هفته ای که گذشت, هفته شانس من بود و خداوند بیش از آن که تصور کنم مهرش را به من ارزانی داشت. باورکردنی نبود. ای کاش این قدرت نمایی خالق همچنان ادامه داشته باشد. بخصوص در هفته جدید که میاید و دو اتفاق بزرگ در پیش است.
حالا که به پله ی یکی مانده به انتهای رشته دانشگاهی ام رسیده ام, داشتم فکر میکردم که چه باعث شد تا به اینجا برسم؟ چرا هیچوقت دنبال علاقه هایم نرفتم؟ آیا این پنج سال, به اندازه ای وقت مرا گرفته بود که نمیتوانستم ساعتی یا دقایقی از روزهایم را به مطالعه و جست و جوی علایقم بربیام؟؟ دور است که آن قدر وقت کم بیاوری که نتوانی به کاری برسی. همیشه آدم هایی که میگن وقت نشد یا وقت نداریم, دروغگوترین آدم های روی زمین هستن. اتفاقا اینها همان هایی هستن که از سر سستی و کاهلی در کار, به هیچ کاری نمیرسند. حالا که اینجا هستم فکر میکنم, من هم یک دروغگوی قهارم! چرا تمام این پنج سال را وقف درسم کردم؟ چرا اگر کردم, وقتی را برای دیگر کارها اختصاص ندادم؟... حالا که به انتها رسیده و سرم خلوت میشود, میخواهم مدتی را نه به درس های دوباره فکر کنم و نه به اینکه به دنبال کار دوباره برم. بنشینم و ببینم چه میخواستم که باید تا امروز میشد, اما نشد!!! و اصلا چرا نشد؟؟؟ حالا وقت آن رسیده که رویاهایم را دنبال کنم. آن را که ذهنم را به خود مشغول کرده دنبال کنم. آن را که روح مرا آمادگی دوباره در برابر ناملایمتی های دنیا, می بخشد دنبال کنم. آن را که مرا به یاد ماندنی و بزرگ میکند, دنبال کنم. و آن را که به من انگیزه ی وصال مقصود میدهد, دنبال کنم... البته که برای این همه راه دنبال شونده, هیچ برنامه ای نخواهم داشت. برنامه نداشتن, خود یک نوع برنامه ریزی است. و همیشه کارهای من بر پایه این مدل برنامه پیش میره!
و اما درسی را که تمام کردم, هم دوست داشتم و هم نداشتم. دوست داشتن هایم از سر زیبایی هایش بود و نداشتن هایم از سر اینکه مرا از این همه علاقه که همیشه در قلبم وجود داشتن و با آن می تپیدند, دور کرد. علاقه به هر انچه در حوزه ی علوم انسانی است. از ادبیات عرب و فارسی و اشعار و روانشناسی و فلسفه و منطق و حتی اقتصاد و علوم سیاسی و اجتماعی و ... ناخواسته و ناشیانه به راهی وارد شدم که چنین به نظر میرسد که نقطه مقابل خواسته های من بود. اما هنوز امید دارم که اشتباهات بزرگ زندگی را هرگز تکرار نکنم.
از اولین روز ماه تولدم, آن قدر درگیر اخرین کارهای دانشگاه بودم که بی تفاوت از کنار ورود قلب پاییز, گذشتم! امروز چهارمین روز از ماه آبان است. تقریبا دو هفته مانده به تولدم. چقدر یک سال اخیر زود گذشت! پارسال درست در روز تولدم به امسال و به همین روزها فکر میکردم. آرزوهای بزرگتری از آنچه اکنون هستم, داشتم. آرزوی تمام شدن درسم! ولی الان... هنوزم امید دارم تا آخر پاییز امسال, همه کارام با دانشگاه بیخودی که داشتم تموم بشه.
