جهان زیبای من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۰۴
فریبا Gh

دیشب خواب میدیدم مادرم مرده. دفن شده بود و حتی جنازه اش هم نبود که برم تا بغلش کنم. با بی تابی به دنبال مادرم می گشتم. بی قرار و بی تاب, دلم میخواست تا دوباره سرم رو روی سینه هاش بذارم و اروم بشم. هر جا میگشتم نبود و از فرط غصه, نزدیک بود تا بمیرم...

خوب گوش کن! از دور چه صدایی داره میاد...! یاد کودکی ها افتادم. یاد مادرم, پدرم, خنده های خودم. هنوز هم با دیدن بچه های کوچک, حال عجیبی سراسر وجودم رو دربرمیگیره. مانند دیدن بچه های خواهرام. مانند عروسی چند شب پیش, که با دیدن آن دختربچه ها ناآگاهانه از فرط این احساس, اشک هایم سرازیر شد. نمیدانم اسم این حس عجیب چیست. شاید چیزیست در مایه های ادویه خورشتی!! مخلوطی از ادویه های مختلف و طعم جدید. و حالا این احساس, مخلوطی شده از ده ها احساس تلخ و شیرین که به دلم هجوم میاره.

دوباره آن صدا آمد! این بار یه بویی با خودش میاره. آخ که چه حالی به من دست میده وقتی می نشینم و از حس و حالم مینویسم. حس و حالی که جز من کسی آن را نمیداند و درک نمیکند. آخ که چه حالی میدهد وقتی کسی را اذن دخول به دنیای من نیست. اینجا همه چیز در هم است و من مالک این سرزمین درهم و برهم هستم. چقدر دلم تنهایی و نفس راحت میخواد. چقدر دلم به خود بازگشتن میخواد. ای کاش میشد تا دوباره ازاد و رها بشم. رهای رها... به دور از همه آدم ها. چقدر دلم میخواد مدتی طولانی در یک هوای پاییزی با خودم باشم و تنها فکر کنم به خودم و باز خودم را در آغوش بگیرم. پاییز عاشقی دیگر برای من معنا ندارد. دلم برای خودم بدجور تنگ شده است. دلم برای خاطرات کودکی و نگاهی که به مادر و پدر داشتم, برای روزهای دبستان, شیطنت و بازیگوشی, خنده و گریه هام, برای بالا و پایین پریدن هام, برای آن همه دختر بودنم تنگ شده.

دوباره به یاد خوابم افتادم... دوباره گریه ام میگیره... من دنیا و آدم هایش را بدون مادرم نمیخوام. مادرم تنها و تنها و تنها خیرخواه واقعی ام در تمام زندگی ام بود. مادرم, صاف ترین و زلال ترین آدم در برخورد با من بود. مادرم هرگز به من خیانت نکرد و دروغی نگفت. هرگز دلم را نشکست. هرگز اشکم را به ناحق درنیاورد. مادرم اگر نباشد, من هم نیستم. همیشه فکر میکنم به اینکه من چقدر شبیه او نیستم. چقدر از متانت و صبر و ایستادگی و نجابت او را ندارم. چقدر از حس مادرانه او را ندارم. فکر میکنم که اگر مادر شوم, هرگز مادری مانند مادرم نمیشوم. او زیباترین زن دنیاست برای من.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۴۰
فریبا Gh
اون نمی فهمه.
هیچ چیز رو نمیفهمه!
و حتی هیچ چیز رو نمیدونه!
آه..
و افسوس!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۱۹
فریبا Gh

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت

چه سخن ها که خدا با من تنها دارد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۱۱
فریبا Gh

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه مردم این شهر حجاب است
تن را بدهی دل ندهی فرق ندارد
یک آیه بخوانند گناه تو ثواب است

خریدند تنت را و بریدند کفنت را
به یک آیه و چند سکه ببستند دهنت را
نه روحی به کار است, نه عشقی به بار است
فقط شهوت مردانه به اندام تو یار است

آن کس که زنی را بفروشد پی پیسه
حق است که روحش ته دوزخ به عذاب است
هر جای جهان مرتبه زن بلند است
در کشور من زن مثل میت به حساب است

ای کاش که دلقک شده بودم, نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است

