صبح چهارشنبه 26 آبان 96 ساعت 8 صبح, زیر پل حافظ, بیمارستان نجمیه, بلوک زایمان بودم. بعد از اینکه لباس های بخش رو پوشیدم, طبق عادت هر روزم مستقیم به اتاق لیبر رفتم... طاهره 28 سال داشت. یک دختر 5 ساله داشت و یک جنین پسر 38 هفته در شکمش. از ابتدای شیفت, بالای سر طاهره بودم. پروب های FHR و Contraction رو به شکمش وصل کردم و نگاهم به مانیتوری بود که ضربان قلب "امیرعباس" و شدت انقباضات رحم طاهره رو نشونم میداد. هر لحظه به این شدت افزوده میشد و صدای جیغ های طاهره بلندتر. گاهی از روی مانیتور میدیدم که امیرعباس "برادی کارد" شده و آنوقت, سرعت قطرات سرم سنتوسینون را کم میکردم و ماسک اکسیژن را روی بینی طاهره میذاشتم تا دوباره قلب پسرش به وضعیت bit to bit variability برگرده. طاهره یک شیشه عطر یاس با خودش اورده بود و میگفت برای کم کردن دردهام, این عطر رو استشمام میکنم. پرسیدم از کجا میدونی؟! گفت که در مرکز مشاوره طب سنتی کار میکنه و برای زایمان راحت, کلی برنامه تدارک دیده! کنار تختش رو دیدم. راست میگفت... چیدمانی از عرقیجات و نوشیدنی های شیرین و گیاهان معطری که در هیچ عطاری یافت نمیشود, کنار تخت طاهره بود. با خودم فکر میکردم چه قدر خوب شد بعد از گذراندن ده ها واحد کارورزی در ده ها بیمارستان دولتی و تامین اجتماعی در پست ترین نقاط تهران و حومه اش, که بویی از سواد و فرهنگ و شعور به مشام نمیرسید, این پله آخر تحصیلم را که تکمیل طرح آمار زایمانی بود, به یک بیمارستان درست و حسابی آمدم و با اندک بیماران باسواد مواجه میشم و نیازی به شیرفهم کردنشان هنگام مشاوره ها و آموزش های پی در پی ندارم...
هرچه زمان میگذشت, بر دردهای طاهره افزوده میشد. ساعت 9 ... 10 ... 11 ... 11:15 ... سرویکس, فول دیلاتاسیون بود و سر جنین, کراون کرده بود. کمک بهیار را صدا زدم تا طاهره را سر تخت زایمان ببرند. پزشک آمد و ست زایمان را باز کرد. پرپ و درپ و 10 سی سی لیدوکائین و تزریق در پرینه... قیچی اپیزیاتومی و برش میدلاین ... مانور های پشت هم و اموزش های زایمان... هنوز, همه مراحلش رو بخاطر دارم. بعد از تلاش های بی وقفه, سر جنین بیرون آمد... با دیدنش وحشت کردم. فکر میکردم که چقدر جنین بزرگه!!! نکند که دیستوشی شولدر بده... و داد !! دیستوشی شولدر داد و بقیه تن امیرعباس از لگن بیرون نیامد. من که تا اون روز با دیدن هیچ صحنه و اخباری عنان از کف نداده بودم, وقتی ثانیه به ثانیه به سیاهی صورت امیرعباس افزوده میشد و انتظار مرگش, قطعی تر میشد, فشارم پایین میفتاد و حالم بدتر میشد. اتاق زایمان رو ترک کردم و به استیشن خبر دادم که متخصصین اطفال و بیهوشی و سوپروایزر عفونی را پیج کنند. پزشک طاهره در میانه راه, دستانش را رها کرد و بی حال گفت نمیتونم کاری کنم. بچه می میره! ... و از حال رفت. چقدر حالم بد بود. به صدای اخرین ضربان های قلب امیرعباس فکر میکردم که هر یک ربع با سونیکت روی شکم طاهره میشنیدم و به او امیدواری میدادم. به خوابی که طاهره برام تعریف کرده بود و میگفت چند روز قبل از زایمانم خواب جنین در شکمم را دیدم که روبروی ضریح حضرت ابوالفضل در آغوش گرفته بودمش و دعای شفاء میکردم...
