جهان زیبای من

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماه رمضان» ثبت شده است

روز اول اسفند منو به یاد ذوق روزهای مدرسه میندازه . این ماه هم مثل فروردین فقط دو هفته دووم میاورد و تازه اون دو هفته هم حال و هوای عید در مدرسه چنان می پیچید که فکر درس رو از سرم بیرون میکردم و به فکر فعالیت های دیگه ای میفتادم . این روزها که میرسید کلاس های پرورشی از همیشه بیشتر می چسبید و بعضی از معلم ها انگار از همیشه دوست داشتنی تر میشدند !!! نمیدونم چرا . اما انگار بهار با اومدنش همه رو تغییر میداد . حتی سخت گیر ترین و نچسب ترین معلم ها را ! و حتی مدیر بد عنق دبیرستان را .

اسفند رو حتی از خود بهار هم بیشتر دوست دارم . چون انگار لذت انتظار خیلی بیشتر از از لذت وصاله . دیدن جوانه های درختچه های کوچیکی که کنار پیاده رو ها از هر گیاهی زودتر سبز میشن از دیدن شکوفه های بهاری هم بیشتر منو به ذوق میاره . اسم اون درختچه های کوچیک رو فرزانه همیشه میگه اما الان یادم رفته .

روزای اواسط اسفند از کتابخونه مدرسه بیش از 20-30 تا کتاب برمیداشتم و تا آخر تعطیلات عید همش رو تموم میکردم . البته این کتابها رو بطور کاملا قاچاق برمیداشتم چون امانت بردن بیش از دو تا کتاب ممنوع بود . ولی چون من دانش اموز کتابخونی بودم خودم هم بیشتر وقتا مسئول کتابخونه بودم و همزمان با درس خوندن کار هم میکردم ولی بدون مزد . مزد کار کردنم همین قدر برام کافی بود که از نشستن کنار هزاران کتاب به آرامشی میرسیدم که فقط اهلش میتونند درک کنند .

فرزانه و فریده هم از اون همه کتاب ذوق زده میشدند و بعضی از کتابها رو شب ها با هم میخوندیم . البته من بیشتر تک خوان بودم و دوست داشتم بیشتر خودم تنهایی بخونم و با فرزانه و فریده مسابقه میذاشتیم هر کسی که زودنر کتاب ها رو تموم کنه . اما این مسابقه اصلا و ابدا دلیلی نبود تا کتابها رو سرسری بخونیم . چه بچه های عاقل و خوبی بودیم ما .

هیچوقت یادم نمیره روزی که برای آخرین بار رفتم دبیرستان تا کارنامه پیش دانشگاهی رو بگیرم با خودم یه پلاستیک بزرگ از کتاب هایی که پیشم جا مونده بود بردم تا تحویلشون بدم . قیافه خانم "ب" موقع دیدن کتابها خیلی دیدنی بود . چقدر خندیدیم ! اونم آخرین روز فهمید چه دانش آموز محقق و اکتیوی همچون گوهر داشتن و قدرش رو نمیدونستن .

بهرحال امروز از نظر من روز نوید قدم های بهاره . این روز رو به درون پر از احساسم تبریک میگم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+بعضی از آدم ها رو از زندگیت پرت کن بیرون تا ببینی چقدر نفس کشیدن زیباست . مثل من که برای همیشه حذفت کردم اما هنوزم در " ری سایکل بین " قلبم حضور داری . برای اینکه شاید یه روزی تونستم تو رو به بزرگترین آرزوت برسونم و اونوقت باید بهت دسترسی داشته باشم .شاید اون روز یکی از همین روزا باشه اگر خدا بخواد . الان نمیدونی که استارتش رو زدم .

+حتی اگر سرت خیلی شلوغه و انبوه فکر و مشغله و کار و مشکلات روی سرت ریخته فقط ده دقیقه رو به خودت و احساست و  خدای خودت اختصاص بده تا ببینی چند برابر انرژی دریافت میکنی . مثل من که غم ِ همه روزایِ بی مهری دیدن از تو رو با همین چیزا جبران کردم .