شکستند دلت را و غرور و حرمتت را
سکوتت گرفت از تو تمام فرصتت را
به نانی تو راضی شدی و هیچ نگفتی
همین است که جاهل زده بر تو قیمتت را

___________________________

این ترانه را که میشنوم و میخوانم, حس میکنم کسی توانسته تا رنج های مرا به زیبایی ترجمه کند. چقدر از این موضع خاص, ضربه خوردم و در انتظار روزهای روشن نشستم. زمانی در سالهای پیش, تصور میکردم باید یک تنه کاری کنم. یک تنه به میدان زندگی گرگ ها بروم و از آن میان, بتوانم خودم را حفظ کنم. باید به روزهای انتظار پایان داد و آن رویاهای شیرین را برای خویش, متجلی کنم. اگرچه که این کار را کردم. اگرچه که ایستادم و مبارزه کردم. نه فقط با دیگران, حتی با خودم. هرچقدر که بخواهی سخت باشی, باز هم ماهیت ظریف و نازکت روزی مقابل تو برمیاید و خود را یاداوری میکند. آن وقت است که رنج می کشی. رنج میکشی که چرا ماهیتم را فراموش کرده و سعی در سخت شدن داشته ام. زمانی یک دختربچه خردسال بودم. همان که گریه هایش یواشکی بود. و زمانی یک دختر نوجوان. و باز با همان گریه های یواشکی. و زمانی یک دخترخانم جوان. و باز اشک های به دور از چشم های نامحرم. هر چقدر فکر میکنم, به اینجا میرسم که همه در زندگی ام نامحرم بودند. دلیل بنا شدن دیوارهای سخت و سنگینی را که به دور قلعه آهنین دلم و سرزمین درونم, به پا شده اند نمیدانم. اما خوب میدانم که چقدر این سرزمین را دوست دارم. دنیای سکوت و خلوتی را که به دور از همه واقعیات و موجودیت اطرافم معنا پیدا میکند. راستش را بگویم که من با این دنیا بزرگ شدم. از کودکی در آن زندگی کردم. بازی کردم. خندیدم. دویدم. شیطنت کردم. اشک ریختم. عاشق شدم. فارغ شدم. بزرگ و بزرگتر شدم. و هر روز بیشتر از دیروز در آن به تکامل میرسم. زندگی میکنم بی آن که بترسم. نفس میکشم بی آن که بیمار شوم. میخندم بی آن که بیهوده باشد. گریه میکنم بی آنکه نفاق باشد. خلوص دنیایم را دوست دارم. شاید سادگی دلی که در من است, از همین دنیا شکل گرفته باشد. همین دنیایی که کسی را بدان اذن دخول نبوده و نیست.

و اما دوباره این شعر...

دوباره این قصه ی تلخ قدیمی.

دوباره قصه ی زن بودن.

دوباره عادت به دستور گرفتن و امر شنیدن.

دوباره طاعت و فرمانبرداری از کسانی که یک هزارم عقل تو را ندارند.

ای کاش از کسانی فرمانبرداری میکردیم که خود نیز به وظایفشان آشنا بودند.

از آن جمله, وظیفه خطیر و سنگینی به نام "غیرت".

وقتی این واژه را به کار میبردم, تمام روحم به تعظیم, خمیده میشود.

چه چیز در یک مرد, زیباتر از غیرت وجود دارد؟

خوش به حال آنها که درکش کردند.

و خوش بحال مردانی که آن را بخشیدند.

غیرت چه واژه پرمعناییست.. غیرت اگر جان داشت، مشت می کوبید بر دهان مردهایی که او را در چند تار موی زن معنا کرده و خود را غیور نامیده اند. غیرت آن است که محافظ حال خوب دل یک زن باشی... صیانتی که هرگز دریافت نکردمش... از مردهایی که در زندگی ام نبوده و نیستند... ملالی نیست... اگر من مردی نداشته ام، نان گندم هم نبوده که دست مردم دیده باشم. واقعیت این است که هیچ نری مرد نیست و اساسا مرد یک نفر بود و آن مولا علی بود که آمد و رفت... کاش میشد به تمام دختران مثل خودم بگویم شما را به مقدسات و ارزش هایتان سوگند روی دیوار هیچ مردی یادگاری ننویسید... حتی اگر خیال کنید که "او با هر مرد دیگری فرق دارد!"... نه عزیز من.... هیجکس با دیگری متفاوت نیست. آن ما هستیم که فرق کرده و عاشق شده ایم... و چه بالاتر از عشق که دیدگان عقل را بپوشاند؟! که اگر چنین کنید، مدتی نمیگذرد که همچون گل نیلوفری که از برکه خویش به میان قطب سرما رها میشود، یخ زده و خاموش میشوید. سرد و بی تفاوت و بی احساس... حداقل در این یک مورد خاص...

