جهان زیبای من

حالا دیگه ادرس وبم رو تغییر دادم و خیالم از همه چیز راحته. دیگه مسعود اینجا نیست که اینا رو بخونه. براستی اونجایی که شاعر از درد و همدرد سخن گفت چه دل پاره پاره ای داشت.این را شاید فقط من بفهمم. شاید فقط من بدانم که چه حس بدی داری وقتی که کسی باشد و درد بکشی. نباشد و باز هم درد بکشی. همچون مرغ پرکنده... یا گنجشکی که بال بال میزند در پشت شیشه های پنجره... نمیدانی که این باغ اگر سبز و زیباست, پس چرا بدان نمیرسی و درد می کشی؟؟؟؟ چرا هم زیبا و دلنواز است؛ هم تو را مجروح میکند!!! چرا تویی که مرهم زخم های منی, زخم بیشتر بر پیکر مجروحم وارد میکنی؟؟؟؟

این روزها و شب های من پر شده است از درد. از درد. از درد. از درد. آری درد... همان که هرکاریشم کنی باز درد می ماند. این روزها مامن دل من فقط خدای مهربان است. این روزها درگاه خداوند مرهمی است بر جای جای تن مجروح من.

از کجا بنویسم اخر؟ باز هم منم و واژه هایی که کم میاورم. منم که بی واژه ماندم. منم که پر ز غم شدم و نمیدانم وصف حالم در قالب کدام واژگان میتواند جای بگیرد که کمرش را نشکند؟؟؟ کدام یک تحمل بار این شرح را از حال دلم دارد؟؟؟... امروز پر از توکل بودم.. پر از راز و نیاز و مناجات با خدای عالمیان. این درگاه پر است از حال خوب. این عرش کریم پر است از دستان گشاده ای که حال زارت را میخرد... گرد و غبار قلبت را می زداید... دستان توانگری که بر سرت میکشد و مهر می بخشد... دلم تنگ کعبه ست. دلم تنگ حرم امن الهی ست. دلم تنگ آن سنگ های معطر کعبه ست. تنگ آن پارچه ی مشکی... تنگ مدینه و خانه فاطمه زهرا... تنگ کوچه های مدینه که میدانی جای بازی های آن دو طفل معصوم بود. جای دویدن ها و خنده هاشان. جای کودکی هایشان... جای بال های فرشته وحی... جای قدم های معصوم...

لحظه های وصال به تو نزدیک است. به تو ای امام غریب... به تو و به جای جای صحن باصفایت. آن صحنی که در آن نفس می کشم. زندگی میکنم. امنیت را حس میکنم. اقای مهربان من, کنار شما همان جایی است که من پر میشم از اسایش. من پر میشم از هوای زیستن. اخر کسی مگر جرئت میکند که کنار شما حس اطمینان و امنیت مرا بگیرد؟ هر کسی هم که نداند شما و خدایت میدانید که من چقدر از هوای بی کسی و بی یاوری سرشارم. که من چقدر پشتم خالیست. چقدر و چقدر و چقدر تنهاااااااااام. به یاری ام بیا... من هم چون خودت درد غربت را خووووب میفهمم. درد بی کسی را... درد بی یاوری را... درد جانگداز تنهایی را... سینه ام تنگ آمده است... اشک چشمانم بند آمده... زبانم قاصر گشته و قلبم پر شده از جراحت هایی که دردشان مرا ذره ذره می کشد... مثل یک مرگ تدریجی... مثل یک اعدامی بی گناه... مثل هرچه شما بگویی و بدانی که ظلم است. بدانی که حق نباشد. بدانی که ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۴
فریبا Gh

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن


خدایا بی پناهم
ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است
ببین غرق گناهم
دو دست دعا برآورده ام بسوی آسمانها
که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها


چونیلوفر عاشقانه چنان میپیچم بپای تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد
به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۴
فریبا Gh
دل ز دستم گله داره

من ز دست دل, شکایت

نتوانم پیش یارم

غم دل کنم حکایت...

