جهان زیبای من

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماه رمضان» ثبت شده است

این روزها چقدر حس خوب و انرژی خوب که با من همراه و همگام و هم لحظه ست .

این روزها چقدر امید که در قلبم زنده میشود و چقدر رویا که در آستانه تحقق است .

این روزها چقدر خدا که در زندگی ام جاریست .

این روزها چقدر قدر و شادی و سبکبالی که در آن غرقم .

این روزها دیگر هیچ کم ندارم ...

من خدا را دارم :)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۰
فریبا Gh

این متن رو از وبلاگ فرشته گرفتم . ولی به دلایل امنیتی لینکش رو نمیذارم .

متنش رو خیلی دوست دارم . حداقل برای من که خیلی ملموس و آشناست :

" الان اینجا تنهام درسکوت و محمدامین خوابه . از بیرون بوی هیزم سوخته میاد و منو باز میبره به خونه ی باصفا و ساده مادرجون . خدایا چقدر دلم تنگ شده ! کاش الان با خواهرام و مامانم اونجا روی سکو بودیم . چشمهاتو ببند ...

صدای مرغ و خروسها ، صدای گاوها ، صدای بچه ها باهمون لهجه ی غلیظ گرگانی میاد و باد که صورتت را نوازش میکنه و با خودش همه ی بوهای ده رامیاره . بو کن! ... بوی هرچی که باشه ما بهش میگیم بوی خونه مادرجون ! وقتی باد میاد صداش لابه لای شاخ و برگ درختها میپیچه . صدای تکان خوردن شاخه های درختها توی باغ پشت خونه مادرجون را میشنوی ؟

الان ها مادرجون دولا دولا سماورشو  آب میکنه . سکو را دستمال میکشیم و موکت میندازیم . بابابزرگ از خواب پاشده داره با یه کتاب دعا میاد . رو سکو سفره ای ساده وپربرکت و بی منت پهنه . توی سفره نون هست : نون مادرجون و چند تکه نون قلاچ ... سماور مادرجون قل قل میجوشه و مادرجون یکی یکی به همه چایی میده . چه طعمی داره چایی از دست مادرجون . برای خودش توی کاسه چایی ریخته و داغ داغ میخوره . همه باهم دور یک سفره ی باصفا جمعیم و نان میخوریم . کمی بعدتر قراره بادمجانها را پوست بکنیم برای شام و ما منتظریم تا پوستشونو ببریم برای گاوها .

دیگه داره شب میشه . گوش کن ! صدای اذان از مسجد روستا را میشنوی ؟ بابابزرگ داره میره وضو بگیره . یکی از همسایه ها داره از انتهای کوچه نزدیک میشه و از دور سلام میکنه . مادرجون و بابابزرگ دارن تعارفش میکنن برای چایی . چه ساده و چه صمیمی همدیگه رو سر سفره هاشون مهمون میکنن . نگاه کن ! داره نم نم بارون میاد . میبینی ؟ ... چه لذتی داره !

دیگه به هیچ چیز فکر نمیکنیم . اینجا غم دنبال ما نمیاد ، چون همه با همیم . کاش چشمهایمان را باز نکنیم ... "

چقدر زیبا توصیف کردی حال اونجا رو . کاش میشد باز هم برم به روستایی که بخش زیادی از خاطرات کودکی ام در سفر به اونجا خلاصه میشه .

راستی یک چیز رو فراموش کردی : از روی سکو ، گاو های عموی مامان رو میبینی که دارند دم هاشون رو تکان میدن و زبان هاشون رو دور دهانشون میکشند :)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۶
فریبا Gh

چند شب پیش تو رختخواب ، مثل عادت همیشگی ام در روزهایی که حس میکنم چیزی کم دارم ، هندزفریمو گذاشتم تو گوشم تا با هر آهنگ گوشیم به یک دنیا و یک زمان و یک خاطره خاص برم . " پخش کننده موزیک " موبایلم رو باز کردم :

فایل آهنگهای وطنی و سنتی و مذهبی رو از پاپ بیشتر دوست دارم . هرچند که اونجا هم خاطره هست اما اون موقع با حال و هوام سازگار نبود . از بین اون سه فایل محبوبم نیز فایل آهنگهای وطنی رو خیلی بیشتر دوست دارم ، هرچند که در بین اونا پاپ هم باشه . یه زمان اینا رو با سلیقه و دلخواه خودم در هر فایل جا میدادم و هدفم شب ها و روزهایی مثل همون شب بود .

اما برخی از محبوب ترین آهنگ های وطنی موبایلم که " لندمارک ِ هارمونی روحم " هستن :

- " بهار " با صدای ناصر عبداللهی :

این آهنگه و احساسی که از عید سال 90 بهم میده . اون سال ، عید ، برای اولین بار یه اتفاق تازه رو تجربه کردم . کاش میشد همه اونچه رو که در قلبم هست و به هنگام تایپ کردن تک تک کلمات این پست در قلبم به جوشش میفته بی پرده و روراست بنویسم ، اما حیف ! عید 90 اتفاقی رو تجربه کردم که در حین اون تجربه خودم رو حس میکردم که مثل یه احمق ، سر یک امتحان سخت نشسته و حتی کلمه ای از سوالات براش آشنا نیست . نمیدونستم باید چکار میکردم و چه عکس العملی نشون میدادم . از همه مهمتر اینکه اون اتفاقات برای من همیشه به مانند یک تابو در ذهنم بود که فقط میشد در خیالم آنها را جست و جو کنم . اما حالا بدون آن که بخواهم آن تابوهای سرسخت یکی پس از دیگری می شکستند و مرا در بهت و ناباوری ، در هیجان و اضطراب چنان غرق میکردند که دست و پام رو گم میکردم . درست مثل کسی که با یک نیروی غیبی و بی اراده به میان زمین یک مسابقه مهم میره .

با تمام این حرف ها همین ها بودند که اون عید به یادماندنی رو برام جاودانه کردند . همون روزها بودند که یه بازی جدید گیر آورده بودم و هر روز پشت کامپیوتر بازی رو میاوردم و همزمان این آهنگ رو میذاشتم و گاهی عمیق به فکر میرفتم . انگار همون موقع ها بود که این آهنگ هم به اعماق فکر و یادم فرو رفت .