قضاوت را به عهده ی دادگستر حکیم زندگی ام می سپارم که تنها اوست مشرف به دیوار سرزمین تنهایی من.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۲
فریبا Gh

مریض حالی ام خوش نیست

نه خواب راحتی دارم

نه مایلم به بیداری

درون ما تفاوت هاست

تو مبتلا به درمانی

و من دچار بیماری

کنار تخت میخوابم

مگر هوا که بند آمد

نفس کشیدنت باشم

تو روز میشوی هر شب

و صبح میشوی هر روز

تو خواب راحتی داری

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۶
فریبا Gh
امروز به یاد روزهای خیلی قدیم, یکی از دستنوشته های سرشار از ذوق ادبی و هنری ام را باز کردم و با موزیک بی کلام پس زمینه, شروع به خواندن کردم و غرق لذت از صدای خودم و فضای ادبی نوشته ام شدم. چقدر و چقدر لذتبخش و زیبا بود... به یاد اوردم که در گذشته چقدر دختر مثبت اندیش و امیدوارتری از امروز بودم. چقدر دلم با همه ی آدم ها صاف و یکرنگ بود. چقدر بی آلایش بودم درحالیکه به راحتی میتوانستم از سیاست های کثیف زیادی استفاده کنم. چقدر پر انرژی و رها و به دور از هیاهو و کدورت و دلتنگی زندگی میکردم. اخرین روزها و ماه های مجردی, همه تلخی ها و سختی های گذشته را به باد فراموشی سپرده بودم و تنها به شادی و زندگی فکر میکردم. صمیمی ترین دوستم خدا شد. هیجان انگیزترین تفریحی که به دلم می نشست, خواندن و تحقیق کردن در کتاب های قطور دانشگاهی ام بود. همه شادی ام رفتن های هر هفته به سینما تیراژه و فود کورت با فریناز و فرزانه و فرشته بود. همه ساعت های خواب آلود بعدازظهر را در خانه فرزانه, با ساب های حمید و ناصر که از جشن تولد مرسانا و پاگشای سارا و میثم باقی مانده بود, ساعت ها میرقصیدیم و با چای تازه دم دورهمی تمامش میکردیم. برای فرار از خوابیدن های لنگ ظهر, با فریناز زودترین تایم باشگاه پیلاتس را ثبتنام کردیم. همان روزهایی که در باران و برف, با لباس های راحتی و بطری شربت ورزشی از کوچه های خلوت میانبر به باشگاه میرفتیم و سر راه نون بربری های کنجدی میگرفتیم به عشق صبحانه 9 صبح در کنار مامان جون... به عشق آمدن محمدامین و پریسا... قرارهای دسته جمعی و زنانه ما برای پارک و کافه و ... قرارهای دوستانه با بچه های دانشگاه برای رفتن به تجریش و ...
این سالهای آخر از شر منجلاب های نوجوانی خلاص شده بودم. از شر شیطنت های یواشکی... پیام های یواشکی... تلفن های یواشکی... و عشق های بچگی... اما عشق! خاطره ی اون عشق... چه روزهای محنت باری بود وقتی هم عشق گریبان گیرم بود و هم چیزی به کنکور نمانده بود. رها شدن از عشق, درست مانند پروانه ای است که از پیله رها شده و میتواند پرواز کند. از بین هزاران درگیری و هوس و آشوب که روزهای مرا پر کرده بود, فقط یک بار عشق بود و تمام شد. و آن سالهایی که بلوغ فکری و اجتماعی ام تمام شد و دقیقا از 19 سالگی آغاز شد, من یک پروانه ی رها بودم... و هیچوقت مثل اخرین روزهای تجرد بر من, شیرین نبود. بالاخره از شر دانشگاه راحت شدم و همه کار و گرفتاری من با ساختمان اموزش و اداری و مالی و ... برای همیشه تمام شد. آمدم که نفسی تازه کنم و در اوج آن تفریحات بی دغدغه بودم که رخدادی زیبا مرا در بر گرفت. چقدر