جهان زیبای من

بی حوصله ام. خیلی بی حوصله. انقدر که فقط معجزه ای از جانب خدا میتونه حوصله و ارادمو بهم برگردونه. مثل همین امشب که این خبر اعجازانگیز رو شنیدم. وقتی خدا یادآوری میکنه که هنوز حواسش بهت هست و فراموشت نکرده, که خیلی هم هواتو داره, بهترین حس دنیا رو به بنده اش منتقل میکنه.

سالهاست که رازی سر به مُهر را در سینه ام پنهان نگه داشتم. هیچوقت نشد و نخواستم که آن را فاش کنم. و فکر میکنم تا وقتی عمر دارم نیز نشود تا بیانش کنم. شاید دلیل ترحم و معجزه خداوند هم همین باشد. هرچه است او تنها رازدار و هم صحبت لحظه های تنهایی من است. هرکار کردم تا بتونم مدتی بیخیالش بشم و مثلا باهاش قهر کنم نشد. همیشه چون کودک ازرده از مادر, باز هم برای دلجویی, به درگاه خودش پناه می برم و این چرخه ادامه دارد تا جایی که بتونم دست از این نازکردن های بیهوده بردارم.

میخواستم درمورد مطلب دیگه ای بنویسم و نمیدونم چرا ننوشتم. و الان هم جز درس و مطالعه کتابهای غول آسای تخصصی, به هیچ کار دیگه ای فکر نمیکنم. کاش به اونچه فکر میکنم و دلم میخواد برسم...کاش از شکست نترسم...کاش بتونم بلند بشم...مهم این است که تا وقتی من زنده ام خودم را دارم. خدا را دارم. ما با کمک هم به همه جا میرسیم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۶
فریبا Gh

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۰
فریبا Gh
چه فضای خوبی داره. کاش بتونم همه نوشته های شش سال اخیر رو اینجا منتقل کنم. اگرچه سه سال ابتدایی آرشیوم چون خصوصی منتشر شده بود, دیگه دسترسی بهشون ندارم. ولی برام مهم تر مطالبی بودند که رمز نداشتند. اگرنه سیاهه های وبلاگی در همه جای دفترها و کاغذهای باطله ی دور و برم پیدا میشه.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۴
فریبا Gh

" خدایا ! چه خوشبختی بالاتر از این ، هم عاشق و هم معشوق بودن. _ گوته "

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۵۲
فریبا Gh

یک روز جمعه، که سرشار باشد از احساسات و رویاهای تهی، هیچ لذت خاصی را به دل نمی نشاند. تنها وظیفه ی این احساسات پوچ و رویاهایی سراسر تهی این است که مرا از وجودم و از آنجا که هستم جدا کند و به جایی ببرد که باران حسرت و نا امیدی در آنجا سرازیر است و هیچ چتری از ایمان و امید در هیچ دکه و مغازه ای پیدا نمیشود.

این روزهای شهریور که هنوز به نیمه هم نرسیده عجیب رنگ و بوی پاییز به آسمان و زمین این حوالی پاشیده شده. شب ها که پنجره ی باز اتاقم و رقص ارام پرده، جای خنکای کولر را برای من میگیرد، انگار پاییز از پنجره به اتاقم می آید به و در هم آغوشی من میخوابد تا صبح، و صبح ، خیلی زودتر از من می رود جلوی چشمان خورشید را میگیرد تا با مهر پاییز بتابد. نه با تیر رها شده ی تابستان. پاییز، صبح میرود دست باد را میگیرد، از لابه لای همه غم های دل مردمان این حوالی عبور میدهد، و مثل یک نسیم بومی، به آسمان و هوای اینجا می سپارد، تا وقتی پنجره ی اتاق را هنگام مطالعه و موسیقی گوش دادن، باز میکنم دلم تا بی نهایت بگیرد از بادهایی که بی دلخوشی از پشت پرده های نازک، به روی من سرک میکشد و میرود. پاییز، صبح ها از آغوش من بلند میشود، بی آن که مرا بیدار کند، به آسمان میرود و همه ابرهای پربغض را در آنجایی از آسمان که سهم این دور و بر است، جمع میکند. پاییز، عصای حکومتش را بلند میکند و با اقتدار به زمین میکوبد تا همه کائنات این گوشه هستی، پر از احساس و لطافت پاییزی شوند.