- دو تا از غم انگیزترین آهنگ های متن سریال " پس از باران " با صدای شیرین فریدون پوررضا :

این آهنگ ها فقط و فقط چهره فرزانه رو برام تداعی میکنه که تابستون سال 90 تازه فهمیده بودم مدت هاست بخاطر یک عشق آتشین ، تمام  ِ خودش را باخته . وقتی که خیال میکردیم داره درس میخونه درحالیکه روی هر گوشه و کنار از کاغذهای باطله ، چیز دیگری مینوشت ، برای مخاطبی که شاید هرگز اون نامه ها رو نخونده باشه و یا اگر خونده ، درک نکرده باشه . وقتی که پشت کامپیوتر بود و خیال میکردیم سروکارش با نرم افزارهای کامپیوتری و مهندسی و درس هاشه درحالیکه فقط مشغول آپدیت وبلاگش بود . وقتی که براش خواستگار میومد و با تمام بغض و ناراحتی اش میگفت نه ، نمیخوام ! خیال میکردیم هنوز آمادگی نداره درحالیکه اون هنوز امیدوار بود تا شاید کسی رو که میخواد فقط ببینه !

بعدازظهرهای گرم و بلند تابستون میرفت طبقه پایین و بساط کتاب ها و درس و نامه هاشو دورش پخش میکرد و منم همیشه ذوق اینو داشتم که وسط درس خوندنش با هرچی که از خوراکی و میوه و چای و قهوه و شربت و شیرینی و ... گیر میارم بهش زنگ تفریح بدم . بعدشم خودم دراز میکشیدم توی همون اتاق و کتاب میخوندم یا هی با فرزانه حرف میزدم و اون عصبانی میشد و میگفت نمیذاری درس بخونم . آخرشم با بی حوصلگی تمام و همچنان که آفتاب مزخرف حیاط روی فرش اتاق تابیده بود و صدای یاکریم های درخت پرتقال حیاط میومد ، به یه خواب خیلی سبک و کوتاه فرو میرفتم . در همون مدت کوتاه ، خواب فرزانه رو میدیدم که همیشه وسط یک عالمه برف ایستاده ،  درحالیکه از آسمون همچنان با سرعت برف می بارید . هر دفعه اینجوری خوابم می برد همین خواب ها رو میدیدم و وقتی چشمم رو باز میکردم به فرزانه میگفتم خواب دیدم . فرزانه مسخرم میکرد و میگفت تو کی خوابیدی که خواب هم دیدی ؟! اما وقتی براش خوابم رو تعریف میکردم باورش میشد . چون میدونست و میدونستم که تعبیر برف دیدن در خواب فقط غم و غصه ست . یعنی اونی که توی برف دیدیش ، توی غم های دلش دست و پا میزنه . فرزانه بیش از پیش ناراحت میشد . یادمه یه روز از آخرین روزهایی که داغ اون عشق برای فرزانه سرد میشد باز هم همون اتاق کنار بساط درس و امتحان و افسردگی فرزانه خوابم برد . آخرین دفعه ای بود که خواب دیدم و اون این بود : همچنان برف سنگینی میومد . شب بود . فرزانه از یه مجلس عزاداری برمیگشت . مجلس عزاداری اهل بیت (ع) بود اما نمیدونم کدوم یکی ؟! فرزانه از روی برف های سنگین راه میرفت تا به یه بلندی رسید . همه جا برف نشسته بود به جز روی اون بلندی . معلوم بود که برف هاش آب شده یا ریخته شده . چون هنوز خیس بود . فرزانه از اون بلندی بالا رفت و همونجا ایستاد . این خواب رو هم براش تعریف کردم و این بار یه امید تازه در قلبش زنده شد . بعد از اون برای همیشه روح پژمرده ی فرزانه از اون عشق ، التیام پیدا کرد . اون روزها فرزانه همیشه این آهنگ ها رو میذاشت و هر کسی رو که کنارش بود هم افسرده میکرد .

- دل دیوونه با صدای شهرام شکوهی :

این آهنگ فقط حس بد روزای دلتنگی رو که بهار 91 تجربه کردم برام تداعی میکنه . روزها و شب های وحشتناک تنهایی و دلتنگی و غم و حسرت و عذاب وجدان . روزای عاشقی .

همیشه سختی های راه عشق بعد از اتمام تجربه اش شیرین میشه . در حالیکه در روزهای عاشقی هیچ چیز جز عذاب برات نداره .

- لوح سرنوشت با صدای مجید اخشابی :

این آهنگ جزو تک آهنگ های قلب منه . از این آهنگ هیچ خاطره ای ندارم . هر چه هست به جوشش افتادن احساساتم هست . از اولین باری که این آهنگ رو گوش دادم بدون آن که به اون احساسات حتی فکر کنم ، همه شان بی خبر به قلبم هجوم آوردند . تنها آهنگی که منو میبره به احساسات خیلی دور . دخترک گذشته هام . به احساساتش ، به غرور کودکانه اش ، به دنیای کوچیک و رنگینش ، به همه زندگی اش . باز هم میگویم ، که هر چه از آن زمان در ذهنم پدیدار میشود چیزی جز انبوهی از احساسات نیست . خاطره ای از آن زمان به یاد ندارم . هر چه برایم باقی مانده همین احساس است که نمیدانم چطور هنوز هم میتوانم درکش کنم . چطور با گذشت این همه مدت هنوز هم در روحم باقیست . اما نمیدانم چرا این احساس فقط با گوش دادن به این آهنگه که برام تداعی میشه . هرچی که هست تنها راه گریزم به دورترین گذشته هامه .

- دریا ( یاد تو ) با صدای بیژن خاوری :

چقدر این آهنگ رو دوست دارم . چقدر از گوش دادنش ، از ضرباهنگ قشنگش لذت می برم . چقدر برام خاطره انگیزه . چه روزایی این آهنگ رو از تلویزیون گوش میدادیم . چقدر دلم تنگ شد برای اون روزا ! زندگی مان ساده تر بود ، خیلی ساده تر ، خیلی خیلی خیلی ساده تر ، اما چقدر شیرین بود . چقدر احساساتمان پاک تر و البته ناب تر بود . حتی چیزایی که خوشحال یا ناراحتمان میکرد با چیزایی که امروز خوشحال یا ناراحتمان میکند خیلی فرق داشت . همه این احساسات و خاطرات با گوش دادن به این آهنگ و به یاد آوردن تلویزیون 21 اینچ قدیمی مان روی میز و کمد مشکی و حتی اون مجسمه کوچیک کنار تلویزیون در عصرهای آفتابی بهار و تابستان ، در دلم زنده میشه : یاد تو در دل من طوفان به پا میکنه

                                                                تا ساحل زندگی با من شنا میکنه ...

- شب آفتابی با صدای محمد اصفهانی :

نمیدونم اون موقع که این آهنگ رو میشنیدم کِی بود و چرا این قدر دوستش دارم . چون واقعا هیچی از خاطره هاش به یاد ندارم . فقط میدونم همون حس نوستالژیکی رو داره که از هر آهنگ قدیمی دیگه دارم . زندگی خیلی ساده تر ِ گذشته و کودکی هامون .

