مردی بزنی, باز هم درد دارد.

قدرت را با بی حسی اشتباه نگیر...

قدرت هست.

مقاومت هست.

ایستادگی هست.

صبوری هست.

شجاعت هست.

جسارت هست.

ثبات هست.

و عشق هم هست.

اما درد هم هست.

درد هم هست.

درد هم هست...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۳:۲۹
فریبا Gh

نمیدانم بعد از چه مدت دوباره دارم اینجا مینویسم. مدت ها بود که از نوشتن دور بودم. مدت ها بود که دیگر حتی حوصله دست به قلم شدن هم نداشتم. مدت ها بود که آمدم بنویسم و پشیمان شدم. اخر مگر چند بار میشود از یک درد تکراری نوشت و حرف زد؟ چند بار میشود از یک درد تکراری با صدای گوش خراشت دیگران را بیازاری؟ چند بار میشود بگویی که من هنوز در انتهای این گرداب عمیق, دست و پا میزنم و یارای نجاتم نیست؟ مگر چند بار میشود یک صفحه سیاه الوده از دفتر زندگی ات را ورق بزنی و مرورش کنی و حتی اگر آن برگ از دفترت از فرط ورق خوردن پودر شود و دست های تو ساییده!!!

به مجردی و دنیای تنهایی ام فکر میکنم. به زمانی که با غم های دلم زندگی میکردم و آن غم ها هرگز نمیتوانست مرا از تکاپو و از حرکت بازدارد. غم هایم امیخته بود به شادی, به حسرت, به امید, به ارزو, به تنهایی و به هزار چیز خوب و بد که مجموعه آنها زندگی روز و شب من بود و کسی را به سرزمین خصوصی من راهی نبود. امروز همه چیز برای من تغییر کرده. من دیگر با غم هایم زندگی نمیکنم. که اگر میکردم, نباید مانع حرکتم میشدند. غم های امروز, دست و پای مرا سخت به زنجیر بسته و حتی یک دم فکر آسوده را از من ربوده, چه رسد به آنکه حرکتی کنم, شوقی داشته باشم, امیدی در دلم بپرورانم, یا حتی حسرت بکشم. اری, توان حسرت را نیز ندارم. توان هرچیز را از من گرفته! محکوم شده ام که به این دیوار و زنجیر بسته باشم تا فقط این درد مقابل چشمانم خوش رقصی کند و هر ثانیه, بیشتر, اسباب رنج مرا فراهم اورد. کاش میشد رها بشم. کاش میشد لحظه ای زنجیر را از گردنم جدا کنم. کاش میشد سرم را برگردانم و فقط نگاه کنم به گذشته و به یاد بیاورم چطور با هجمه هر دردی, امیدوار و شاد ادامه میدادم. رنگ همه چیز برای من فرق کرده. هیچ چیز نیست که بتواند حال بد مرا خوب کند. حتی عزیزترین کسانم در لحظه های غم الودم, به منفورترین ادم های دنیا تبدیل میشوند وقتی که می آیند و میخواهند حال مرا خوب کنند. اخر انها چه میدانند در صندوقچه ی سینه من چیست و چه میشنوند از ناله های خفه شده در پشت درِ سنگینِ این صندوق؟؟؟؟ چه میدانند از خستگی روحی که اگر تا ابد بخوابد, باز هم ارام نخواهد شد.

و این بار به خودم فکر میکنم. به انسانیتم. به اخلاقم. به شرف و معرفت و خلوص و نیتم. به قول مشاور, حیف از این انسانیت و اخلاق که امیخته شده به ناخالصی و درد. دلم میخواهد بگویم من اگرچه یک سینه پر از دردهای فراموش نشده دارم, پر از غم های به یادگار مانده و پر از جراحت های التیام نیافته, اما خودم را میشناسم که به خالقم وصلم. از او جدا نشده ام. خودم را میشناسم که پر از اخلاقم. پر از انسانم. پر از احساسم. پر از بی نقصی در معنای وارستگی. پر از هارمونی در تجلی و نمود درونی و بیرونی اخلاق. اگر بد شدم, بدی هایم صدای جوش و خروش آن دردهای خفته در سینه ام است که اکنون بیدار شدند. خودم را به نیکی و در کمال شناخته ام. شناخته ام که توانایی و ظرفیتم چیست. شناخته ام که هیچ کس را چون خودم ندیدم. شناخته ام که شخصیت منحصر به فرد چیست. شناخته ام که من اگر نیکم و گر بد, تو برو خود را باش... شناخته ام که ظلم است اگر حس گناه یک مجرم را به من بدهی. من را که پرم از قدرشناسی و ایثار و خوبی. دلسرد میشوم اگر حس کنم در دادگاهی احضارم که به جرم های ناکرده متهم میشوم. اگرچه که من نه برای قاضی این دادگاه و نه برای هیچ یک از آنها که بد کردند یا خوب, خوب نبوده و نیستم. من هرچه از نیکی در بارم حمل میکنم برای خدا میبرم. برای خداوندی که تنها اوست مرا می بیند و می شنود و می فهمد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۳:۳۶
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۲۵
فریبا Gh