این دو خط ترانه با صدای ارامبخش "ویگن", برای من چیزی در مایه های این بیت شعر است: "او که همدَردَم شده ، گویا خودش هم "درد" بود / او خودش زخمِ همان مرهم که می‌آورد بود..."
چشمانم که به لطف قرص های دیازپام, از خواب نیمه باز مانده اما به زور باز نگهش داشتم تا این چند خط را بنویسم و بعد بخوابم. وابستگی به قرص و ارامبخش هم درد بدیه! میترسم از اینکه این وابستگی ادامه پیدا کنه و شاید من هم یک معتاد بشم. اما تنها چیزی که این روزها به کمکم میاد همین قرص های سفید و گرد و کوچک است که فکر و ذهن و دل من را از شر همه چیز خلاص میکنن و به جایی میان زمین و آسمان میبرند.
امروز با خدا خیلی حرف زدم. به یاد اخرین روزهای تجرد و خلوت های عارفانه مان. ولی از فرط دوری و جدایی که این مدت بین ما بود, حس میکنم خیلی کار دارم تا دوباره این پرده هایی رو که ایجاد شده از میان بردارم و به اونجایی برسم که قبلا بودم. مطمئن هستم که خدا هم منو میخواد. مثلا امروز دم صبح, اون خواب عجیب رو دیدم. سالها بود که درباره خدا خوابی ندیده بودم. اخرین خوابم را در سیزده سالگی دیده بودم. امروز سحر پس از این همه سال, باز هم چیزی شبیه همان خواب به سراغم آمد. من که فکرش هم نمیکردم بتونم برای نماز صبح بیدار بشم؛ به محض دیدن آن خواب بیدار شدم و خوابم نبرد. خوابم نبرد تا نماز خواندم. فقط نماز نبود و هزار درددل بود. همانهایی که فقط به خدا میشود گفت. اخه چه کسی جز خدا میتونه این همه بفهمه و این همه کمکت کنه؟؟؟ تا دلت بخواد, درد هست که بخاطرش ناله بزنی. اما مهم اینه که در کنار همه این ناله های دل, خدا هم حضور داشته باشه. هیچ چیز مثل این نیست که در اوج واماندگی هایت, بدانی که خدا هنوز دوستت داره و بهت نگاه میکنه. همین جاست که حتی اگر کمکی بهت نکنه و هیچ کاری برای نجاتت نکنه, باز هم از حکمت و رحمتش میدانی. پس ارام میگیری. ارام مثل اولین روزی که خانه کعبه را دیدم. مثل اولین طوافی که کردم. مثل اولین سعی صفا و مروه. مثل عذر تقصیر و رمی جمرات و ارامش صحرای منا... مثل اون لحظه که پشت مقام ابراهیم نماز طواف نساء میخوانی. یا دستی که به حجرالاسود میزنی... شیرین تر از سفر حج هم مگر میشود که باشد؟؟ وقتی خداوند رحمن را ملاقات میکنی.
آدم ها را بریز دور و خدا را نگه دار. خدا اگر بخواهد هرکسی را که صلاح بداند برای تو حفظ میکند و اگر نه, می راند برای همیشه.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۲
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۴
فریبا Gh

