جهان زیبای من

بعد از مدت های طولانی, با فراخوان کلاسهای اموزشی نویسندگی (با مدرک پایان دوره اموزش نویسندگی) مواجه شدم و بدون معطلی در کلاس ها ثبتنام کردم. اگرچه محوریت اصلی کلاسها اموزش داستان نویسی هست تا کلیات و مفاهیم پایه نویسندگی, اما انقدر مباحث جلسات و صحبت های استاد را دوست دارم که تنها موضوع خارج از علاقه من در نویسندگی که همان داستان نویسی بود, به تدریج به دیگر علایقم افزوده میشه. حتی اگر هیچ وقت داستانی ننویسم. حداقل با نگاه علمی و نقادانه کتاب میخونم نه در جایگاه یک مخاطب عامه. بالاخره اولین قدم را در رسیدن به علایقم در بدو فارغ شدن از دانشگاه برداشتم. اگرچه هنوز در حال تکمیل آمارم هستم. هیچ چیز لذت بخش تر از "علم" نیست. بالاتر از "آگاهی" و "دانستن"نیست. تا آنجا که حتی در هوایی که نفس میکشیم, صدها سخن داشته باشیم. حالا وقتش رسیده که بخوانم و بدانم و باز هم پیش برم. خدا را شکر که سالهای محنت تمام شد. و سالهای محنت برابر است با سالهای دانشجویی. دورانی که برای خیلی ها زیبا و نوستالژیک است و برای من و شاید دوستانم, سخت ترین سالهای عمر بود.
و اما این مدت که گذشت, مسیر رفت و امدم و هرچیزی که به آنجا تعلق دارد برایم به تصویری خاص تبدیل شد. خیابان جمهوری -از لاله زار تا فردوسی, پل حافظ و پاساژ علاءالدین و دست فروش های پی در پی و حتی درهای سفارتی که در نهایت هم هرگز نگاه نکردم سفارت المان است یا فرانسه یا ارمنستان یا...- همه و همه به یک واقعه مهم در زندگیم پیوند خورد و به خاطره تبدیل شد. و از امروز هرگاه که گذرم بار دیگر به آنجا بیفته, تصویر این یک ماه و اندی در ذهنم متصور میشود.
 هفته ای که گذشت, هفته شانس من بود و خداوند بیش از آن که تصور کنم مهرش را به من ارزانی داشت. باورکردنی نبود. ای کاش این قدرت نمایی خالق همچنان ادامه داشته باشد. بخصوص در هفته جدید که میاید و دو اتفاق بزرگ در پیش است.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۶
فریبا Gh

حالا که به پله ی یکی مانده به انتهای رشته دانشگاهی ام رسیده ام, داشتم فکر میکردم که چه باعث شد تا به اینجا برسم؟ چرا هیچوقت دنبال علاقه هایم نرفتم؟ آیا این پنج سال, به اندازه ای وقت مرا گرفته بود که نمیتوانستم ساعتی یا دقایقی از روزهایم را به مطالعه و جست و جوی علایقم بربیام؟؟ دور است که آن قدر وقت کم بیاوری که نتوانی به کاری برسی. همیشه آدم هایی که میگن وقت نشد یا وقت نداریم, دروغگوترین آدم های روی زمین هستن. اتفاقا اینها همان هایی هستن که از سر سستی و کاهلی در کار, به هیچ کاری نمیرسند. حالا که اینجا هستم فکر میکنم, من هم یک دروغگوی قهارم! چرا تمام این پنج سال را وقف درسم کردم؟ چرا اگر کردم, وقتی را برای دیگر کارها اختصاص ندادم؟... حالا که به انتها رسیده و سرم خلوت میشود, میخواهم مدتی را نه به درس های دوباره فکر کنم و نه به اینکه به دنبال کار دوباره برم. بنشینم و ببینم چه میخواستم که باید تا امروز میشد, اما نشد!!! و اصلا چرا نشد؟؟؟ حالا وقت آن رسیده که رویاهایم را دنبال کنم. آن را که ذهنم را به خود مشغول کرده دنبال کنم. آن را که روح مرا آمادگی دوباره در برابر ناملایمتی های دنیا, می بخشد دنبال کنم. آن را که مرا به یاد ماندنی و بزرگ میکند, دنبال کنم. و آن را که به من انگیزه ی وصال مقصود میدهد, دنبال کنم... البته که برای این همه راه دنبال شونده, هیچ برنامه ای نخواهم داشت. برنامه نداشتن, خود یک نوع برنامه ریزی است. و همیشه کارهای من بر پایه این مدل برنامه پیش میره!