+خوش به حالت که این قدر آدمی . کاش منم مثل تو بودم و مثل تو فکر میکردم . هرچقدر میخوام یه چیزی ازت گیر بیارم که به خودم ثابت کنم این خبرا هم که فکر میکنم نیست ... دریغ ! نمیدونم میدونی یا نه که یه بار ازت این سوال رو کردم و جواب تو برام خیلی عجیب بود . تا حالا چنین چیزی رو نه از کسی شنیده بودم و نه حتی به ذهن خودم رسیده بود . حالا میفهمی که چرا میگم کاش منم میتونستم مثل تو فکر کنم . دارم فکر میکنم کاش یه کتاب از تمام عقایدت رو مینوشتی تا هزار دفعه میخوندمش . این حس من گاهی وقتا به حسادت تبدیل میشه اما خوشبختانه هنوزم میتونم مهارش کنم . هرچقدر هم بزرگ باشی خدای تو بزرگتره و از رگ گردن به من نزدیکتره .

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۲۹
فریبا Gh

به خواست خدای بزرگ از معنوی ترین و روح انگیز ترین سفر عمرم برگشتم . سفر به سرزمین وحی و به شهر پیامبر . واقعا این سفر برای هر روح مجروح و آسیب دیده ای و هر دل شکسته ای یک نیاز مبرم و ضروریه . بخصوص وقتی دستان و صورتت رو روی سنگ معطر و مطهر کعبه میذاری ، همه وجودت سرشار از انرژی مثبت و حس خوب میشه . حس میکنی جاذبه ای آنچنان قوی اطرافت رو فرا گرفته که حتی دلت نمیاد و نمیخواد که سر از قبله ی عالم برداری . با همه وجودم حس میکردم که در این حالت گوشه ای از وجود با عظمت خدای تعالی رو در آغوش گرفتم ...

... و تا زمانی که به مدینه النبی (ص) سفر نکنی به مظلومیت و غربت شیعیان پی نمی بری . زیارت ائمه بقیع و دیگر اجساد و ارواح مطهر و مقدس این قبرستان ، زیارت خانه محقر بانو فاطمه زهرا (س) که محل نزول وحی بود ، رفتن به محل اصلی مسجد النبی و حتی زیارت قبر پیغمبر خدا (ص) ، همه و همه یا منع شده یا با محدودیت شدیده . دیدن خاک چهار امام معصوم بدون حتی یک نشان و سنگ قبری کوچک ، قبر بی نشان حضرت زهرا (س) و ... دل هر شیعه ای رو به درد میاره .

به جز این مکان های اصلی ، این دو شهر مقدس ، حجم زیادی از تاریخ زندگی پر فراز و نشیب پیامبر و خاندان مطهرش رو در خود جای داده و به هر گوشه ای از این دو شهر نگاه کنی حداقل یک نشان از رد پای آنها و جای نماز گزاردن و جنگ های پی در پی شان و ... می بینی که بسیار زیاد هستن و فرصت شمردن همه شان را ندارم و به همین مقدار قناعت میکنم .

خلاصه آنکه برگشت از این سفر پر بار هر چه دلتنگی و غم به همراه داشت به همون اندازه هم از دست عرب ها راحت شدیم . بخصوص خانم ها یه نفس راحت کشیدند ! با وجود همه دلتنگی ای همراهم بود روزای آخر دلم برای شهر پر خاطره خودم تهران به شدت تنگ شده بود . دلم برای پنجره اتاق و صدای یاکریم های حیاط و درخت پرتقال و صدای بچه همسایه و گوشه دنج تنهایی هام به شدت تنگ شده بود . دلم برای خیلی چیزا تنگ شده بود که جز با برگشتن به اینجا برطرف نمیشد .

و اما در مورد حذف وبلاگ که در پست قبل ازش حرف زدم :

نظرم در این مورد عوض شد . گور بابای هر چی مگس مزاحمه . از این به بعد همه پست های وبم رمز دار میشن .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۱
فریبا Gh