صبح چهارشنبه 26 آبان 96 ساعت 8 صبح, زیر پل حافظ, بیمارستان نجمیه, بلوک زایمان بودم. بعد از اینکه لباس های بخش رو پوشیدم, طبق عادت هر روزم مستقیم به اتاق لیبر رفتم... طاهره 28 سال داشت. یک دختر 5 ساله داشت و یک جنین پسر 38 هفته در شکمش. از ابتدای شیفت, بالای سر طاهره بودم. پروب های FHR  و Contraction رو به شکمش وصل کردم و نگاهم به مانیتوری بود که ضربان قلب "امیرعباس" و شدت انقباضات رحم طاهره رو نشونم میداد. هر لحظه به این شدت افزوده میشد و صدای جیغ های طاهره بلندتر. گاهی از روی مانیتور میدیدم که امیرعباس "برادی کارد" شده و آنوقت, سرعت قطرات سرم سنتوسینون را کم میکردم و ماسک اکسیژن را روی بینی طاهره میذاشتم تا دوباره قلب پسرش به وضعیت bit to bit variability برگرده. طاهره یک شیشه عطر یاس با خودش اورده بود و میگفت برای کم کردن دردهام, این عطر رو استشمام میکنم. پرسیدم از کجا میدونی؟! گفت که در مرکز مشاوره طب سنتی کار میکنه و برای زایمان راحت, کلی برنامه تدارک دیده! کنار تختش رو دیدم. راست میگفت... چیدمانی از عرقیجات و نوشیدنی های شیرین و گیاهان معطری که در هیچ عطاری یافت نمیشود, کنار تخت طاهره بود. با خودم فکر میکردم چه قدر خوب شد بعد از گذراندن ده ها واحد کارورزی در ده ها بیمارستان دولتی و تامین اجتماعی در پست ترین نقاط تهران و حومه اش, که بویی از سواد و فرهنگ و شعور به مشام نمیرسید, این پله آخر تحصیلم را که تکمیل طرح آمار زایمانی بود, به یک بیمارستان درست و حسابی آمدم و با اندک بیماران باسواد مواجه میشم و نیازی به شیرفهم کردنشان هنگام مشاوره ها و آموزش های پی در پی ندارم...

هرچه زمان میگذشت, بر دردهای طاهره افزوده میشد. ساعت 9 ... 10 ... 11 ... 11:15 ... سرویکس, فول دیلاتاسیون بود و سر جنین, کراون کرده بود. کمک بهیار را صدا زدم تا طاهره را سر تخت زایمان ببرند. پزشک آمد و ست زایمان را باز کرد. پرپ و درپ و 10 سی سی لیدوکائین و تزریق در پرینه... قیچی اپیزیاتومی و برش میدلاین ... مانور های پشت هم و اموزش های زایمان... هنوز, همه مراحلش رو بخاطر دارم. بعد از تلاش های بی وقفه, سر جنین بیرون آمد... با دیدنش وحشت کردم. فکر میکردم که چقدر جنین بزرگه!!! نکند که دیستوشی شولدر بده... و داد !! دیستوشی شولدر داد و بقیه تن امیرعباس از لگن بیرون نیامد. من که تا اون روز با دیدن هیچ صحنه و اخباری عنان از کف نداده بودم, وقتی ثانیه به ثانیه به سیاهی صورت امیرعباس افزوده میشد و انتظار مرگش, قطعی تر میشد, فشارم پایین میفتاد و حالم بدتر میشد. اتاق زایمان رو ترک کردم و به استیشن خبر دادم که متخصصین اطفال و بیهوشی و سوپروایزر عفونی را پیج کنند. پزشک طاهره در میانه راه, دستانش را رها کرد و بی حال گفت نمیتونم کاری کنم. بچه می میره! ... و از حال رفت. چقدر حالم بد بود. به صدای اخرین ضربان های قلب امیرعباس فکر میکردم که هر یک ربع با سونیکت روی شکم طاهره میشنیدم و به او امیدواری میدادم. به خوابی که طاهره برام تعریف کرده بود و میگفت چند روز قبل از زایمانم خواب جنین در شکمم را دیدم که روبروی ضریح حضرت ابوالفضل در آغوش گرفته بودمش و دعای شفاء میکردم...