بی خبر و چقدر ناگهانی... داشتم با همان روحیه ی صاف و صمیمی و بی دغدغه ادامه میدادم و خیال میکردم میشود بعد از ازدواج هم خوب باشی و اگر تو خوب باشی قطعا همه با خوبند. اینجا اولین جایی بود که از خوبی بی حدم, شدیدترین و مهلک ترین ضربه را خوردم. فهمیدم که هرکسی در این دنیا لیاقت و شایستگی دریافت این همه مهر و حس خوب را از دل ساده ی من ندارد. فهمیدم که خوب بودن من, تضمین خوبی دیگران نیست. فهمیدم که میشود خوب ترین باشی و بدترین ها را دریافت کنی... سرد شدم... یخ زدم... ناامید شدم... این پارادوکس عجیب, مرا به شدت آزار میداد...روزها و شب ها را گذراندم و همه ی خودم را فراموش کردم. همه ی آن که بودم فراموشم شد... تا به خودم آمدم. به خودم آمدم و دیدم همه یکرنگی و زیبایی دل من به زوال رفته و جای آن را دریایی کینه و کدورت و دشمنی و تلخی و سیاهی, فرا گرفته. از همه آدم ها بدم میامد. از همه آدم هایی که بعد از ازدواج دیده بودم بدم میامد. آنها همه بی لیاقت بودند. حتی از آدم های زندگی خودم و آنهایی که از قبل هم حضور داشتند متنفر شدم... من از همه آدم ها بیزار شدم و از آنهایی که جدید دیده بودم بیشتر! از هرچه که مرا یاد آنها می انداخت برافروخته میشدم. من از دست رفته بودم و هیچ از عشق و مهر و خوبی در من باقی نمانده بود. در این حال, مرگ  بیش از هرچیز به دل من می نشست. ببینم که مرده ام و از شر همه این آدم های به دردنخور راحت شده ام. یا همه را ترک کنم و به جایی آن قدر دور بروم که تا همیشه قیافه هیچکدامشان را نبینم. حتی آن صمیمی ترین رفیق روزهای خوبم که خدا بود, از دلم بیرون رفته و با او هم حرفی نمیزدم. حتی نمازهای واجب را از سر اجبار و عادت میخواندم. شاید نیاز بود که در یک تیمارستان بستری بشم تا حالم بهتر بشه. تا شاید قدری همه چیز و همه کس را در سطل آشغال مغزم بندازم و خودم را راحت کنم.
دلم خواست تا به آن روزهای تلخ پایان بدم. دلم خواست تا دوباره به خود واقعیم برگردم. دلم خواست تا باز هم بخندم. تا دوباره شاد باشم. نه بخاطر زشت ترین و کریه ترین آدم های زندگیم؛ که بخاطر خودم. فقط خودم. به حرمت دلی که زمانی غصه در آن جایی نداشت. حرمت دلی که خانه خدا بود. بخاطر دلی که منبع انرژی خودش و آدم های اطرافش بود. هر انرژی که تو بگویی و طلب کنی. انرژی امید, انرژی آرامش, انرژِی شادی, مهر, آرزو, اجابت, زیبایی, سادگی,... سهم دل من, همان بود که بود. نه خروارها خاکستر و آلودگی... حالا دلم خواست تا دوباره یک فریبای زیبا باشم. به قول ثمین: " یک پرنسس دل فریب". و حالا منم و فریبایی که لیاقت بهترین ها را دارد. چون خودش بهترین است... و چون خدایش بهترین خداست.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۴
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۴
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۱
فریبا Gh

دلم برای پاییز و فصل سرد, عجیب تنگ شده است.

دلم برای آن دختر... همان دختر پاییزی و پر غرور عجیب تنگ شده است.

دلم برای احساساتم در آن فصل, دلم برای تجلی رویایم در میان برگ های رقصان و به اسارتِ بادِ زوزه کشِ پاییز, عجیب به تنگ آمده است.