کاش میشد تا خدا پرواز کرد

پای دل از بند دنیا باز کرد

کاش میشد از تعلق شد رها

بال زد همچون کبوتر در هوا

کاش میشد این دلم دریا شود

باز عشقی اندر او پیدا شود

کاش میشد عاشقی دیوانه شد

گرد شمع یار چون پروانه شد

کاش میشد جان ز تن بیرون شود

چشم از هجران او پر خون شود

کاش میشد از خدا غافل نبود

کاش در افکار بی حاصل نبود

کاش میشد بر شیاطین چیره شد

تا رها از بند با این شیوه شد

کاش دستم را بگیرد توی دست

تا شوم از دست او من مست مست

کاش میشد مست باشم تا ابد

سر بر آرم دست افشان از لحد

کاش میشد تا که در روز جزا

شاد باشم از عمل پیش خدا

کاش میشد یک نفس دیدار یار

تا شوم مدهوش ؛ گردم بیقرار

کاش میشد با خدا شد همنشین

جنت و دوزخ ؛ یا اندر زمین

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیشب تا سحر بیدار بودم.یعنی اصلا خوابم نبرد.بعد از سحر ساعت 5 صبح خوابیدم تا 6:30.بیدار شدم و رفتم کلاس.انگار غم عالم روی دلم بودناراحت.از ساعت 7:30 صبح تا 6:15 بعدازظهر کلاس تست داشتمگریه.رسید به ساعت زیست.ساعت 11 صبح بود.انگار دیگه روی صندلی ام بند نمیشدم،هی از این طرف به اون طرف لم میدادم.چشمام دو دو میزد.اون قدر که خمیازه کشیده بودم فکم داشت پایین میومدآخ.به شدت هرچه تمام تر خوابم میومدخواب.

ساعت 12:30 کلاس تموم شد.همه-به غیر از 4-5 نفر-از کلاس رفتن بیرون.هوا هم خیلی گرم بود.از خرشانسی زیاد ما امروز همه کولرهای گازی ازکار افتاده بودن.سرم رو گذاشتم روی میز و نفهمیدم کی خوابم برد!توی تمام این 11 سالی که درس خونده بودم اولین باری بود که سر کلاس خوابیده بودم.چشمام رو که باز کردم ساعت راس 1 ظهر بود.خیلی تعجب کردم.اما نمیدونم چرا اون نیم ساعت خواب خیلی چسبید.خواستم برم برای نماز که یادم افتاد خواب بودم و وضویی که گرفته بودم باطل شده.خیلی سخت بود که بخوام اون جاوضو بگیرم،مخصوصا امروز که کارگرها درست مقابل وضوخونه داشتن کار میکردن و آخرش مجبور شدم مقنعه ام رو توی یکی از توالت ها عوض کنم.

به هر حال مهم این بود که سر کلاس بعدی دیگه خواب آلود نبودم.امروز همزمان 2 تا خبر خیلی خیلی خیلی خوشحال کننده به گوشم رسید که الان توی پوست خودم نمی گنجملبخند.کلی با این خبرا حال کردم.الان فقط در انتظاااااااااااارم...هورا 

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۴۳
فریبا Gh

به نام نامی ایزد منان

 شب بود و چه فرخنده شبی.آن شب تولد که تازه براتم دادند.عقربه کوچک ساعت موزیانه به عدد 9 اشاره میکرد وان دیگری که بلندتر باشد 12 را نشان میداد.بلی،آن دو یکصدا زمان را فریاد میزدند:راس 9 شب.و برگهای تقویم گویای این تذکر بودند:جمعه 21 آبان 1372 هجری شمسی مطابق با 27 جمادی الاول 1414 هجری قمری و برابر با 12 نوامبر 1993 میلادی.یک شب سرد،دلگیر و غمناک پاییزی که در انتها به زیباترین شب هایی انجامید که جهان به خود دیده است.

خبرها و نقل قول ها حاکی از آن است که آبجی بزرگ بزرگه ما که در آن زمان کودکی 7 ساله می بودند در همان ساعت دیکته شب می نوشتند و از قضا مادر گرانقدرم به او دیکته میگفتند که ناگهان...

من هم صدایم درآمد.مامی را زابراه کرده و تا روی تخت بیمارستان کشاندیم و باعث شدیم تا دیکته آبجی جون نصفه رها شود.باری،سرانجام بر سر این جهان منت نهاده و به اذن خداوندگار تبارک و تعالی قدم در عرصه گیتی بنهادیم.

بعدش رسیدیم به 2 سال که بی رحمانه و خصمانه ما را از شیر مادر محروم کردند چرا که قرار بود یکی دیگه از آن پس سودش را ببرد و این گونه بود که ته تغاری بودن ما دو سال بیشتر به طول نینجامید.

روزها از پی هم آمدند و رفتند تا سن ما رسید به 7 سال و آماده و محیا شدیم برای کسب علم و دانش...

وهی خواندیم و خواندیم و هر ساله با معدل 20 به استقبال گرم و داغ تابستون جون میرفتیم.

