دیشب خواب میدیدم مادرم مرده. دفن شده بود و حتی جنازه اش هم نبود که برم تا بغلش کنم. با بی تابی به دنبال مادرم می گشتم. بی قرار و بی تاب, دلم میخواست تا دوباره سرم رو روی سینه هاش بذارم و اروم بشم. هر جا میگشتم نبود و از فرط غصه, نزدیک بود تا بمیرم...
خوب گوش کن! از دور چه صدایی داره میاد...! یاد کودکی ها افتادم. یاد مادرم, پدرم, خنده های خودم. هنوز هم با دیدن بچه های کوچک, حال عجیبی سراسر وجودم رو دربرمیگیره. مانند دیدن بچه های خواهرام. مانند عروسی چند شب پیش, که با دیدن آن دختربچه ها ناآگاهانه از فرط این احساس, اشک هایم سرازیر شد. نمیدانم اسم این حس عجیب چیست. شاید چیزیست در مایه های ادویه خورشتی!! مخلوطی از ادویه های مختلف و طعم جدید. و حالا این احساس, مخلوطی شده از ده ها احساس تلخ و شیرین که به دلم هجوم میاره.
دوباره آن صدا آمد! این بار یه بویی با خودش میاره. آخ که چه حالی به من دست میده وقتی می نشینم و از حس و حالم مینویسم. حس و حالی که جز من کسی آن را نمیداند و درک نمیکند. آخ که چه حالی میدهد وقتی کسی را اذن دخول به دنیای من نیست. اینجا همه چیز در هم است و من مالک این سرزمین درهم و برهم هستم. چقدر دلم تنهایی و نفس راحت میخواد. چقدر دلم به خود بازگشتن میخواد. ای کاش میشد تا دوباره ازاد و رها بشم. رهای رها... به دور از همه آدم ها. چقدر دلم میخواد مدتی طولانی در یک هوای پاییزی با خودم باشم و تنها فکر کنم به خودم و باز خودم را در آغوش بگیرم. پاییز عاشقی دیگر برای من معنا ندارد. دلم برای خودم بدجور تنگ شده است. دلم برای خاطرات کودکی و نگاهی که به مادر و پدر داشتم, برای روزهای دبستان, شیطنت و بازیگوشی, خنده و گریه هام, برای بالا و پایین پریدن هام, برای آن همه دختر بودنم تنگ شده.
دوباره به یاد خوابم افتادم... دوباره گریه ام میگیره... من دنیا و آدم هایش را بدون مادرم نمیخوام. مادرم تنها و تنها و تنها خیرخواه واقعی ام در تمام زندگی ام بود. مادرم, صاف ترین و زلال ترین آدم در برخورد با من بود. مادرم هرگز به من خیانت نکرد و دروغی نگفت. هرگز دلم را نشکست. هرگز اشکم را به ناحق درنیاورد. مادرم اگر نباشد, من هم نیستم. همیشه فکر میکنم به اینکه من چقدر شبیه او نیستم. چقدر از متانت و صبر و ایستادگی و نجابت او را ندارم. چقدر از حس مادرانه او را ندارم. فکر میکنم که اگر مادر شوم, هرگز مادری مانند مادرم نمیشوم. او زیباترین زن دنیاست برای من.
اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه مردم این شهر حجاب است
تن را بدهی دل ندهی فرق ندارد
یک آیه بخوانند گناه تو ثواب است
خریدند تنت را و بریدند کفنت را
به یک آیه و چند سکه ببستند دهنت را
نه روحی به کار است, نه عشقی به بار است
فقط شهوت مردانه به اندام تو یار است
آن کس که زنی را بفروشد پی پیسه
حق است که روحش ته دوزخ به عذاب است
هر جای جهان مرتبه زن بلند است
در کشور من زن مثل میت به حساب است
ای کاش که دلقک شده بودم, نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است
شکستند دلت را و غرور و حرمتت را
سکوتت گرفت از تو تمام فرصتت را
به نانی تو راضی شدی و هیچ نگفتی
همین است که جاهل زده بر تو قیمتت را
___________________________
این ترانه را که میشنوم و میخوانم, حس میکنم کسی توانسته تا رنج های مرا به زیبایی ترجمه کند. چقدر از این موضع خاص, ضربه خوردم و در انتظار روزهای روشن نشستم. زمانی در سالهای پیش, تصور میکردم باید یک تنه کاری کنم. یک تنه به میدان زندگی گرگ ها بروم و از آن میان, بتوانم خودم را حفظ کنم. باید به روزهای انتظار پایان داد و آن رویاهای شیرین را برای خویش, متجلی کنم. اگرچه که این کار را کردم. اگرچه که ایستادم و مبارزه کردم. نه فقط با دیگران, حتی با خودم. هرچقدر که بخواهی سخت باشی, باز هم ماهیت ظریف و نازکت روزی مقابل تو برمیاید و خود را یاداوری میکند. آن وقت است که رنج می کشی. رنج میکشی که چرا ماهیتم را فراموش کرده و سعی در سخت شدن داشته ام. زمانی یک دختربچه خردسال بودم. همان که گریه هایش یواشکی بود. و زمانی یک دختر نوجوان. و باز با همان گریه های یواشکی. و زمانی یک دخترخانم جوان. و باز اشک های به دور از چشم های نامحرم. هر چقدر فکر میکنم, به اینجا میرسم که همه در زندگی ام نامحرم بودند. دلیل بنا شدن دیوارهای سخت و سنگینی را که به دور قلعه آهنین دلم و سرزمین درونم, به پا شده اند نمیدانم. اما خوب میدانم که چقدر این سرزمین را دوست دارم. دنیای سکوت و خلوتی را که به دور از همه واقعیات و موجودیت اطرافم معنا پیدا میکند. راستش را بگویم که من با این دنیا بزرگ شدم. از کودکی در آن زندگی کردم. بازی کردم. خندیدم. دویدم. شیطنت کردم. اشک ریختم. عاشق شدم. فارغ شدم. بزرگ و بزرگتر شدم. و هر روز بیشتر از دیروز در آن به تکامل میرسم. زندگی میکنم بی آن که بترسم. نفس میکشم بی آن که بیمار شوم. میخندم بی آن که بیهوده باشد. گریه میکنم بی آنکه نفاق باشد. خلوص دنیایم را دوست دارم. شاید سادگی دلی که در من است, از همین دنیا شکل گرفته باشد. همین دنیایی که کسی را بدان اذن دخول نبوده و نیست.
و اما دوباره این شعر...
دوباره این قصه ی تلخ قدیمی.
دوباره قصه ی زن بودن.
دوباره عادت به دستور گرفتن و امر شنیدن.
دوباره طاعت و فرمانبرداری از کسانی که یک هزارم عقل تو را ندارند.
ای کاش از کسانی فرمانبرداری میکردیم که خود نیز به وظایفشان آشنا بودند.
از آن جمله, وظیفه خطیر و سنگینی به نام "غیرت".
وقتی این واژه را به کار میبردم, تمام روحم به تعظیم, خمیده میشود.
چه چیز در یک مرد, زیباتر از غیرت وجود دارد؟
خوش به حال آنها که درکش کردند.
و خوش بحال مردانی که آن را بخشیدند.
غیرت چه واژه پرمعناییست.. غیرت اگر جان داشت، مشت می کوبید بر دهان مردهایی که او را در چند تار موی زن معنا کرده و خود را غیور نامیده اند. غیرت آن است که محافظ حال خوب دل یک زن باشی... صیانتی که هرگز دریافت نکردمش... از مردهایی که در زندگی ام نبوده و نیستند... ملالی نیست... اگر من مردی نداشته ام، نان گندم هم نبوده که دست مردم دیده باشم. واقعیت این است که هیچ نری مرد نیست و اساسا مرد یک نفر بود و آن مولا علی بود که آمد و رفت... کاش میشد به تمام دختران مثل خودم بگویم شما را به مقدسات و ارزش هایتان سوگند روی دیوار هیچ مردی یادگاری ننویسید... حتی اگر خیال کنید که "او با هر مرد دیگری فرق دارد!"... نه عزیز من.... هیجکس با دیگری متفاوت نیست. آن ما هستیم که فرق کرده و عاشق شده ایم... و چه بالاتر از عشق که دیدگان عقل را بپوشاند؟! که اگر چنین کنید، مدتی نمیگذرد که همچون گل نیلوفری که از برکه خویش به میان قطب سرما رها میشود، یخ زده و خاموش میشوید. سرد و بی تفاوت و بی احساس... حداقل در این یک مورد خاص...
قضاوت را به عهده ی دادگستر حکیم زندگی ام می سپارم که تنها اوست مشرف به دیوار سرزمین تنهایی من.
مریض حالی ام خوش نیست
نه خواب راحتی دارم
نه مایلم به بیداری
درون ما تفاوت هاست
تو مبتلا به درمانی
و من دچار بیماری
کنار تخت میخوابم
مگر هوا که بند آمد
نفس کشیدنت باشم
تو روز میشوی هر شب
و صبح میشوی هر روز
تو خواب راحتی داری
دلم برای پاییز و فصل سرد, عجیب تنگ شده است.