- سپید و سیاه با صدای محمد اصفهانی :

این همون آهنگیه که به جز حس خیلی خیلی نوستالژیک درونش ، همین دو - سه سال پیش وقتی دانلودش کردم و بعد از مدت ها باز هم شنیدمش به چیزی جز خودم و مشکلی که اون موقع داشتم فکر نمیکردم . مشکلی که همه شادی هامو از من گرفته بود و من رو با این آهنگ هم آوا میکرد :

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟

قطره ای کو که به دریا ریزم ؟

...

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

- ای ایران با صدای محمد خاکپور :

این آهنگ رو اولین بار وقتی دوم راهنمایی بودم ، خانم ملکی - معلم پرورشی همه مدرسه که یه دختر دوست داشتنی 24 ساله بود - برای ماهایی گذاشت که قرار بود اجرای قسمتی از برنامه های فرهنگی دهه فجر در منطقه رو عهده دار باشیم . خدای من ! چه روزای پر انرژی ای داشتیم . روزایی که همه کار میکردیم و درس و کلاس در حاشیه برنامه هامون بود . من و فریده توی مدرسه راهنمایی و دبیرستان همیشه دانش آموزای فعال فرهنگی و ممتاز درسی بودیم . یاد اون همه صمیمیت مدرسه و جو دانش آموزی بخیر ... بگذریم ...

دومین خاطره من از این آهنگ وقتی بود که یه شب از شب های اردیبهشت ماه 91 که اتفاقا شب امتحان نهایی زمین شناسی پیش دانشگاهی هم بود این آهنگ رو بعد از خوندن یه متن ، یه پست در یک وبلاگ ، گوش کردم . یه پست خیلی ساده از احساسات و خاطرات یک آدم خیلی ساده . اما همون پست ساده بعد از رفتن اون آدم ساده چقدر دلگیرم کرد . این آهنگ رو خیلی اتفاقی روشن کردم و دیدم چقدر احساس میکنم در فشار و تنگنا هستم . حتی نفس کشیدن هم برام سخت بود . در این مورد توضیحات بیشتر نمیدم . یعنی نمیتونم که بدم . کاش میشد لینک اون پست رو اینجا بذارم .

- عیدانه با صدای علیرضا عصار :

اولا که علیرضا عصار از محبوب ترین خواننده های منه . چقدر صداش به دل میشینه . چقدر با خوندنش و لحنش ، منو از خودم جدا میکنه . برای من صداش ، فراتر از یه صدای ماوراییه . بهرحال این آهنگش هم یکی از محبوب ترین آهنگ های منه .

خاطره ی این پست رو مینویسم اما فقط خودم و بعد هم فرزانه میتونیم این خاطره رو درک کنیم . این آهنگ بیشتر از همه ، روزایی رو برام تداعی میکنه که " مهدی " هنوز اینجا بود و در طبقه همکف مجردی زندگی میکرد . روزای جالبی نبودند . اما نمیدونم چرا از این آهنگ خیلی یاد مهدی میفتم . هنوز هم گاهی دلم براش تنگ میشه . گاهی به خودم میگم اون الان کجاست ؟ چکار میکنه ؟ مهدی همیشه در ناز و نعمت غرق بود . به محض دیپلم گرفتن با پارتی بابا ، توی بانک استخدام شد . به محض سرکار رفتن ، خونه و ماشین خرید و بعد هم با دختری که سال ها عاشق و دیوونش بود ازدواج کرد و با به دنیا اومدن پسرش دیگه هیچ چیز کم نداشت . توی اون سن کم که پسرها هنوز آویزوون جیب باباشون اند ، مهدی همه چیز داشت و مسئولیت یه خانواده به دوشش بود . گاهی فکر میکنم شاید همه چیز برای مهدی ، فقط مادیات نبود . اون هرگز جایی برای ارضای نیاز عاطفی اش نداشت . هرگز دست مهر پدر و مادری روی سرش نبود . با این همه ، به موفقیت بزرگی رسید که خودش با دست های خودش گند زد به اون همه نعمت و امتیاز . چقدر همه براش احترام قائل بودند و دخترها چه با حسرت نگاهش میکردند !!! چه غروری داشت ... بی خیالش . نمیخوام بیشتر از این درموردش بنویسم . فقط خواستم بگم از این آهنگ ، ملموس ترین خاطره ذهنم فقط چهره زیبای مهدی است ، اون موقع که در اوج جوانی چقدر زیبا و چهارشونه و قد بلند و برازنده بود .

- عصر پاییزی با صدای کوروش تهامی :

همیشه باید مدت تقریبا زیادی از یه زمان خاص بگذره تا ذهنت اجازه بده از یه رویداد با عنوان " خاطره " یاد کنی . این یه قانون همگانی برای هر رویدادی است که به خاطره تبدیل شده . برای همین نمیشه چیزی رو که میخوام بگم اسمش رو بذارم خاطره . اما مطمئنم در آینده ، بخصوص بعد از فارغ التحصیلی به چه خاطره نابی برام بدل میشه .

همین ترم که گذشت ، سه روز اول هفته راس ساعت هشت صبح همه بچه های گروه کارآموزی در سرویس بیمارستان حاضر بودیم . کارآموزی " سمیولوژی و فیزیکال اگزمینیشن " داشتیم . یکی از مزخرف ترین و حوصله سربرترین کارآموزی هام و در عین حال بسیار مهم و مورد نیاز . توی سرویس ، در حالیکه همه بچه ها روی صندلی ها ولو شده بودند ، برخی خواب بودند ، برخی مثل من هندزفری داشتند و آهنگ گوش میکردند ، و همیشه هم یکی دو نفر برای کنفرانس بیمارستان آماده میشدند و مطالب رو مرور میکردند ؛ در همین اوضاع خواب آور ، به این آهنگ گوش میدادم و گاهی به زیباترین مسیر شهر تهران - اتوبان مدرس - نگاه میکردم .

- معجزه شرقی با صدای منوچهر طاهرزاده , من و تو و درخت و بارون با صدای خشایار اعتمادی :

این دو آهنگ رو وقتی سوم دبیرستان بودم , زمانی که دقیقا دو هفته مونده بود تا تولد هفده سالگی ام , دانلود کردم . بعد از چند سال نمیدونم اونا رو از کجا شنیدم که بازم یادم به یکی از آهنگ های نوستالژیک تلویزیون و زمان بچگیم افتاد . پس هر دو رو با هم دانلود کردم و نمیدونم چند بار اونا رو گوش کردم . فقط میدونم این قدر با به جوش افتادن احساساتم به وجد اومده بودم که هر چی از درونم برمیومد نوشتم . و فقط نوشتم . هنوزم اون یادداشت ها رو دارم .