یاد سخت ترین روزهای زندگیمم. سخت ترین روزهای زندگی یک دانشجو که تا در حیطه پزشکی و پیراپزشکی نباشی, نمی فهمی چه روزهای سرد و کش داری را باید تحمل و سپری کنی تا به نقطه پایان و ارامش خاطر برسی. به یاد واحدهای سرسام آور کارورزی و واحدهایی که نمیگرفتی و صف های پشت در آموزش که هر ترم تکرار میشد و پیش نیازهایی که هم نیاز نمیشد و کلاس هایی که تداخل داشت و علوم پایه ای که پاس نمیشد و سرویس های کارورزی که نبود و نقشه یابی برای پیدا کردن دورافتاده ترین بیمارستانها و مراکز بهداشتی و درمانگاهها و هزار استرس از پاگذاشتن در خطرناک ترین مناطق فقیرنشینی که جانت را تهدید میکرد, تا رفرنس ها و مقالات و جزوه های سرسام اور و کتابخانه دانشگاه و وقت هایی که برای خواندنشان پیدا نمیکردی.

اگرچه گذشت, اما همیشه گذر از سخت ترین روزها, شیرین ترین خاطرات را میسازند. روزهایی که با عاطفه در اورژانس بیمارستان بوعلی, در کشیک تزریقات بودیم و به ترس آدم های گنده می خندیدیم... به گریه های آن پسربچه 10 ساله ای که به محض دیدن سرنگ و ویال, روی تخت دست و پا میزد و مادرش با کتک به او می فهماند که دیگر وقتی از حمام بیرون میای, نباید لخت بگردی!!! روزهایی که بخش های عفونی و داخلی و جراحی همان بیمارستان, به دنبال کیس های زنان می گشتیم تا هیستوری مریض های مرد هیز و عوضی, به ما نخوره. پرونده هایی که از استیشن کش میرفتیم تا دارودرمانی هر بیماری را از روی نسخه پزشک ببینیم و آن واحدهای مسخره ی فیزیوپاتولوژی را پاس کنیم... و کنفرانس.. کنفرانس های به دردنخور و پیاپی در کلاس های درس بیمارستانهای دانشگاهی. همان ها که فقط وقتت را میگرفت, جای اینکه بر بالین بیمارت حضور پیدا کنی و شرح حال بگیری و نسخه بپیچی! اینترن و استاژرهای بی سوادی که کیس های زنان را از روی دست ما تقلب میکردند. آن استاژری که در درمانگاه زنان, اتاق معاینه, کنار دست من و تخت ژنیکولوژی ایستاده بود و وقتی که اسپکولوم بیمار را جاگذاری میکردم با خنگی غیرقابل تحملی از من میپرسید که اسپکولوم چیه؟!!.. یا آن اینترن زنان سال آخری که بلد نبود قرص آهن ساده را در دفترچه بیمه بیمار بنویسد و باید برایش اسپل میکردی تا بفهمد... و آن اینترنی که نمیدانست املای داکسی سایکلین را چگونه بنویسد و پنهانی سرچ میزد... و حتی آن دکتر طرحی که از من میپرسید نوزاد را موقع زایمان چجوری میگیرید که از دستتان لیز نمیخوره و ... همه و همه, آنهایی بودند که ادعایشان میشد و ما در کنار استاد متخصص مامایی بالینی, به سوادشان ریشخند میزدیم.