دلم برای آن دختر... همان دختر پاییزی و پر غرور عجیب تنگ شده است.
دلم برای احساساتم در آن فصل, دلم برای تجلی رویایم در میان برگ های رقصان و به اسارتِ بادِ زوزه کشِ پاییز, عجیب به تنگ آمده است.
دلم برای خیابان های پاییز به وقت آخرین دقایق تابش آفتاب؛ که این ساعت بی رمق تر از همیشه به پشت کوههای مغرب می گرود, و برای آن خیابان بی انتهای خیس از باران, برای صدای قطره های سرد و گونه های نمناک, برای سوسوی چراغ های خیابان, برای چتر, برای چکمه, برای بارانی, برای حتی دلم؛ برای همه این ها به تنگ آمده است.
مدتی است که با هم بودیم. مدتی است که عاشق بودیم. مدتی است که دلگیر بودیم. بعد از تجربه تلخ بسیاری از ثانیه هامان, به سختی باور کردم که شاید نمیتوان با تو در پاییز, عاشقانه بود. شاید نمیتوان تو را به خلوت عشق دختر پاییز, روی سنگفرش های باران زده و زیر شاخه های خشکیده درختان, راهی داد. شاید سهم من از پاییز امسال نیز همان باشد که هر سال بود. همان ها که وصفش را خواندی. در انزوای دل و گوشه ی تنهایی و خلوتم! اما از اعماق قلبم, از میان پنهانی ترین لایه های رسوب کرده ی دلم, با نهایت تضرع دعا میکنم که ای کاش اینگونه نباشد. که ای کاش باشی و عاشق هم باشی. ای کاش دوباره سهم مرا بدهی. سهم دلخوش بودنم را که به حضورت دارم. کاش هرچه تابستان بد بود, پاییز ما پر از خوشبختی و عشق باشد.
بگذار تا دوباره عاشق بشم.
بگذار تا دوباره از شنیدن خبر آمدنت, پر از ذوق کودکی هفت ساله بشم.
بگذار تا یک بار دیگر, از این جای نفرت انگیز برخیزم؛ به سمت آمدن تو حرکت کنم... زیبا باشم... عاشق باشم... و با تو باشم... بنشینیم...به مهر لبخندی بزنیم... و تنها صحبت داغ و جنجالی ما از عطر خوش چای زنجبیلی باشد... از دستهای من و تو که در هم گره خورده اند... بگذار باور کنم که یک بار دیگر عشق را تجربه میکنم. باور کنم که یک بار دیگر عاشق شده ام. یک بار دیگر دلم می لرزد از شنیدن صدایت در پشت درهای اتاقم... از شنیدن نامت, وقتی که نیستی و قرار هست که بیایی... بگذار تا دوباره همه لحظه های عشق را با تک تک سلول های تنم حس کنم... و نگذار! نگذار که بی عشق تو بمیرم... نگذار, بدون آنکه دوباره اسمم را با لحن خوش تو بشنوم, از این ثانیه ها عبور کنم... نگذار این دقایق را به سردی, روبروی ساعت بنشینم و حرکت عقربه ها را انتظاری تلخ بکشم... راضی نشو که بعد از رفتنت, از عمق سینه آه بکشم... چشمانم دریا شوند... قلبم طوفانی و بند بند روحم از هم گسسته شود... نخواه که بی تو, همه ی دنیا و آدم ها را شبیه تو ببینم و تو خودت نباشی... نخواه که با رفتنت, در دل نیمه های شب, با دلی خون, قلم به دست بگیرم و هوای ابری دلم را روی کاغذهای دفترم ببارم... نخواه عزیزم... نخواه!
من هنوز اینجا هستم و زمان کشدار انتظار را با همه وجود اشک میریزم. هنوز هستم و می نگرم به دیوارهایی که میان ما قد کشیده اند... دیوار کدورت و رخوت و دلگیری... میان این دیوارها اما دیواری هست که سخت جان گرفته و استوار است... دیوار عشقمان هم اگر بریزد, جای خالی اش را هر دیوار دیگری پر میکند... اما تو اجازه نده... من هم نمیدم... اینجا عهد میبندم که همچون آخرین سرباز جان بر کفِ به جا مانده از یک لشکر شکست خورده, از اخرین ناموس سپاهم, با تمام قلبم و تمام غیرتم و تمام انسانیتم, به دفاع, قد علم کنم. من این عهد را با تو تنها بستم...