امروز احساس من از این خاطره درست مثل احساسیه که اون موقع از شنیدن این آهنگ ها پیدا کردم . به خودم میگم این مصداق اینه که قدر همه لحظاتتو بدونی . همون قدر که امروز در حسرت خاطرات دیروزم , فردا هم در حسرت خاطرات امروزم . حال که در خاطرات فردایم هستم چرا ناسپاسی کنم ؟؟؟

- گل مریم با صدای محمد نوری :

این آهنگ رو اولین بار اسفند 89 شنیدم . همون موقع که سوم دبیرستان بودم و دو سالی از بزرگترین تحول زندگی درونم میگذشت . چقدر این آهنگ رو دوست داشتم و گاهی موقع درس خوندن حتی این آهنگ رو میذاشتم و همه تمرکزم رو از دست میدادم . یه بار که داشتم فیزیک میخوندم در صفحه اول کتابم قسمتی از متن این آهنگ رو به همراه حرفهای دل خودم نوشتم .

بعد از اون , این آهنگ , عید 90 رو بخاطر من میاره . همون عیدی که در خط های اول این پست درموردش به اندازه کافی نوشتم . این آهنگ هم به خاطرات و احساسات اون عید به یاد موندنی گره خورده .

-خورشید با صدای امیر تاجیک :

یه جمله از این آهنگ هست که زمان تحول بزرگ زندگیم , حس میکردم چقدر دنبال این جمله بودم . گاهی واژه ها تو رو برای ساختن ساده ترین جملات هم یاری نمیدهند , که حداقل خودت بتونی خودتو درک کنی و بفهمی که چی میخوای و چته : یکی تنهاییم رو برده ...

- مرو ای دوست با صدای محمد اصفهانی :

چقدر خاطره ی این آهنگ استثناییه . زمانی که سوم دبیرستان بودم گروه های خاصی از دانش آموزانِ دختر دبیرستانی ِ کلیه مناطق تهران رو به سفر چهار روزه رامسر بردند . چقدر با دوستام خوش گذروندیم . چه طبیعت دلچسبی رو تجربه کردیم . چه شهر زیبایی بود مازندران . چقدر سرسبزی جاده گیلان ، مسحورکنندست . حتی زیباتر از جاده چالوس و فیروزکوه . چقدر فیلم و عکس گرفتیم . چه قدر دم به دقیقه از هر جایی که میرفتیم تنقلات میگرفتیم برای خوردن . چقدر چرت میگفتیم و میخندیدیم . چقدر در فضای اردوگاه دنبال هم میکردیم , مسابقه میدادیم , همدیگه رو اذیت میکردیم , مسخره بازی ... اونجا همیشه هوا ابری و گاهی بارونی بود . همیشه صدای آهنگ و موزیک از همه جای فضای اردوگاه شنیده میشد و از همه زیباتر این بود که در اون فضای بزرگ و آزاد میشد با هر لباس و هر تیپی که دلمون میخواست بگردیم , بدون اینکه در بند حجاب و هیچ مرد مزاحم و هیزی باشیم . چقدر فضا , دخترونه و پر از حس نوجوانی بود . چقدر مکان های اینجوری رو دوست دارم . اینا رو الان میفهمم که سه سالی ازش میگذره اما خیلی چیزا در همین سه سال در من تغییر کرده .

اما این آهنگ ... بعضی شب ها بعد از اینکه از سلف برمیگشتیم - حدود ساعت 9 به بعد - از دوستام جدا میشدم . دلم میخواست به چیزایی که خودم دوست داشتم بدون حضور هیچکسی فکر کنم . بارون نم نم می بارید و این آهنگ در فضای اردوگاه پخش میشد . شب بود و اون فضا بزرگ و سرسبز بود . هیچ ترس و واهمه ای از اینکه تنها و آزاد اونجا قدم میزنم نداشتم و میتونستم فارغ از هر قید و شرطی تا هر وقت که دلم بخواد راه برم و کم کم زیر اون بارون , همه لباس هام خیس میشد . چقدر شیرین بود . کاش زندگی همیشه همینجوری بود . چقدر تلخه قصه اسارت زندگی ما . من حجابم را دوست دارم . اما آنچه مرا دلگیر و نا امید میکند , تفاوت ها , عقیده های به درد نخور , جنگ و ستیز , قضاوت ها و ... است . بگذریم ... این قصه سر دراز دارد و اینجا هم جای گفتنش نیست .

- کهکشان عشق با صدای محمد نوری :

این آهنگ مخصوص تابستان 89 است و همون دنیای 16 سالگی دخترانه . برای اولین بار در زندگیم به نتایجی رسیده بودم که تا همیشه مسیرم رو ، فکرم رو ، دیدگاهم رو ، عقایدم رو به همراه همه ارزش های زندگی ام تغییر داد . و چقدر خوشحالم که به قول خانم " فلورانس اسکاول شین " اولوهیت درونم بیدار شد و منو با زندگی حقیقی آشنا کرد .

اون سال تابستون بیشتر وقتا که از ارزش های جدیدم مینوشتم به این آهنگ گوش میدادم . نه بخاطر مضمونش که بخاطر حس خوبی که ضرباهنگش برام داشت . هم موقع نوشتن و هم موقع غرق شدن در همون دنیای خاص 16+ .

- قاصد سبز بهار با صدای حمید غلامعلی :

این آهنگ قدیمی منو یاد نوروزهای خیلی قدیم میندازه . نوروزهایی که هرگز ازشون خاطره خوشی ندارم اما در عالم کودکانه ام جور دیگر میدیدم . عیدهایی که هرگز نمیشد اسمشون رو عید گذاشت . با این که بچه بودم اما خوب به یاد دارم . چه روزای مزخرفی ... با تمام این حرفا نمیدونم چرا این آهنگ رو این قدر دوست دارم و این قدر حس و حالم رو عوض میکنه . شاید تنها بخاطر همون عالم بچگی !

- تیتراژ سریال روزگار جوانی با صدای محمدرضا عیوضی :

اون سالی که برای اولین بار این سریال - فکر کنم از شبکه تهران - پخش میشد هنوز به سن مدرسه نرسیده بودم . مامان همیشه این سریال رو میدید . برای من و فریده که خیلی کوچیک بودیم هیچ چیز خسته کننده تر از این نبود که مامان بشینه پای سریال و بدتر از اون اینکه جرئت نداشتیم هنگامی که مامان داره فیلم یا سریال تماشا میکنه صدای دعوامون یا صدای بازی هامون بلند بشه یا حتی نمیتونستیم با مامان هیچ صحبتی کنیم . حتی همین قدر که بگیم گرسنمه !!! یادمه هر شب این تیتراژ رو میشنیدم و بعد از یه مدت کوتاه که گذشت یه روز ظهر در حین بازی کردن این آهنگ رو مثل یه شعر بلند میخوندم و فهمیدم که این شعر رو کاملا حفظ شدم . بدون اینکه بدونم مامان از توی آشپزخونه داشت به من گوش میکرد و وقتی شعرم تموم شد اومد و با تعجب گفت تو چجوری این آهنگو حفظ شدی ؟! منم از اینکه مورد توجه مامان قرار گرفته بودم کلی خرکیف شدم .