و اما درسی را که تمام کردم, هم دوست داشتم و هم نداشتم. دوست داشتن هایم از سر زیبایی هایش بود و نداشتن هایم از سر اینکه مرا از این همه علاقه که همیشه در قلبم وجود داشتن و با آن می تپیدند, دور کرد. علاقه به هر انچه در حوزه ی علوم انسانی است. از ادبیات عرب و فارسی و اشعار و روانشناسی و فلسفه و منطق و حتی اقتصاد و علوم سیاسی و اجتماعی و ... ناخواسته و ناشیانه به راهی وارد شدم که چنین به نظر میرسد که نقطه مقابل خواسته های من بود. اما هنوز امید دارم که اشتباهات بزرگ زندگی را هرگز تکرار نکنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۷
فریبا Gh

از اولین روز ماه تولدم, آن قدر درگیر اخرین کارهای دانشگاه بودم که بی تفاوت از کنار ورود قلب پاییز, گذشتم! امروز چهارمین روز از ماه آبان است. تقریبا دو هفته مانده به تولدم. چقدر یک سال اخیر زود گذشت! پارسال درست در روز تولدم به امسال و به همین روزها فکر میکردم. آرزوهای بزرگتری از آنچه اکنون هستم, داشتم. آرزوی تمام شدن درسم! ولی الان... هنوزم امید دارم تا آخر پاییز امسال, همه کارام با دانشگاه بیخودی که داشتم تموم بشه.

چند روز پیش داشتم یکی از دفترهامو میخوندم. به جمله های زیبایی برخوردم که از خودم دور میدیدم. نمیدونم اون روزی که اینها رو مینوشتم به چی فکر میکردم یا چقدر حس امید در من زنده شده بود که به این کمال و پختگی فکری رسیده بودم و حال, من حاصل آن کمال را در دفترم میخواندم. من هرگز درمورد مفاهیمی چون "امیدواری" و "زدودن انرژی های منفی", کمالاتی نداشتم. نمیدونم از چه وقت توانستم موفق بشم. شاید هم هنوز نیستم و حس نوعی "بی حسی" در مقابل وقایع آزاردهنده را با حس موفقیت در مهار افکار منفی ام, اشتباه گرفته ام. بهرحال هرچه که باشد از آن حماقت محض بسیار بهتره. با خواندن آن یادداشت های سرشار از امید, دوباره انرژی گرفتم. برای اینکه بدون شکایت و با انگیزه و امید, به سمتی حرکت کنم که میخواهم. به جایی که صرفا آرزوی چندساله ام نبوده, اما قطعا یک گام بزرگ در درخشان تر کردن کارنامه زندگیم محسوب میشه. دیگر عجله نمیکنم... دیگر کمال گرایی را از واژگان فرهنگ ذهنم پاک کردم... دیگر جا نمیزنم... دیگر به خود تاخت نمیزنم و روحم را زیر شلاق سرزنش و نا امیدی, مجروح نمیکنم.