خاص ترین واحد کارورزیهام, واحد پزشکی قانونی بود که هر صبح با بتی و غزاله که آن روزها درگیر و دار عروسی و دوران مزخرف عقدش بود, بدو بدو خودمان را به اتاق شماره 4 در طبقه دوم می رساندیم تا تاخیر نخوریم و نمیدانیم چرا هیچوقت نشد که سروقت برسیم. آن واحد کارورزی پر بود از مردمانی که خشمگین و غصه دار و پراسترس و مشوش و مضطرب, در صف انتظار پذیرش نشسته و منتظر نگاهی بودند تا با کسی درگیر شده و خود را از خشم و اضطراب تخلیه کنند. در اتاقی که ما نشسته بودیم غزاله از بدجنسی های مادرشوهرش می نالید و از سختی های زندگیش. میان درددل های غزاله, انواعی از کیس های تجاوز و طلاق و معاینه بکارت و بچه های بهزیستی و ... از در وارد میشد و از آن میان, کیس های طلاق به دست و پایم میفتادند تا برای قاضی دادگاه, گواهی سلامت بکارت را مهر کنیم تا از شر اون "مردک" و اسم "نحسش" در شناسنامه هایشان نجات پیدا کنند؛ اخر ما که اصلا یک شب هم با نخوابیدیم چه برسد به اینکه... پس این پرده های زائل شده کجا به تاراج رفته!!

شیفت های شب بیمارستان هدایت, راهروهای مخوف بیمارستان امام رضای اسلامشهر, لیبر و پست پارتوم متعفن بیمارستان باهنر کرج, بخش های شلوغ و سرسام اور بیمارستان کمالی کرج, جلادخانه ای به اسم بیمارستان فیاض بخش تهرانسر و صداهای دعوا و فریاد همراهان مضطرب بیمار که باید هزینه ویزای کشورهای اروپایی پزشکان را از جیب های سوراخشان, میپرداختند... فقر شدید فرهنگی در کورترین مناطق حاشیه ای تهران و صدای فریادهای تو که به گوش این جماعت بی عقل نمیرسید... مانند همان مادر 56 ساله ای که شانزدهمین فرزندش را زایمان میکرد و شوهر بدقواره ی معتادش راضی به عمل توبکتومی همسرش نمیشد تا بجای هزینه های پوشک بچه, فکر موادش باشه... مانند آن مادری که چهارمین دخترش را زایمان میکرد و با التماس از من میپرسید که ایا واقعا بچه ام دختره؟؟؟ پس چرا پسر نشد؟؟؟ جوری که انگار من میتوانستم با خواندن ورد و جادویی, دخترش را به پسر تبدیل کنم... و آن مادر 16 ساله ای که به سختی زایمانش را انجام دادم و پسری بدنیا آورد که به شدت دچار دفع مکونیوم بود و نیاز به احیا داشت... و حتی آن مادر 12 ساله که نمیدانستم, دختران نوجوانی که در زیباترین و خام ترین سالهای عمرشان, متحمل بارداری و زایمان و بزرگ کردن طفلانشان میشوند, تعریفشان از زندگی چیست و آیا اصلا زمانی بوده که زندگی کنند؟؟؟ زمانی بوده که بخواهند در دبیرستان, همراه دختران هم سن و سالشان, نگاهشان در تعقیب پسرهای خیابان باشد یا یک روز بخواهند بی خبر از نگاههای مادرشان, زیرابرو بردارند, و یا در دنیای متوهم نوجوانی شان شاهزاده ی سوار بر مگان را متصور شوند که روزی می آید و آنها را از این هیاهو و بار غم نجات میدهد, یا حتی رویاپردازی های قبل از خواب و شیطنت های یواشکی و ... آنها که تا چشم باز کردند و رد خون را روی لباس های زیرشان دیدند, خود را در خانه شوهر یافتند و آب و جارویی که به دست میگرفتند و قورمه سبزی های جانیفتاده ای که به زور مادر و مادرشوهر یاد میگرفتند و درسی که نمیخواندند و نیمکت های چوبی مدرسه که جای خالی شان را احساس میکرد و حاملگی های ناخواسته و بچه های قد و نیم قدی که تا عمر دارد گرفتارش میکنند و کهنه هایی که بشورد و سری که خم کند مقابل شوهر و زندگی زناشویی و ... همان هایی که این روزها برای دخترهای تحصیلکرده ی متخصص هم زود است که درک کنند. مگر تو چند بار به این دنیا آمدی که این یک بار را این چنین با شستن و رُفتن و پختن, بر خود سخت کرده ای!!! نمیدانم عصر حجر که میگویند, به هزاران سال قبل تعلق دارد یا به امروز و همین لحظه ها که با چشم می بینی اما نمیخواهی باور کنی... نمیخواهی باور کنی هنوز برای کسی مهم است که جنسیت فرزندش چه باشد. باور نمیکنی که کسی پله های زندگی را جابجا طی کرده و در 16 سالگی, یک زن زندگی 40 ساله ست. باور نمیکنی که نمیخواهد لوله های رحمی همسرش را ببندند تا از شر فرزاندان ناخواسته نجات پیدا کند. باور نمیکنی هنوز زنی با شکم بزرگ 40 هفته با شکایت دل درد و خونریزی شدید آمده به بیمارستان, فقط بخاطر لگدهای وحشیانه ی شوهر معتادش. و حتی آن زن فقیری که طلاهایش را از دستانش باز میکند تا بتواند ترخیص شود و شرمنده ی جیب خالی شوهرش نشود. شرمنده نشود که چرا بچه دار شده!!!