- خاطره با صدای چنگیز حبیبیان :

همان حس نوستالژیک شبیه به همه آهنگ های نوستالژیک دیگه که تا اینجا گفتم .

- یادگار با صدای محمد اصفهانی :

این آهنگ هم منو یاد فرزانه میندازه . همون چیزایی که در قسمت های اول این پست ازش گفتم به اضافه اینکه در همون حال و هوا اون خواستگاری که خودشم میدونه و هنوزم هم یه آشنایی دوری با هم داریم سروکلش پیدا شده بود و از دید فرزانه ، دنیای عاشقی اش رو تخریب کرده بود . فرزانه یادشه اون شب های تابستونی رو که میرفت پشت بوم و زیر آسمون شب به این آهنگ گوش میداد .

به جز اون ، قسمت هایی از این آهنگ هست که خیلی دوستش دارم و حتی اون روزا هم در گوشه و کنار دفتر و کتاب هام این قسمت ها رو مینوشتم . انگار دقیقا حرف دل منو میزد:

شادم که سودایی ندارم

در سینه غوغایی ندارم

آیینه ام خو کرده با شب

چشمی به فردایی ندارم

- آسمان با صدای امیر تاجیک :

خدای من ! هر چقدر از حس این آهنگ بگم باز هم کم گفتم . اینجا رو حتی فرزانه هم نمیتونه درک کنه ، با وجودی که در تمام اون لحظه ها کنار من و با من بود . روزهای بلند بهار 88 . روزایی که هوای دیوانه بهار ، لحظه ای آفتابی بود ، لحظه ای بارانی و طوفان ، لحظه ای هر دو و لحظه ای رنگین کمان ، لحظه ای آسمان سیاه و لحظه ای صاف و آبی . فرزانه در پاتوق همیشگی اش - کنار در پشت بوم - برای اینکه کسی مزاحمش نباشه درس میخوند و من باز هم همیشه مزاحمش بودم . گاهی از دستم عصبانی میشد . خیلی وقتا کلافه میشد از بس وسط درس خوندنش حرف میزدم و ازش سوال میپرسیدم . گاهی با من همراه میشد و کلی حرف میزدیم و می خندیدیم . من که اکثر وقتا بیکار و بیعار بودم براش پشت سر هم نامه مینوشتم . یه عالمه نامه با یه عالمه چرت و پرت . گاهی وسط درس خوندنش نامه ها رو موشک میکردم و به سمت کتابش پرتاپ میکردم . گاهی که از زیاد درس خوندنش خسته میشدم خودم بهش آنتراک میدادم و براش همه چیز از خوراکی میاوردم و اونم ذوق مرگ میشد .

همون روزای استثنایی میرفتم زیر آسمونی که آرام و قرار نداشت . هندزفری میذاشتم و باهاش این آهنگ وطنی رو گوش میدادم . بخصوص اولش رو خیلی دوست داشتم : من کودکانه آسمان را دوست دارم ...

چقدرررررررررر حس این آهنگ رو دوست دارم . چقدر هوای بهار 88 رو برام تداعی میکنه . هنوز هم عاشق این آهنگم . بخصوص اینکه چقدر چهره خواننده این آهنگ برام دلنشینه . فقط بخاطر اینکه منو یاد چهره یه نفر میندازه که خیلی دوستش دارم .

- شکایت هجران با صدای محمد اصفهانی :

منظور من از این آهنگ فقط همون قسمت های اولشه . روزهای بهار و تابستان 91 غروب که میشد میرفتم پشت بوم مقابل اون کوه عظیمی که بی نهایت دوستش داشتم و پر بود از چراغ های همیشه روشن . به این آهنگ گوش میکردم و بغض سختی گلوم رو فشار میداد . صدای قرآن و اذان از مسجد شنیده میشد و من از همیشه غمگین تر میشدم .همیشه با اون کوه حرف میزدم . کوهی که یک دنیا رازهای نگفته ی من رو در خودش داره . اما از یه زمانی که نمیدونم کی بود دیدم یه ساختمون وحشتناک مثل یه دیو جلوی اون کوه رو برای همیشه گرفته و الان حتی قله هاش هم پیدا نیست . قله هایی که همیشه پر از برف بود . کوهی که تنها شاهد روزهای سخت عاشقی من بود .

این ها تعدادی از آهنگ هایی بودند که به همون دلایلی که گفتم در یک فایل جدا در موبایلم نگهشون داشتم . این فایل اسمش آهنگهای وطنی هست . اما فقط اون آهنگهایی رو داره که برای من خاص باشه و هیچ آهنگی اینجا نیست که با گوش کردنش ، یاد و خاطره ی یه احساس برام تداعی نشه . اینجا مخصوص آهنگ هایی ست  که روح منو اقناع میکنه و جز این باشه به این فایل راه پیدا نمیکنه .

پایان : چهارشنبه ، 29 مرداد 93 ، ساعت 12 نیمه شب

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۲۴
فریبا Gh

چه حس و حالی داره ماه رمضون . بخصوص سالهای اخیر که همیشه با تعطیلات تابستون همراه بوده .

زیباترین و پر اتفاق ترین ماه رمضون هایی که این سالها داشتم مربوط میشه به سالهای 86 - 87 - 89 و 90 .

سال 86 رو دوست داشتم بخاطر آدمایی که برای اولین بار با این دقت اونا رو میشناختم و میدیدم . و از اون بین ، یک نفرشون بود که بیشتر از همه ذهن منو به خود مشغول کرده بود . اون سال ، درونم غوغایی بود که فقط فرزانه جون قلب میدونه و فقط اون درک میکنه .

سال 87 رو بخاطر یه اتفاق خیلی بزرگ که به جز ماه رمضون ، همه تابستون 87 رو برای من به زهرماری تبدیل کرد که امروز برام شیرین ترین خاطرست .

و اما سال 89 تنها بخاطر دنیای پر رمز و راز 16 سالگی دخترانه ام . دنیایی پر از تحول و تفاوت که هیچ دختر 16+ سال نیست که این سن رو با همه اتفاقات درونش از یاد ببره . دنیایی پر از حماقت و شیرنی . هر چه بیشتر در این حماقت دست و پا بزنی دنیایت شیرین تر و خاطره انگیز تر است . حماقتی اما کاملا بی خطر ! یا شاید آتش زیر خاکستر .