پاییز زیبا روی!

تو در رویای من آن ملکه با شکوهی که همه کار برای هارمونی احساسم میکنی. من این روزهای نزدیک به تو را بخاطر تمام چیزهایی که ندارم، و بخاطر همه غم ها و حسرتها و خاطرات تلخ و شیرینم، به همراه یک دنیا حس سپاسگزاری از همه چیزهای بزرگی که دارم، دوست دارم. و لحظه های زیبای آن را با چاشنی عواطفی که از آن میگیرم به واژه های ماندگار در دفتر سبز روحم، تبدیل میکنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۳۵
فریبا Gh

در نی زار؛
پرنده ای اندوهگین می خواند.
انگار چیزی را به یاد آورده
که بهتر بود فراموش کند..

"کی ﻧﻮ تسورایوکی"

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۱۱
فریبا Gh

عجیبه که این بعدازظهرهای گرم و مهلک مرداد، هر کسی رو به خواب وادار میکنه. حتی کسی مثل من که هیچ به خواب بعدازظهر و چرت های کوتاه، عادت ندارم، چه برسه به اینکه تا 11:30 صبح هم خواب بوده باشم!

نمیدونم چرا در قبال درس خوندن در تابستان این قدر تنبلیم میاد! یکی نیست موتور اراده منو روشن کنه؟!

هیچ چیز جز کسلی و ارزوهای تکراری، این روزها سراغم نمیاد. فقط مدتیه که حس میکنم از قافله خدا عقب افتادم و گمش کردم. مدتیه که حس میکنم چقدر جاش توی لحظه هام خالیه. چی باعث شد که باز هم از یادم بره که خدایی هم هست و هر کاری رو میتونه به انجام برسونه؟! شاید مشغله های فکری این مدت اخیر بود که از من یه بنده ناسپاس ساخته بود. ولی حل این مشغله ها، مگر از خدا جداست؟ چرا من آدم نمیشم؟؟؟؟؟؟

خدایا، تو منو از خودت جدا نکن. حواس من پرت دنیای اطرافم شده. دستمو محکم نگه دار و لحظه ای رهام نکن. آمین.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۶
فریبا Gh

گفته بودی:

پاییز که تمام شود،

به سراغ رویاهایم می آیی،

تا دلت را پیشکش عاشقانه هایم کنی.

من جوجه هایم را شمرده ام.

ببین...

تو نیامدی!!!!...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاییزم!

پاییز طلایی و رنگ رنگ من!

پاییز دلگیرم!

پاییز عاشقانه های نداشته ام!

پاییز سرد و پر احساسم!

پاییز رویاها و آرزوهایم!

پاییزی که گوهر تولدم در دستان طلای توست!

نازنینم!

تو در راهی...

میدانم...

و من در عمق گرمای جانسوز تابستان، در قلب مرداد آتشین، میان آفتاب و برگهای خیلی سبز درختان، صدای قدم هایت را، رایحه تنت را، وجود مغرورت را، با تمام وجودی که از تو گرفته ام، به راحتی حس میکنم و کسی حس مرا باور ندارد. کسی راز رابطه های سرشار از عشق ما را نمیداند. کسی نمیداند و نمیداند و نمیداند تصویر آینده ای دور و روشن، تصویر لایه های پنهان و حتی رسوب کرده ی روان ها، تصویر نیت ها و حس ها، تصویر هر آنچه از صاحبش در نزد او یک خصوصی غیرقابل آشکار و بیان است، به زلالی و وضوح، در آینه دلم نقش می بندد، در ذهن روانم به جریان میفتد، و مرا از حس " خیلی دانستن " رنج می دهد و گاهی لذت! این راز فاش نشده ی دختر تو، زاییده ی توست.

پاییز همیشه زیبایم!

پاییز همیشه مغرور و با شکوهم!

پاییز، مادر طبیعتم!

تو را دوست دارم.