همه اش گذشت اما جوری گذشت که انگار هیچوقت به آن روزها تعلق نداشتم. گاهی دوباره هوس میکنم بروم بنشینم پای درددل های همان بیمارانی که خستگی و درد, از نگاهشان می بارید. گاهی دوباره دلم میخواهد رفرنس هایم را باز کنم و تصور کنم در پاویون ها و کتابخانه ی بیمارستان امیرالمومنین نازی آباد, برای امتحانات فینال اماده بشم. گاهی دلم میخواد آن پسربچه 4 ساله ای را که حاصل اولین تلاش من برای گرفتن یک زایمان بود و سال 93 دنیا آمد, ببینم و تصور کنم که او را من کمک کردم تا به این دنیا بیاد. گاهی شدیدا دلم میخواد یک کیس ژنیکو از بخش داخلی بیمارستان بوعلی, پیدا کنم تا در کتاب های جیبیِ بیمارستانی, سخت به دنبال اتیولوژی و درمان و اقدامات پاراکلینیک بگردم. چقدر دلم دوباره میخواهد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۶
فریبا Gh

عزیزترین من!

میدانم که به اینجا میایی و این را میخوانی. به تو گفته بودم که وبلاگم را نخوان. شاید تو را از من نا امید کند. شاید باور نکنی, آدمی که در وبلاگ مینویسد با آن که کنار تو زندگی میکند, یک نفر است. باورش حتی برای خود من هم سخت است. سخت است که دلنوشته هایم را به روی صورتکی که از خود می بینم, تعمیم دهم. سخت است که باور کنم در دلم چه ها که نمیگذشته است. پس به تو حق داده و میدهم... اینکه بخواهی نوشته هایم را باور نکنی. یا حتی خود مرا که کنار تو نشسته و میخندد!!! با تمام این اوصاف آمدی و خواندی و میدانم که غمگینت کرده ام. آن قدر که گاهی از فرط سیاهی نوشته هایم, فقط برای نیازردن قلب مهربان تو, آن ها را خصوصی کردم, هرچند که دائم با خود فکر میکردم, اگر اینها را نیز بخواند چه خواهد شد؟ اصلا چه فکر خواهد کرد؟! اما امروز و دقیقا همین لحظه که این را مینویسم, خواستم تا از این فرصت استفاده کنم. مگر اینجا مامن خصوصی های من نبود؟ همان جایی که میشد بی پرده بنویسم و نگران هیچ قضاوتی نباشم! همان جا که روحم تخلیه میشد و میتوانستم بعد از آن, باز هم به گرمای زندگی مان فکر کنم... پس برایت مینویسم. بی پرده... بی حاشیه... بی قضاوت... بی سیاست... بی دروغ... بدون هرآنچه که رنگ نفاق به واژه هایم بزند! مسعود عزیزم, نازنینم, امروز که تو را می شناسم احساس میکنم آمده بودم به دنیا که تنها به تو برسم, و تنها برای تو باشم. احساس میکنم سخت ترین طوفان ها را, و متلاطم ترین دریای زندگی ام را, تنها برای این از سر گذراندم که تو را داشته باشم. که روزی از این امواج طوفانی رها شوم و در ساحل آفتابی آغوش تو, برای همیشه فراموش کنم هر آنچه بر سرم رفت... و مهم نباشد هر آنچه به سرم خواهد آمد. اینجا کنار تو آن قدر امن است که نیازی به پاسخ هیچ خواهشی ندارم...