سال 90 هم که تنها دلیل باقی موندنش در قلبم این وبلاگه . این وب رو مهندس فرزانه جونم قلب اون سال در ماه رمضون به من هدیه داد قلب . همون سالی که تابستون نداشتم . هر روز از صبح تا غروب کلاس کنکور میرفتم . دنیای وبلاگ نویسی رو دوست داشتم . برای آینده وبم خیلی نقشه میکشیدم . اما اون ذوق بعد از حدود دو سال نابود شد تا جایی که امروز و در این لحظه که جملات این پست رو تایپ میکنم هیچی ازش باقی نمونده . نه حتی یک ذره از خاکسترش . امروز من بین این وبلاگ و دفتر سبز خاطراتی که در کمدم دارم هیچ تفاوتی قائل نیستم . جایی فقط برای خودم . ماه رمضون سال 90 بعضی روزا نزدیک افطار که میشد با فرزانه میرفتیم پشت بوم . کتاب و مجله میخوندیم . حرف میزدیم . از توی خیابون آدمایی رو نگاه میکردیم که همگی با دستای پر میرفتن خونه هاشون . گاهی با نسیم های بی حال تابستون بوی غذاهای مختلفی رو حس میکردیم که از خونه همسایه ها میومد . دلمون میخواست موقع افطار بریم خونه همه اون مردمی که دستشون چیزی بود یا بوی غذاهاشون میومد . دلمون میخواست پشت بوم همیشه در همون ساعت افطار باقی می موند . یادش بخیر ! یه شب فرزانه ساعت 12 نیمه شب طبق عادتش رفت کنار در پشت بوم که درس بخونه . همون جایی که بین 4 طبقه آپارتمان ، تنها جایی بود که به قول خودش کسی مزاحم درس خوندن و تمرکزش نمیشد که البته بازم میشد :) منم باهاش رفتم . هوا بارونی بود . گاهی شدت میگرفت و گاهی کم میشد . فرزانه تا سحر درس خوند و بعدش توی اون تاریکی سحر باز هم رفتیم و خونه هایی رو نگاه کردیم که چراغ هاشون روشن بود و از توی بعضی از پنجره ها حتی آشپزخونه و کارکردن خانم هاشون پیدا بود . یکی از همین خونه ها این قدر به ما نزدیک بود که حتی صدای ظرف ها و باز و بستن در یخچالش هم میومد . اما توی تاریکی شب کسی ما رو نمی دید . اون روز همون روزی بود که فرزانه برای بار دوم توی آزمون شهر رانندگی رد شده بود و کارت ملی اش رو هم گم کرده بود و با هزار نذر و نیاز پیداش کرد . یادته فرزانه ؟ آبروی اون رفتگره ؟؟؟!!! یادته وقتی برگشتی آموزشگاه و دیدی کارت ملی ات نیست با ماشین مربی خودت که اون ساعت هنرجو داشت برگشتی میدون 92 نارمک و با اون همه استرسی که داشتی هنرجوئه هم تازه کار بود و با هر گازی که میداد ماشین رو خاموش میکرد تا بالاخره مسیر 20 دقیقه ای رو بعد از یک ساعت بهش رسید . اون شب چقدر حالت گرفته بود . دفعه ی بعدش که بالاخره قبول شدی چقدر ذوق مرگ بودی . وقتی برگشتی شیرینی قبولیت هم گرفته بودی . دقیقا یادمه 17 شهریور بود . همون روزی که آخرین کلاس کنکورم در تابستون برگزار میشد . کلاس فیزیک بود .به همون مناسبتی که اون قدر خوشحالم کرده بود این پست رو گذاشتم . همون روزی که چند روز بعدش با عمه اینا رفتیم مشهد . اون سفر به یادموندنی .

یادته فرزانه ؟ عنوان این پست تو رو یاد چی میندازه ؟ ( رمضان مبارک ! ) با همون لحنی که خودت میدونی .

اینایی رو که گفتم فقط من و تو میفهمیم . اینایی که حتی یک قطره از دریای خاطرات اون سال نمیشه .

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۴
فریبا Gh

هر جور که باشی

هر مدلی که باشی

هر چیز که بپوشی

هر چیز که بگویی

هر آیینی داشته باشی

هر مذهبی ...

هر ارزشی ...

هر دیدگاهی ...

هر ظاهری ...

هر چــــــ یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ز یــــــــــــــــــــــــــــــ ....

... که باشی ؛

باز هم محکومت میکنند .

باز هم قضاوتت میکنند .

باز هم نصیحتت میکنند .

باز هم دلسوزیت میکنند .

باز هم خود را در مقامی می بینند که اظهار نظر کنند .

من اما فکر میکنم اظهار نظر کردن در مورد انسان سخت ترین کار دنیاست .

فقط یک نفر میتواند نظر بدهد و او خداست .

میدانی چیست ؟

میخواهی مثال بزنم ؟

این پست را یک بار حذف کردم و از اول نوشتم . خواستم تا از دل برآیم و بر دل نشینم .

خواستم حرف دلم را بزنم .

خواستم حسرت درونم را بنویسم .

خواستم از چیزی بگویم و از مردم و جامعه ای که مرا آزار میدهد .

حرف هایم ممکن است کلیشه ای باشد .

ممکن است حوصله سر بر باشد .

وقتی که شنیدنش ، خواندنش حوصله سر بر باشد چقدر باید زندگی کردن با آن و همراه آن سخت و نکبت باشد . چقدر زهرمار !

ذات آدم ها را دوست ندارم .

چون هیچوقت مرا به چشم " من " ، به چشم " بودنم " نگاه نکردند .

آنها دوست دارند هر کسی را آن طور که میخواهند سنجش کنند . دوست دارند همه را شکل فکر خود ببینند .

دوست دارند فکر و عقیده شان را سرمشق کنند تا همه از روی آن دیکته بنویسند . هزار هزار بار بنویسند . آن قدر بنویسند که بشوند خود او . بشوند فکر و عقیده ی او .

من یک دخترم .

وقتی چادر میپوشم میگویند متحجر است .

وقتی مانتو میپوشم میگویند همه کاره است .

وقتی علاقه ام موسیقی باشد یا قرآن مغز پوچ و بیهوده شان در هم گره میخورد . ذهن بیمار آدم ها بعضی چیز ها را در کنار بعضی چیزهای دیگر نمی پذیرد . حتی اگر هریک در حریم امن خود باشند .