چند روز پیش داشتم یکی از دفترهامو میخوندم. به جمله های زیبایی برخوردم که از خودم دور میدیدم. نمیدونم اون روزی که اینها رو مینوشتم به چی فکر میکردم یا چقدر حس امید در من زنده شده بود که به این کمال و پختگی فکری رسیده بودم و حال, من حاصل آن کمال را در دفترم میخواندم. من هرگز درمورد مفاهیمی چون "امیدواری" و "زدودن انرژی های منفی", کمالاتی نداشتم. نمیدونم از چه وقت توانستم موفق بشم. شاید هم هنوز نیستم و حس نوعی "بی حسی" در مقابل وقایع آزاردهنده را با حس موفقیت در مهار افکار منفی ام, اشتباه گرفته ام. بهرحال هرچه که باشد از آن حماقت محض بسیار بهتره. با خواندن آن یادداشت های سرشار از امید, دوباره انرژی گرفتم. برای اینکه بدون شکایت و با انگیزه و امید, به سمتی حرکت کنم که میخواهم. به جایی که صرفا آرزوی چندساله ام نبوده, اما قطعا یک گام بزرگ در درخشان تر کردن کارنامه زندگیم محسوب میشه. دیگر عجله نمیکنم... دیگر کمال گرایی را از واژگان فرهنگ ذهنم پاک کردم... دیگر جا نمیزنم... دیگر به خود تاخت نمیزنم و روحم را زیر شلاق سرزنش و نا امیدی, مجروح نمیکنم.
____________________________________________________________________________
پ.ن: دنبال کننده های مخفی, آزاردهنده ترین موجودات هستی اند. به من که حس حضور "جن" های زل زننده را در زمان خواب های بچگی میدهند. نه صدایی می دهند, نه می روند.
از خود گذشتم تا که تو از پیچ و خم ها بگذری
لب بستم از گلایه تا از سر غم ها بگذری
گوشه گرفتم تا که تو با دنیا دم ساز بشی
پایان گرفتم تا که تو دوباره آغاز بشی
درد من بودی و همدرد نبودی
راه من بودی و همراه نبودی
غم من بودی تو غمخوار نبودی
عشق من بودی وفادار نبودی
اشک شدم در پشتِ پلکِ غصه ها پنهون شدم
خشک شدم در شوره زارِ سینه ها زندون شدم
پرم شکست تا اینکه تو معنیِ پرواز شدی
غمم ترانه شد که تو نغمه و آواز شدی
سکوت شدم تا اینکه تو صدای فریاد شدی
قفس نشین شدم که تو دوباره آزاد شدی
درد من بودی تو همدرد نبودی
راه من بودی تو همراه نبودی
غم من بودی تو غمخوار نبودی
عشق من بودی وفادار نبودی...
___________________________________
جز اینکه این ترانه, روحِ یک عشق واقعی را آنطور که شایسته ست, بیان میکند, دنیایی از خاطرات تلخ و شیرین کودکی مرا در شهر گرگان, در سرزمین مادری ام با تمام احساسات تغلیظ شده ای که از آن برایم یادگاری مانده است, زنده میکند. گویی طی المسیر میکنم در زمان بچگی. همه چیز آنطور که قابل وصف نیست مقابل دیدگان دلم خودنمایی میکند. انگار که به نبودنشان, و به هرگز بازنگشتن خویش, تفاخر می ورزند و من عطشانِ بیابان زده ای ام که سراب می بینم!
راستی چقدر عشق اینطور اگر باشد, زیبا و ستودنی ست. راستی که اگر کسی این چنین عاشق, در راه معشوق از خود گذشته باشد, پرستیدنی است. راستی که روح و جان این عشق, معبود عاشق است... و راستی من چقدر صدای عاشقانه ی "اندی" را در این ترانه دوست دارم. صدایی که با دنیای از دست رفته ی کودکی ام, با جان خاطرات تکرارناشدنی ام, با روح عریان احساساتم, گره خورده است. کاش میشد گاهی هم به گذشته بازگشت و دمی نفس راحت کشید از هجوم ناملایمتی های روزگار. کاش قانون دنیا, کمی با این که هست, تفاوت داشت!
نمیدونم سال دیگه این موقع به کجا رسیدم؟؟؟ آیا انچه را همیشه دنبالش بودم و خواستم, بهش رسیدم؟؟؟ ای کاش همه سختی های امروز, در سال دیگه, برای من فقط یک خاطره باشد. نه یک داستان دنباله دار...