دلم برای خیابان های پاییز به وقت آخرین دقایق تابش آفتاب؛ که این ساعت بی رمق تر از همیشه به پشت کوههای مغرب می گرود, و برای آن خیابان بی انتهای خیس از باران, برای صدای قطره های سرد و گونه های نمناک, برای سوسوی چراغ های خیابان, برای چتر, برای چکمه, برای بارانی, برای حتی دلم؛ برای همه این ها به تنگ آمده است.

مدتی است که با هم بودیم. مدتی است که عاشق بودیم. مدتی است که دلگیر بودیم. بعد از تجربه تلخ بسیاری از ثانیه هامان, به سختی باور کردم که شاید نمیتوان با تو در پاییز, عاشقانه بود. شاید نمیتوان تو را به خلوت عشق دختر پاییز, روی سنگفرش های باران زده و زیر شاخه های خشکیده درختان, راهی داد. شاید سهم من از پاییز امسال نیز همان باشد که هر سال بود. همان ها که وصفش را خواندی. در انزوای دل و گوشه ی تنهایی و خلوتم! اما از اعماق قلبم, از میان پنهانی ترین لایه های رسوب کرده ی دلم, با نهایت تضرع دعا میکنم که ای کاش اینگونه نباشد. که ای کاش باشی و عاشق هم باشی. ای کاش دوباره سهم مرا بدهی. سهم دلخوش بودنم را که به حضورت دارم. کاش هرچه تابستان بد بود, پاییز ما پر از خوشبختی و عشق باشد.

بگذار تا دوباره عاشق بشم.

بگذار تا دوباره از شنیدن خبر آمدنت, پر از ذوق کودکی هفت ساله بشم.

بگذار تا یک بار دیگر, از این جای نفرت انگیز برخیزم؛ به سمت آمدن تو حرکت کنم... زیبا باشم... عاشق باشم... و با تو باشم... بنشینیم...به مهر لبخندی بزنیم... و تنها صحبت داغ و جنجالی ما از عطر خوش چای زنجبیلی باشد... از دستهای من و تو که در هم گره خورده اند... بگذار باور کنم که یک بار دیگر عشق را تجربه میکنم. باور کنم که یک بار دیگر عاشق شده ام. یک بار دیگر دلم می لرزد از شنیدن صدایت در پشت درهای اتاقم... از شنیدن نامت, وقتی که نیستی و قرار هست که بیایی... بگذار تا دوباره همه لحظه های عشق را با تک تک سلول های تنم حس کنم... و نگذار! نگذار که بی عشق تو بمیرم... نگذار, بدون آنکه دوباره اسمم را با لحن خوش تو بشنوم, از این ثانیه ها عبور کنم... نگذار این دقایق را به سردی, روبروی ساعت بنشینم و حرکت عقربه ها را انتظاری تلخ بکشم... راضی نشو که بعد از رفتنت, از عمق سینه آه بکشم... چشمانم دریا شوند... قلبم طوفانی و بند بند روحم از هم گسسته شود... نخواه که بی تو, همه ی دنیا و آدم ها را شبیه تو ببینم و تو خودت نباشی... نخواه که با رفتنت, در دل نیمه های شب, با دلی خون, قلم به دست بگیرم و هوای ابری دلم را روی کاغذهای دفترم ببارم... نخواه عزیزم... نخواه!

من هنوز اینجا هستم و زمان کشدار انتظار را با همه وجود اشک میریزم. هنوز هستم و می نگرم به دیوارهایی که میان ما قد کشیده اند... دیوار کدورت و رخوت و دلگیری... میان این دیوارها اما دیواری هست که سخت جان گرفته و استوار است... دیوار عشقمان هم اگر بریزد, جای خالی اش را هر دیوار دیگری پر میکند... اما تو اجازه نده... من هم نمیدم... اینجا عهد میبندم که همچون آخرین سرباز جان بر کفِ به جا مانده از یک لشکر شکست خورده, از اخرین ناموس سپاهم, با تمام قلبم و تمام غیرتم و تمام انسانیتم, به دفاع, قد علم کنم. من این عهد را با تو تنها بستم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۱
فریبا Gh