فرقی ندارد این آدم ها چکاره باشند ؟ دکتر باشد یا بی سواد ! یک میکروب وقتی وارد بدن میزبانش شود نمیداند پزشک است یا بیسواد . چه فرقی میکند برای آن ؟ این مریضی فکر و روح ، آدم ها را از هم تشخیص نمیدهد . مگر اینکه آدم خودش تشخیص دهد و نخواهد که مریض باشد و مریض فکر کند .

در دنیایی این چنین زشت و نکبت که بیشتر آدم هایش مریض اند و هر کس یک جور تو را قضاوت میکند بهتر آن است که فقط خودت ، خودت را قضاوت کنی تا جز یک راه نروی و آن راه خودت .

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۳۷
فریبا Gh

گاهی بعضی از احساسات زمانی به قلبت هجوم می آورند که در واقع زمانش نیست . پس تو مجبوری یا تحملش کنی و دم برنیاوری یا اینکه به ناچار برای مدتی موقت صدای مزاحم آنها را در قلبت خفه کنی تا زمان مخصوصش برسد و آن وقت دستت را از روی دهنشان برداری تا دوباره به جوشش بیفتند .

اما ناباورانه می بینی در طول سالهایی که آنها را خفه کرده بودی برای هیچ یک نفسی باقی نمانده و دیگر به سختی صدایشان را میشنوی . دیگر هر کاری کنی این احساسات به اوج شور و خروشی که قبلا داشتند نمیرسند . وقتی احساسی نباشد تو مثل یک مرده ی متحرک میشوی که حوصله و حال کسی را نداری و تنها به این فکر میکنی که چه خوب میشد اگر همون زمانی که احساسات تازه به بلوغ رسیده ی قلبت قیل و قال راه انداخته بودند تو چیزی را داشتی که اکنون . کاش میشد زمان های معکوس را با هم تطابق داد . کاش میشد ...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۵۴
فریبا Gh

امروز سه شنبه مورخ 1393/2/2 ساعت حدود 9:15 صبح برای دومین بار خاله شدم .

محمدامینم ، عزیز دلم ، خوش اومدی به دنیا ماچماچماچ

اگه تو نبودی من نمیتونستم درس بارداری و زایمان و مراقبت های پره ناتال رو خوب یاد بگیرم . موش آزمایشگاهی من تولدت مبارک . ببخشید که هر وقت تو شیمک مامانت خواب بودی من میومدم و معابنه ات میکردم و از خواب بیدارت میکردم . هر چند که همیشه از زیر دستم در میرفتی و کلی شیطونی میکردی . یه عالمه دوستت دارم جوجه تپلی ماچ

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۴
فریبا Gh

فکر میکنم روز دوم عید بود که سر ظهر رفتم لب پنجره .

چه شهر خلوتی و چه سکوت زیبایی . آسمان آبی و صدای یاکریم ها و گنجشک ها همراه با نسیم های گاه و بی گاه .

به درخت توت همسایه نگاه میکنم . چه برگان سبز و نورسی در شاخه های تنومندش روییده و هر سال روزای آخر اسفند که میرسه به ما این مژده رو میده که بهار نزدیک است .

دارم فکر میکنم که انگار همه مردم این شهر به یکباره بار سفر بستند و کسی حتی خیال این رو هم در سر نداشته که همین جا بماند و از این چهره شهر که الحق صد و هشتاد درجه با بقیه موارد فرق دارد دیدن کند . یک اتوبوس از خیابان رد میشود . داخلش رو نگاه میکنم . راننده است و دو سه نفر فرد مسن . در افکار خودم غرق بودم که به ناگاه یک نسیم تازه از راه میرسد . این بار با خودش بوی پیاز داغ به همراه داره ... نه ... مثل اینکه هنوز کسی هم مانده که اینجا باشه . پس اشتباه فکر میکردم . این را از بوی همین پیاز داغ سر ظهر و دو سه نفری که در اتوبوس بودند فهمیدم .

حواسم پرت دو یاکریم روبروی من در بالای ساختمان شرکت برق میفته . دارند با هم دعوا میکنن و گهگاه بال هاشون از هم باز میشه . هر کسی میخواد خودش اونجایی که هست بشینه . نگاهم رو ازشون برمیدارم . حوصله تماشای دعوای دو تا بی مغز رو ندارم . چشمم به سنگریزه ها و آشغال های ریز و درشت روی همین ساختمون . بعد از عمل لایزری که کردم این اولین بار بود که میتونستم از این فاصله سنگریزه هایی به این کوچکی رو ببینم . چقدر تیزبینی بذت بخشه . نعمتی که سال ها پیش داشتمش و همه محو بینایی من میشدند . لعنت به بازی هری پاتر و تالار اسرار که از وقتی اومد و توی کامپیوتر ما جا خوش کرد چشمای نازنینم رو ازم گرفت و حالا امروز بعد از سال ها انتظار بازم میتونم مثل همون سالهای بچگی ببینم و به خودم افتخار کنم .

بگذریم ... پنجره رو بستم و رفتم تا حاضر بشم . مهمونا توی راه بودند .

سال 92 هم گذشت . با همه ترس ها و دلهره هاش گذشت . با همه گمراهی ها و کور بودن ها گذشت . امیدوارم سال 93 آغازی باشد برای بینایی دل . همانطور که برای بینایی سر بود . آمین یا رب العالمین .

فروردین 92 :  همه چیز تقریبا به آرامی گذشت . فکر میکردم راهم رو پیدا کردم . غرق در افکار احمقانه پیشینم بودم . خاطرات نحس اسفند ماه دوباره و سه باره تکرار شد . این بار سعی کردم مقاوم باشم . اما اثر تلخ و زهرمارش از اون آثار به یادماندنی در دلم شد . به ناچار در وجودم تحملش میکردم .

اردیبهشت 92 : روزای پر غصه در آغوش شکنجه های روحی و تیر های خلاص بی مهری ها ، نادیدن ها ، ...

خرداد 92 : فارغ التحصیلی مهندسم که همیشه باعث افتخار منه . همینطور مرگ عموی بزرگم و آعاز یک ماراتن بین غم و ترس و آشوب و پریشانی و اضطراب و کابوس و گریه و دلهره در زمین شکننده ی قلبم .

تیر 92 : روزهایی که همه مردم در اوج شادی بودند و من هر روز بیشتر از دیروز در خود میشکستم . ماراتن همچنان ادامه دارد ...

مرداد 92 : در ماه رمضان 92 مدام در حسرت ماه رمضان 91 بودم . چرا اون روزهای پر آرامش رو قدر ندوستم ؟ چرا این ماه رمضان خدا مرا طرد کرده ؟ چرا این ماراتن تمامی ندارد ؟ گویی تازه به مرحله رقابت های سنگین رسیده ... عمل جراحی مادرم و ... هر دم از این باغ بری میرسد .