و این اولین عشق نامه ای است که از من میخوانی:) میخوانی که چقدر دوستت دارم وقتی که حتی تپش های قلبت را با ریتم زندگی من, هم آهنگ میکنی. میدانی, فکر میکنم به اینکه چقدر اعتراف دارم که برایت بنویسم. اعترافاتی سنگین و باورنکردنی. درست مثل حال و اوضاع خودم وقتی از تو میخواهم بخاطرم چه ها که نکنی. اگرچه که همیشه دعا میکنم هرگز حال مرا درک نکنی. هرگز نفهمی و هرگز دلت به آتش دلم دچار نشود. همین قدر برای من کافیست که تو بدانی چقدر دوستت دارم. اگر فقط این را بدانی, برای من هم چقدر آسان است که شعله های قلبم را خاموش کنم و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم. همان شعله های سوزانی که بارها و بارها دلم را نشانه رفت و عشق, همانند پرستوی مادر, بال های گشوده اش را به آتش میزد تا مبادا خانه اش روی سرِ فرزندانش خراب شود... محبت...ایثار...گذشت...نسیان...مهر...نام فرزندان عشق بود. میدانم که هرگز قرار نخواهد بود که آنها تبدیل به خاکستری شوند که ققنوسی دگر از میانشان متولد نخواهد شد. میدانم که بی تو چقدر راه, سخت و آسمان, تاریک و زمان, کند و زندگی, طاقت فرساست. هرچه هست و هرچه کنار تو مرا درگیر خود کرده است, همان تویی که زیباترینی برای تجلی عشق در هر دو دنیای من.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۶:۵۰
فریبا Gh

امروز غرق شده بودم در نت به نت یک موسیقی دلنشین که از هندزفری تا عمق جانم سرازیر میشد. منو یاد خودم مینداخت. یاد سادگی و یکرنگی خودم. جایی خونده بودم که گاهی باید صدای موزیکت رو بلند کنی تا صدای مغزت رو نشنوی. واقعا قابل اجراست و من این رو درک کردم. وقتی همه وجودت و احساست رو به نت های یک موزیک خاص میسپری, از خلاها و سختی های روحت خلاص میشی و دیگه هیچ چیز یادت نمیاد. غرق شدن در فراموشی حسی عجیب و ارامش بخش است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۵:۴۲
فریبا Gh

دلم به یاد تو و سرمستی مان است. به یاد گوشه و کنار آن باغ های سبز و زیر برگ های آن درخت انجیر... آن روزی که انارهای کالی را که چیده و در جیب هایمان قایم کرده بودیم، در اخرین روز و اخرین لحظه های خداحافظی، جا گذاشتم و سال بعد وقتی دوباره گذرم به آنجا افتاد خوش باورانه و امیدوار_شبیه امید برداشتن قرص ماه از برکه_به دنبالشان بودم. دلم به یاد تو و جاده های خاکی نمناک از باران بی موقع تابستان است. به یاد آن شب که لاک های رنگارنگ روی زمین چیدیم و هر انگشتم را یک رنگ زدی. و همان شب که در شلوغی و ازدحام جماعتی غریبه، دستم را کشیدی و بردی و آن چشم های گریان را نشانم دادی تا من بسوزم و خاکستر شوم؛ یا بیش از آنچه بود با آن جماعت غریبگی کنم. دلم یاد دل های لرزان و چشم های هراسان خودم است که با تشویش و شوقی آمیخته به هم، به دنبال او می گشت‌و وقتی او را می یافت، ذوق زده_مانند ذوق طفلی گرسنه از دیدن آغوش مادرش_به سمت او پرواز میکردم و حس فتح جهانی زیبایی را داشتم.