در این اثنا از وقتی پا را به پنجم ابتدایی نهاده و 11 ساله مان بود تا وقتی در سال سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودیم و 14 سال داشتیم همه و همه از خانم مدیر گرفته تا همون بابای مدرسه هی میگفتن شما الان نوجوان هستین،سال های نوجوانی سالهای حساس و بحرانی هستن،شما به بلوغ نزدیک شدین.و ما هم انگشت حیرت به دهان گرفته و فقط گوش جان می سپردیم.و آن قدر از این دست مسائل گفتن و گفتن و گفتن و هی گفتن و باز هم گفتن تا اینکه در اون سالهای آخر وقتی میخواستن بازم بگن همه مشغول چرت زدن میشدن و معلوم نمیشد خانم بهداشت داره برای کی این وسط فک میزنه؟؟!!

و اما در روز جمعه 14 تیر 1387 وقتی ساعت حدود 13:40 بود همه چیز دست به دست هم داد تا من مرگ را با دو چشمان مبارکم ببینم.آن ساعت ما را به یک بیمارستان خصوصی منتقل کردن و خوابیدیم روی تخت بیمارستان.فردای آن روز ساعت 9:30 صبح جناب دکی جون که انگار هر چی تا اون موقع خورده صرف رشد سیبیل های چخماقی اش شده بود تشریف فرما شدند.به قول آبجی جانمان اگه یه لیوان دوغ نوش جان میکرد میشد یه سطل دوغ دیگه از توی سیبیل هاش کشید بیرون.به هر حال ما را بردند به اتاق عمل،بیهوشی تمام و کمال نصیبمان فرمودند و ما را بردند زیر تیغ جراحی و دیگر ندانستیم چه بلاهایی که بر سرمان رفت.اما عشق و حالش به اون مورفینی بود که جهت از یاد بردن درد بعداز عمل به خوردمان دادن و باعث شدن از ساعت 10:30 صبح تا 6:30 صبح فرداش یه سره بخوابیم و هیچی از دنیای پیرامون حالیمون نباشه. تا اینکه روز 16 تیر یعنی دو روز بعد ساعت حدود 9:30 صبح دست مامان و بابا رو گرفتیم و شادان و خندان از اینکه حیات مجدد یافتیم به سمت خانه به راه افتادیم.و این گونه بود که دگر بار به کانون گرم خانواده ارجاع داده شدیم.

و اما سال اول دبیرستان را که پشت سر بنهادیم عشق هنرستان و سفالگری ما رو گرفته بود.اما از بس بهمون گفتن "دکتر جون" توی رودربایستی گروه تجربی را انتخاب کردیم و هی زیست خواندیم و هی زیست خواندیم و هی زیست خواندیم و به همه نشون دادیم که دکتر لایقی برای فردای جامعه خویش هستیم و همه رو ذوق مرگیده میکردیم.ولی آخه کیه که بدونه ما حال و حوصله درس خوندن و تست زدن برای کنکور لعنتی رو نداریم و قصد کرده ایم دیپلمه بمانیم.اما زهی خیال باطل...آبجی اولی شد مترجم زبان انگلیسی و دومی شد مدیر بازرگانی و سومی شد مهندس نرم افزار و اونی که بعد از منه هم که دیگه همه میدونن مخ مبارکشان تاب داره و درس نخونده 19 و 20 میگیره و قصد داره بشه مهندس عمران،پس دیگه بی برو برگرد همون سال اول با رتبه حداکثر دو رقمی در بهترین دانشگاه و در رشته دلخواه مشغول به تحصیل میشوند.حالا این وسط بین همه آبجی های تحصیلکرده من یکی اشانتیون بشم دیپلمه دیگه خیلی ضایع میشه،نه؟

و اما زمانی که 16 سال بیش نداشتیم خانم مترجم ما رو ازمون گرفتن و به خانه بخت فرستادند و به فاصله دو ماه بعد خانم مدیرمون هم بردن و ما شدیم سه دوشیزه خانم توی خونه باباجون.و ما همش فکرمان مشغول که نکنه خانم مهندس هم ببرن و ما رو بی مهندس کنن!!!

خلاصه اینکه هنوز داریم می زیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعدا نوشت:در تاریخ 24 مهر 90 بالاخره ما رو بی مهندس کردند...

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۰۴
فریبا Gh