شهریور 92 : سفر به مشهد الرضا ( ع ) و آرام گرفتن روحم در میان حرم و صدای پای امام رضا ( ع ) .

مهر 92 : من دیگر ترم اولی نیستم .

آبان 92 : تولدی که مرا به زیباترین و پر اتفاق ترین دهه عمرم برد .

آذر 92 : دل مشغولی های بی مورد برای یک مشت آدم بی لیاقت . خدا رو شکر که زودتر از اونچه که فکرشو میکردم از اون مشغله نجات پیدا کردم . اگر آن نبود هرگز روی واقعی بهترین دوستم را نمیشناختم . چه بد امتحانی داد !!!

دی 92 : دل مشغولی ها ادامه دارد ... افکار پوچ و بیهوده ، سیاهی دل ، خواب ، ... همچنان ادامه دارد . این بار من به فکر او هستم . او به فکر ...

بهمن 92 : برای اولین بار سفر حج عمره همراه خانواده . محرم شدن برای خدا - تنها برای خدا - چه لذتی دارد . خدایا شکرت که مرا از آن دل مشغولی های مزخرف نجات دادی و چهره پست همه شان را نشانم دادی . بروند به درک ...

اسفند 92 : عمل جراحی چشمانم در آخرین روزهای سال . برداشتن اولین گام در راه بزرگترین و مقدس ترین هدف زندگیم . این بار اون اصلی ترین مهره زندگیم ( که اتفاقا پوچ ترین هم نبود ) باز هم آمد تا حس خاطرات زهرمار سال پیش رو در نگاه و رفتار و صحبت هاش باز هم در وجودم بیابم . در آخرین روزهای سال 92 بزرگترین بخشش های عمرم را انجام دادم . بخشش تو و تو . شما هایی که گر چه بخاطر خدا بخشیدمتان اما تلخی زخم دشنه ای را که بر قلبم خرد کردید تا ابد در دلم می ماند . من باز هم میگویم خدا بزرگتر است و من به لطف و کرم بی انتهایش شما را بخشیدم . باشد که مرا بپذیرد .

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۴۷
فریبا Gh

خداوندا ،

تو را سپاس که حقیقت بسیاری از مسائل را در اندک زمانی بر من روشن کردی .

بارالها ،

تو را بسیار سپاس که مرا به خودم و به خودت باز میگردانی .

الهی ،

تو را سپاس که به من فهماندی یک بار کعبه دل را زیارت کردن ، ممکن است برتر از هزار بار حج رفتن باشد .

پروردگارا ،

تو را سپاس میگویم که مرا از این همه وابستگی به این وارستگی سوق دادی .

خدایا ،

تو را سپاس که اینک مرا در آغوشت می پذیری .

تو خانه دلم را به گرمای وجودت و به مهر بی پایانت مصفا کن که نور تو همیشه فروزان و رحمت بی انتهایت همیشه جاری و درهای معرفتت پیوسته گشودست .

خداوندا، ای وجود بی بدیل و ای بخشنده بی رقیب ، تو را سپاس که نگذاشتی از زمان مرگ خود و عزیزانم آگاه باشم . تو را سپاس که اگر بازگشت به زمان رفته را غیرممکن ساختی ، یاد خاطرات و احساسات گذشته را در ذهنم باقی گذاشتی . تو را سپاس که به من نعمت فراموشی را دادی . که نگذاشتی بسیاری از خاطرات بد و آدم های بد و احساسات بد تا همیشه در وجودم آزارم دهند . تو را سپاس که اجازه ندادی از آینده ام با خبر باشم و به این ترتیب امید به آینده و نشاط فعالیت و زندگی را در من زنده نگاه داشتی . تو را بسیار سپاس که چیزهایی در دنیایت آفریدی که با آنها آرامش را احساس کنم .

خدایا ، ای دهنده بی منت و ای مهربان نوازشگر ، تو سپاس که هستی . تو را سپاس که در همه لحظات سخت تنهایی ، در همه لحظاتی که هیچ هم صحبتی ندارم ، برای شنیدن حرفهایم شنوا هستی . تو را سپاس که همیشه حوصله داری . همیشه پذیرای مهمان ناخوانده هستی . سپاس که هستی و چه نیک هستی .

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۷
فریبا Gh

دلم برایت تنگ شده . خیلی زیاد ! اما چاره ای نیست . این روزها را باید تحمل کرد . گاهی " تنبیه " تنها راه آدم کردن آدم هاست . گاهی به تو فرصت زیاد میدهند . فرصت بسیار زیاد . و اگر تو بدشانس باشی قدر این فرصت های طلایی رو نمیدونی و هر روز بیشتر از دیروز به ناخلف بودنت ادامه میدی . اما وقتی فرصتت تموم شد آن هم خیلی ناگهانی و به اندازه چشم بر هم زدنی ، آن وقت می فهمی که جای هیچ جبرانی نیست . می فهمی که چرا این قدر باید احمق و کور و کر می بودی که امروز به این حال دچار نشی . به این حال خراب . ناشی از فراق ، دلتنگی ، غم ، حسرت ... باید تحمل کرد . روزهای دوری از تو را باید تحمل کرد و دم برنیاورد . زیرا که این انتخاب کاملا اختیاری بود . پس برو ... هر چند که احساس تو از دلم به این سادگی ها بیرون نمی رود . هر چند که این روزها صدایی شبیه جان کندن از دلم شنیده میشود !

تو اما یک آدم معمولی نبودی برای من . تو انگار آینه تمام صفات و احساسات من بودی . بعضی لحظه های شیرین و آرامش بخش رو فقط با تو میشد گذراند . فقط با تو میشد اون احساسات دو نفره رو درک کرد . فقط با تو میشد لذت سفرهای هر ساله قم و جمکران و نماز ها و زیارت های دو نفریمون رو درک کرد . و فقط تو بودی که وقتی به خونه میومدی یه کمد پر از خاطرات قدیمی رو با هم مرور میکردیم و از شدت خنده دل درد میگرفتیم و متوجه گذشت زمان نبودیم . و فقط تو بودی که وقتی میگفتم :‌ " خستم " یک دنیا احساس و حرف داشتی .

این ها فقط به این دلیل بود که هرگز در هدیه خداوند نقصی نیست . و او کسی را به هم نشینی ات برمیگزیند که میداند بهتر از آو برای تو نیست .

اما ...

و این بود آخرین جمله من برای تو :

اول مهر ماه سال 87 در شب قدر و در مسجد ( خانه خدا ) تو رو ازش خواستم و صبح روز بعد در کمال ناباوری ، هدیه ی الهی ام را از خدا گرفتم .

و اما 17 بهمن 92 در حرم امن الهی و در کنار خانه خدا تو رو برای همیشه بهش پس دادم .

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۲۴
فریبا Gh