____________________________________________________________________________

پ.ن: دنبال کننده های مخفی, آزاردهنده ترین موجودات هستی اند. به من که حس حضور "جن" های زل زننده را در زمان خواب های بچگی میدهند. نه صدایی می دهند, نه می روند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۹:۲۶
فریبا Gh
با اینکه از شدت خواب آلودگی، چشمانم نیمه باز است اما عجیب دلتنگ وبلاگم بودم. هم اینجا و هم وبلاگ تنهایی که آخرین بار یکم تیرماه بروزش کردم. هیچوقت در این شش سال سابقه نداشت که بیش از یک ماه بروزش نکنم. فکر کنم قبلا هم درباره اون وب نوشته بودم. در واقع یک وبلاگ نیست. یک دفتر بسیار خصوصی است. حتی خصوصی تر از دفتر حقیقی خاطراتم. خاطرات که نمیشود گفت. یک مشت سیاهه و دلنوشته هایی که انتهایی ندارند.
تقریبا دو هفته پیش از سفر گرگان برگشتم. با آن که میتوانست خیلی بیشتر از اینها خوش بگذره اما در طول سفر، فکرم درگیر سفر اجباری ساوه بود تا آمار بیمارستانی ام را تکمیل کنم. با توصیفاتی که از فضای بیمارستان از دوستانم شنیده بودم، کابوس شبهام همین بود و بس. اما غافل از اینکه بالاخره به خواست خدا و تلاش هایی که تا آخرین لحظه قبل از موعد کردم، تونستم نامه بیمارستان ساوه را از دانشکاه به یک بیمارستان دیگه در تهران تغییر بدم و کارهای اداری بیمارستان را هم انجام بدم تا از این هفته به لطف خداوند، به اونجا برم. اگرچه با این کار، حدود دو هفته از روال عادی فارغ التحصیلی عقب میفتم اما به همه چیز می ارزید. بخصوص به تماسی که با مسوول بخش اتاق زایمان بیمارستان "چ" ساوه داشتم. از اینکه تا به شدت عصبی و ناراحتش کردم بسیار راضی ام. بگذریم...
همیشه دلتنگی ها اصلی ترین دلیل دلنوشته های من میشن. دلتنگی برای لحظه هایی که برنمی گردند. برای داشته هایی که دیگر هیچوقت نخواهم داشت. برای همه آنچه در پشت سرم، لابلای حصار تنگ زمان جا مانده اند. این دلتنگی ها را فقط یک چیز میتواند تشدید کند و آن هوای پاییز است که توصیفی برایش ندارم. قرار ما همین هفته، زیر پل حافظ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۵
فریبا Gh
همیشه احساس میکردم یک انسان ضعیفم. انسانی که در برخورد با مشکلات پیش پا افتاده و تغییرات کوچک در زندگیش, خودش رو می بازه و نمیدونه باید چه عکس العملی نشون بده. قدرت تصمیم گیری و قاطعیت کلام نداره و در مواقع بحرانی کاری جز ناله و غم خوردن و زهر کردن همه لحظه های زندگی, از عهده اش برنمیاد, تا جاییکه بواسطه کوچکترین مشکل و گره زندگی, هزاران شادی و لذت رو از بین می بره و به تلخی تبدیل میکنه... و به محض یک تغییر جزئی در زندگی روتین, زمین و زمان را به هم میدوزه!
واقعا چنین انسانی به دردنخورترین روحیه رو داره و هرکسی کنارش قرار بگیره, هیچ انرژی ای جز دلگیری و نکبت ازش دریافت نمیکنه! سالها فکر کردم و تصمیم گرفتم اینطور نباشم. سالها با خودم کلنجار رفتم و جنگیدم... جنگیدم... و باز هم جنگیدم. اما نه آن جنگیدنی که با مشکلات و ضعف هایم باشه. با خودم می جنگیدم... با خودم سر ستیز و سرزنش داشتم. چرا تو این قدر روحیه ات پست و ضعیفه؟؟!! چرا ؟ چرا ؟ چرا؟... و من پاسخی برای خودم نداشتم جز شرمندگی و گاهی هم حق به جانب بودن.
حالا نمیدانم پس از گذشت این سالها چقدر موفق بودم ! نمیدانم به کجا رسیدم! حقیقت این است که من همیشه بالاتر از انچه را که هستم نگاه میکنم. برای همین همیشه فکر میکنم خیلی عقب ترم از انچه باید باشم. و خیلی اوقات نمیدانم نسبت به گذشته چه اندازه پیشرفت داشتم. باید یک روز برگردم به گذشته. به همان روزهایی که از 15-16 سالگی ام اغاز شده بود. ببینم امروز چقدر باهاش اختلاف دارم. حتی به روزهای 20-21 سالگی... آن قدر زود همه چیز را فراموش میکنم و غرق در حال میشوم که نمیدانم براستی چقدر تفاوت کردم! باید امروز بنویسم که چه چیزی ازارم میده و اگر روزی در اینده ای نزدیک, همه چیز گذشت و رو به بهبودی گذاشت, بدانم تا همین چند روز پیش چطور, همه ی حال خوبم را فدای پیش پا افتاده ترین مشکلاتی کردم که در هر حال, رد میشدند و برای همیشه در زمان, محو میشدند تا تنها به یک خاطره تبدیل شود. اما من, آن را به حسرت تبدیل کردم. چرا که برای شادی, همیشه در انتظار بودم و هرگز نپذیرفتم, "من" باید شاد باشم, و من همین جا در من است. پس انتظار بیهوده ست. "تو" شاد باش تا همان چیزی باشی که همه برایش در انتظارند.
پس از گذشت 5 سال تحصیلی در دانشگاه, امروز باید آخرین قدرتی را که باید, اعمال کنم تا به انتها برسم. فردا برای یک مراسم, به قم میرم و جمعه به گرگان و سپس شهرستان ساوه برای تکمیل آماری که از ترم یک, کابوس هر شب من بود. نمیدونم اون چند روزی که باید شیفت 24 ساعته باشم, چطور میگذره و چقدر موفقم. امیدوار هستم که همه چیز خوب پیش بره و مطمئنم که خداوند کمکم میکنه.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۵
فریبا Gh
این مدتی که رفتم سرکار، بیشتر از انچه فکرش را میکردم تجربه کسب کردم. اما این تجربیات تنها مربوط به کارم نبود. مربوط به همه چیز میشد. به خودم, به همکارانم, به مردمی که در هر سطحی از فرهنگ و شعور هر روز می امدند و می رفتند...
حقیقت آن است که انعطاف پذیر بودن مهم ترین لازمه ی کار من هست و من به شدت انعطاف پذیر بودم اما... شرح آن از حوصله و قدرت قلم من خارج است که بگویم چه چیزهایی دستگیرم شد!
به یاد اولین روزهای کارورزی افتادم. همان زمانی که مانند یک طفل تازه راه افتاده, مدام زمین میخوردم و دوباره به سختی می ایستادم. حس میکردم, دارم خیلی جاها زمین میخورم و باید به سرعت بلند میشدم تا آن سیستم آکنده از نا آرامی را از دست ندهم.
با تمام این اوصاف, خوب ترین لحظه ها این است که جایی با دانش و اگاهی ام, به کسی که نیازمند است یاری رسانم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۱
فریبا Gh
روزهای مرگ و میر را دوست ندارم. روزهای سرد و کش دار بعد از مرگ را دوست ندارم. خانه ای که همه خاطرات مهمانی های کودکی هایمان آنجا بود, حالا هیچ بزرگتری ندارد که آنچنان گرم و پرشور به استقبال ما بیایند. نه پدرش, نه مادرش...
دیشب به این فکر میکردم که بخاطر همین رنج های فراق و جدایی, زندگی برای هر انسانی سخت ترین نوع حیات است. هرچقدر خوش باشی و زندگی کنی, اگر میدانی روزی باید عزیزانت را به خروارهای سرد خاک بسپاری و تا همیشه از آنها خداحافظی کنی و از آن پس فقط با یادشان زندگی کنی, درحالیکه کوچکترین اتفاقی در اطرافت تصویر زنده ی آنها را مقابل چشمانت مجسم میکند- مثل گل های خشک شده ی حیاط که دست کسی برای آب رساندنش, به سمت آن دراز نشده - پس این زندگی نیست که میکنی.
میدان های نارمک و یک دنیا خاطره از آن روزهای گرم و رفت و آمدها, از آن شادی های خالصانه برای آنکه بخواهی وقتی به آنجا میرسی, رها بشی و تا درهای گشوده و لبخندهای گرم, بدوی؛ میدان های زیبای نارمک و امروز, سیاهی و جدایی و اشک...
دلم تکرار یک روز خاطره خوش می خواهد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۳
فریبا Gh