تو را فارغ از هر آنچه به من تعلق دارد و من مالکش نیستم، دوست دارم.

تو را با مشت یخ زده ام،

تو را با قدم های بلندم،

تو را با سر به زیری ام،

تو را با تفکرات موهوم و در هم پیچیده ام،

تو را با همه آنچه از تو دارم، دوست دارم.

مرا با تنهایی بی انتهای وجودم دوست داشته باش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۹
فریبا Gh

خدای بزرگ و مهربان،

به راهی که حکمت و خواست توست، هدایتم کن.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
فریبا Gh

امروز بالاخره آخرین امتحان ترم پنج کارشناسی رو دادم و پرونده ی این ترم هم بسته شد. مدتیه که فکر میکنم نباید به خودم تعطیلات بدم. باید انبوه کتابها و رفرنس های کمرشکنی رو که امسال از نمایشگاه گرفتم تابستون بخونم. کاش این فکر به اراده و فقط اراده تبدیل بشه.

دیشب ساعتای حدود 3:30 داشتم دفتر خاطراتم رو میخوندم. بازخوانی نوشته هایی که سال ها پیش در اون دفتر ثبت کردم بهم حس خوبی میده و گاهی فکر میکنم اصلا اینا رو خودم ننوشتم. گاهی از مرور ماجراهایی که متوالیا نوشتم خیال میکنم در حال خوندن یک رمان یا داستان دنباله دارم. خیال میکنم شخصیت اصلی این داستانها من نیستم و چقدر دوست دارم گاهی ببینمش، به ملاقاتش برم، باهاش حرف بزنم، نگاهش کنم و به همه ماجراهایی که در درون و بیرونش گذشت فکر کنم. گاهی این افکار رو نمیتونم روی خودم تعمیم بدم. مثلا یه وقت در محوطه دانشگاه و ساختمون های اداری و حیاط و دانشکده ها و طبقاتشون، بین هزاران دانشجو قدم میزنم و رد میشم، مثل همه دانشجوهای دیگه! به اونا نگاه میکنم. به صحبت هاشون. به جمع های دوستانشون. به خنده های بلندشون. به جزوه های تو دستشون. به لباس هاشون. به چهره هاشون. به اضطراب برخی نگاه ها و شادی های بی دلیل برخی دیگه. و بعد به خودم نگاه میکنم که چقدر شبیه اینام. و فکر میکنم که آیا این همان شخصیت دفتر و وبلاگ هاشه؟!!! اصلا بهش نمیاد! این همونه که اون حرفا رو میزنه؟! پس چرا هیچ نشونه ای از این همه احساس که ازش دم میزنه تو ظاهرش پیدا نیست؟ انگار خیلی بی تفاوته! انگار حتی خیلی دانشجوی متشخصی به نظر میرسه! انگار که نمونه تمام عیار یه خانوم واقعیه! انگار میتونه با قلبش همه رو تسخیر کنه! انگار درسشم خیلی خوبه! و چقدر دانشجوی پیراپزشکی بودن به اون میاد!!! شخصیت داستانهای واقعی ای که من میخونم، شبیه " شبنم یخ زده ای " است که چیزی جز غرق شدن در رویاها و ارزوهای دوردستش، اونو خوشحال و پر حسرت نمیکنه. شخصیت پژمرده ای که حوصله هیچ چیز و هیچ کسی رو نداره و شاید هرگز به خود برنگرده!!! شخصیتی که از انتظار خسته است و از صبر و شکیبایی چندین ساله کمرش خم شده. گویی می میرد و کسی شاهد لحظه های احتضارش نیست.

چه بسیار تفاوت که بین درون و بیرون آدم هاست و هیـــــــــــــــــچ کس آن را درک نمیکند. آنقدر این تفاوت زیاد است که درست به مانند دو شخصیت متضاد جلوه میکند که البته یکی از این دو شخصیت که همان درون است، همیشه ناشناس می ماند. نمیگم ناشناس متولد میشه. بلکه ناشناس ایجاد میشه. ناشناس زندگی میکنه و ناشناس هم به خاک سپرده میشه و حتی ناشناس از ذهن ها پاک میشه!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۸
فریبا Gh