یاد سخت ترین روزهای زندگیمم. سخت ترین روزهای زندگی یک دانشجو که تا در حیطه پزشکی و پیراپزشکی نباشی, نمی فهمی چه روزهای سرد و کش داری را باید تحمل و سپری کنی تا به نقطه پایان و ارامش خاطر برسی. به یاد واحدهای سرسام آور کارورزی و واحدهایی که نمیگرفتی و صف های پشت در آموزش که هر ترم تکرار میشد و پیش نیازهایی که هم نیاز نمیشد و کلاس هایی که تداخل داشت و علوم پایه ای که پاس نمیشد و سرویس های کارورزی که نبود و نقشه یابی برای پیدا کردن دورافتاده ترین بیمارستانها و مراکز بهداشتی و درمانگاهها و هزار استرس از پاگذاشتن در خطرناک ترین مناطق فقیرنشینی که جانت را تهدید میکرد, تا رفرنس ها و مقالات و جزوه های سرسام اور و کتابخانه دانشگاه و وقت هایی که برای خواندنشان پیدا نمیکردی.
اگرچه گذشت, اما همیشه گذر از سخت ترین روزها, شیرین ترین خاطرات را میسازند. روزهایی که با عاطفه در اورژانس بیمارستان بوعلی, در کشیک تزریقات بودیم و به ترس آدم های گنده می خندیدیم... به گریه های آن پسربچه 10 ساله ای که به محض دیدن سرنگ و ویال, روی تخت دست و پا میزد و مادرش با کتک به او می فهماند که دیگر وقتی از حمام بیرون میای, نباید لخت بگردی!!! روزهایی که بخش های عفونی و داخلی و جراحی همان بیمارستان, به دنبال کیس های زنان می گشتیم تا هیستوری مریض های مرد هیز و عوضی, به ما نخوره. پرونده هایی که از استیشن کش میرفتیم تا دارودرمانی هر بیماری را از روی نسخه پزشک ببینیم و آن واحدهای مسخره ی فیزیوپاتولوژی را پاس کنیم... و کنفرانس.. کنفرانس های به دردنخور و پیاپی در کلاس های درس بیمارستانهای دانشگاهی. همان ها که فقط وقتت را میگرفت, جای اینکه بر بالین بیمارت حضور پیدا کنی و شرح حال بگیری و نسخه بپیچی! اینترن و استاژرهای بی سوادی که کیس های زنان را از روی دست ما تقلب میکردند. آن استاژری که در درمانگاه زنان, اتاق معاینه, کنار دست من و تخت ژنیکولوژی ایستاده بود و وقتی که اسپکولوم بیمار را جاگذاری میکردم با خنگی غیرقابل تحملی از من میپرسید که اسپکولوم چیه؟!!.. یا آن اینترن زنان سال آخری که بلد نبود قرص آهن ساده را در دفترچه بیمه بیمار بنویسد و باید برایش اسپل میکردی تا بفهمد... و آن اینترنی که نمیدانست املای داکسی سایکلین را چگونه بنویسد و پنهانی سرچ میزد... و حتی آن دکتر طرحی که از من میپرسید نوزاد را موقع زایمان چجوری میگیرید که از دستتان لیز نمیخوره و ... همه و همه, آنهایی بودند که ادعایشان میشد و ما در کنار استاد متخصص مامایی بالینی, به سوادشان ریشخند میزدیم.
خاص ترین واحد کارورزیهام, واحد پزشکی قانونی بود که هر صبح با بتی و غزاله که آن روزها درگیر و دار عروسی و دوران مزخرف عقدش بود, بدو بدو خودمان را به اتاق شماره 4 در طبقه دوم می رساندیم تا تاخیر نخوریم و نمیدانیم چرا هیچوقت نشد که سروقت برسیم. آن واحد کارورزی پر بود از مردمانی که خشمگین و غصه دار و پراسترس و مشوش و مضطرب, در صف انتظار پذیرش نشسته و منتظر نگاهی بودند تا با کسی درگیر شده و خود را از خشم و اضطراب تخلیه کنند. در اتاقی که ما نشسته بودیم غزاله از بدجنسی های مادرشوهرش می نالید و از سختی های زندگیش. میان درددل های غزاله, انواعی از کیس های تجاوز و طلاق و معاینه بکارت و بچه های بهزیستی و ... از در وارد میشد و از آن میان, کیس های طلاق به دست و پایم میفتادند تا برای قاضی دادگاه, گواهی سلامت بکارت را مهر کنیم تا از شر اون "مردک" و اسم "نحسش" در شناسنامه هایشان نجات پیدا کنند؛ اخر ما که اصلا یک شب هم با نخوابیدیم چه برسد به اینکه... پس این پرده های زائل شده کجا به تاراج رفته!!