دلم یاد روزها و شب های با خود بودنمان است و زار زار فراق از قلبم می بارد و خاطره هایمان را خیس میکند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۱۰
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۲
فریبا Gh

برای یک دختر نجیب و عفیف، سخت تر از این نیست که خود را بی پناه و بی دفاع پیدا کند. اخر میدانی چیست؟؟ در مغز پوچ و پوسیده جوامع عقب مانده امروز، تماشای صحنه ی دفاع یک زن از خودش، معنایی جز خرابی و هرزگی از آن زن، در مغز "خر مانندش" القا نمیکند. همیشه در زندگی ام حسرت زن ها و دخترهایی را داشتم که حداقل یک مرد مدافع در زندگی شان حضور داشته و ته دلشان قرص بوده که هیچ خطری و هیچ اهانتی آنها را تهدید نمیکند. سالها جای خالی یک برادر را در کنارم احساس کردم و بعد از این نیز خواهم کرد! هیچ چیز مانند "هم خون" بودن، و اینکه بدانی از یک ریشه و رگ هستی، یک مرد را در مقام مردانگی برای ناموس، برنمی اورد. اگرنه، دنیا پر است از مردهایی که تو را "خواهر" یا "ناموس" میخوانند و هیچ برایشان مهم نیستی.

در این خلا بی پناهی، دو راه بیشتر نداری. یا خاموش باشی و در مقابل ظلم دنیا، سر خم کنی. یا به پا خیزی و خودت دفاع خودت باشی که آن وقت بایستی به استقبال صدها تهمتی بروی که با هیچ کدامشان اشنا نیستی. تهمت ها و دروغ هایی که روا نیست بشنوی و بخوری. جالب است که اکثر ما زنهایی که تا این اندازه بیچاره ایم، راه اول را برمیگزینیم. اخر چه کسی دلش میخواهد تهمت ناروا پشت سرش باشد، در حالیکه در تمام عمرش، حتی چشم نامحرمی را درست تماشا نکرده است!

دلم میخواهد به دامن خداوند پناه ببرم. به عرش مقدس و مقام الهی. آن جا که تهمت و اهانت و دروغ راه ندارد. آنجا که هیجکس بر تو خرده نمیگیرد اگر مستحق نیستی. آنجا که همیشه و هر وقت مامن ارامش بخش من بوده و هست.

خاطرات تلخ و زهرماری از این موضع ضعفم دارم که فکر هر یک به تنهایی، میتواند جان مرا بگیرد. آنها را پیش چه کسی ببرم جز خدایی که مرا آفرید و از من به من نزدیکتر و آشناتر است؟؟؟؟ به درگاه چه کس، شکوه ببرم و ناله دل سر دهم؟؟؟؟ خیال من از اینکه یک روز قطعا از این بی دفاعی درمیایم، به پوچی محض گروید. حال، من تا اخر عمر، همان دختر بی پناهم که سرش خم شده اما بار ملامت و تهمت به دوش نمی کشد. از این دنیا و آدم های نامردش به خدایی پناه میبرم که قدرم پیش او محفوظ است. به خداوند منتقمی پناه میبرم که بار نامردی های روزگارم را به دوش های پرتوان او سپردم تا یک روز در طلب حقم برآیم.

این روزها حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارم. کاش میشد چند ثانیه ای رها برای خودم باشم. خدایا مرا ببخش... اما حتی فارغ از تو!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۵
فریبا Gh