از خود گذشتم تا که تو از پیچ و خم ها بگذری


لب بستم از گلایه تا از سر غم ها بگذری


گوشه گرفتم تا که تو با دنیا دم ساز بشی


پایان گرفتم تا که تو دوباره آغاز بشی


درد من بودی و همدرد نبودی


راه من بودی و همراه نبودی


غم من بودی تو غمخوار نبودی


عشق من بودی وفادار نبودی


اشک شدم در پشتِ پلکِ غصه ها پنهون شدم


خشک شدم در شوره زارِ سینه ها زندون شدم


پرم شکست تا اینکه تو معنیِ پرواز شدی


غمم ترانه شد که تو نغمه و آواز شدی


سکوت شدم تا اینکه تو صدای فریاد شدی


قفس نشین شدم که تو دوباره آزاد شدی


درد من بودی تو همدرد نبودی


راه من بودی تو همراه نبودی


غم من بودی تو غمخوار نبودی


عشق من بودی وفادار نبودی...

___________________________________


جز اینکه این ترانه, روحِ یک عشق واقعی را آنطور که شایسته ست, بیان میکند, دنیایی از خاطرات تلخ و شیرین کودکی مرا در شهر گرگان, در سرزمین مادری ام با تمام احساسات تغلیظ شده ای که از آن برایم یادگاری مانده است, زنده میکند. گویی طی المسیر میکنم در زمان بچگی. همه چیز آنطور که قابل وصف نیست مقابل دیدگان دلم خودنمایی میکند. انگار که به نبودنشان, و به هرگز بازنگشتن خویش, تفاخر می ورزند و من عطشانِ بیابان زده ای ام که سراب می بینم!

راستی چقدر عشق اینطور اگر باشد, زیبا و ستودنی ست. راستی که اگر کسی این چنین عاشق, در راه معشوق از خود گذشته باشد, پرستیدنی است. راستی که روح و جان این عشق, معبود عاشق است... و راستی من چقدر صدای عاشقانه ی "اندی" را در این ترانه دوست دارم. صدایی که با دنیای از دست رفته ی کودکی ام, با جان خاطرات تکرارناشدنی ام, با روح عریان احساساتم, گره خورده است. کاش میشد گاهی هم به گذشته بازگشت و دمی نفس راحت کشید از هجوم ناملایمتی های روزگار. کاش قانون دنیا, کمی با این که هست, تفاوت داشت!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۷
فریبا Gh

نمیدونم سال دیگه این موقع به کجا رسیدم؟؟؟ آیا انچه را همیشه دنبالش بودم و خواستم, بهش رسیدم؟؟؟ ای کاش همه سختی های امروز, در سال دیگه, برای من فقط یک خاطره باشد. نه یک داستان دنباله دار...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۴
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۹
فریبا Gh