شیفت های شب بیمارستان هدایت, راهروهای مخوف بیمارستان امام رضای اسلامشهر, لیبر و پست پارتوم متعفن بیمارستان باهنر کرج, بخش های شلوغ و سرسام اور بیمارستان کمالی کرج, جلادخانه ای به اسم بیمارستان فیاض بخش تهرانسر و صداهای دعوا و فریاد همراهان مضطرب بیمار که باید هزینه ویزای کشورهای اروپایی پزشکان را از جیب های سوراخشان, میپرداختند... فقر شدید فرهنگی در کورترین مناطق حاشیه ای تهران و صدای فریادهای تو که به گوش این جماعت بی عقل نمیرسید... مانند همان مادر 56 ساله ای که شانزدهمین فرزندش را زایمان میکرد و شوهر بدقواره ی معتادش راضی به عمل توبکتومی همسرش نمیشد تا بجای هزینه های پوشک بچه, فکر موادش باشه... مانند آن مادری که چهارمین دخترش را زایمان میکرد و با التماس از من میپرسید که ایا واقعا بچه ام دختره؟؟؟ پس چرا پسر نشد؟؟؟ جوری که انگار من میتوانستم با خواندن ورد و جادویی, دخترش را به پسر تبدیل کنم... و آن مادر 16 ساله ای که به سختی زایمانش را انجام دادم و پسری بدنیا آورد که به شدت دچار دفع مکونیوم بود و نیاز به احیا داشت... و حتی آن مادر 12 ساله که نمیدانستم, دختران نوجوانی که در زیباترین و خام ترین سالهای عمرشان, متحمل بارداری و زایمان و بزرگ کردن طفلانشان میشوند, تعریفشان از زندگی چیست و آیا اصلا زمانی بوده که زندگی کنند؟؟؟ زمانی بوده که بخواهند در دبیرستان, همراه دختران هم سن و سالشان, نگاهشان در تعقیب پسرهای خیابان باشد یا یک روز بخواهند بی خبر از نگاههای مادرشان, زیرابرو بردارند, و یا در دنیای متوهم نوجوانی شان شاهزاده ی سوار بر مگان را متصور شوند که روزی می آید و آنها را از این هیاهو و بار غم نجات میدهد, یا حتی رویاپردازی های قبل از خواب و شیطنت های یواشکی و ... آنها که تا چشم باز کردند و رد خون را روی لباس های زیرشان دیدند, خود را در خانه شوهر یافتند و آب و جارویی که به دست میگرفتند و قورمه سبزی های جانیفتاده ای که به زور مادر و مادرشوهر یاد میگرفتند و درسی که نمیخواندند و نیمکت های چوبی مدرسه که جای خالی شان را احساس میکرد و حاملگی های ناخواسته و بچه های قد و نیم قدی که تا عمر دارد گرفتارش میکنند و کهنه هایی که بشورد و سری که خم کند مقابل شوهر و زندگی زناشویی و ... همان هایی که این روزها برای دخترهای تحصیلکرده ی متخصص هم زود است که درک کنند. مگر تو چند بار به این دنیا آمدی که این یک بار را این چنین با شستن و رُفتن و پختن, بر خود سخت کرده ای!!! نمیدانم عصر حجر که میگویند, به هزاران سال قبل تعلق دارد یا به امروز و همین لحظه ها که با چشم می بینی اما نمیخواهی باور کنی... نمیخواهی باور کنی هنوز برای کسی مهم است که جنسیت فرزندش چه باشد. باور نمیکنی که کسی پله های زندگی را جابجا طی کرده و در 16 سالگی, یک زن زندگی 40 ساله ست. باور نمیکنی که نمیخواهد لوله های رحمی همسرش را ببندند تا از شر فرزاندان ناخواسته نجات پیدا کند. باور نمیکنی هنوز زنی با شکم بزرگ 40 هفته با شکایت دل درد و خونریزی شدید آمده به بیمارستان, فقط بخاطر لگدهای وحشیانه ی شوهر معتادش. و حتی آن زن فقیری که طلاهایش را از دستانش باز میکند تا بتواند ترخیص شود و شرمنده ی جیب خالی شوهرش نشود. شرمنده نشود که چرا بچه دار شده!!!
همه اش گذشت اما جوری گذشت که انگار هیچوقت به آن روزها تعلق نداشتم. گاهی دوباره هوس میکنم بروم بنشینم پای درددل های همان بیمارانی که خستگی و درد, از نگاهشان می بارید. گاهی دوباره دلم میخواهد رفرنس هایم را باز کنم و تصور کنم در پاویون ها و کتابخانه ی بیمارستان امیرالمومنین نازی آباد, برای امتحانات فینال اماده بشم. گاهی دلم میخواد آن پسربچه 4 ساله ای را که حاصل اولین تلاش من برای گرفتن یک زایمان بود و سال 93 دنیا آمد, ببینم و تصور کنم که او را من کمک کردم تا به این دنیا بیاد. گاهی شدیدا دلم میخواد یک کیس ژنیکو از بخش داخلی بیمارستان بوعلی, پیدا کنم تا در کتاب های جیبیِ بیمارستانی, سخت به دنبال اتیولوژی و درمان و اقدامات پاراکلینیک بگردم. چقدر دلم دوباره میخواهد...