"واسه این تنهایی, بهت اصلا نمیاد که مقصر باشی
تو با این زیبایی, نمیتونی از عشق متنفر باشی..."
با اعتماد به نفس تمام میگم که این بیت از ترانه "محسن چاوشی" خود منم!
"واسه این تنهایی, بهت اصلا نمیاد که مقصر باشی
تو با این زیبایی, نمیتونی از عشق متنفر باشی..."
با اعتماد به نفس تمام میگم که این بیت از ترانه "محسن چاوشی" خود منم!
دلم را که سرشار شده از بی قراری, در خیالم آرام نگاه داشتم. شاید که به این طریق, خود را فریب دهم و خیال کنم که همه چیز خوب است. اما ثانیه ای بعد, همان دریای متلاطم درونم, با یاد "روزی", امان میگیرد. همان که تنها در دستان خداوند است. وقتی به خدا فکر میکنم آرام میشوم. وقتی به یاد میاورم که زمام همه امورم در دست خداست -و نه بنده هایش- از هر کسی با ایمان تر میشوم.
+ این روزها عشق صبح های من "باشگاه پیلاتس" شده.
+خدا کنه آدم برفی که درست کردم, به این زودی ها آب نشه.
+کاش من هم در خوشحالی بچه های مدرسه یا حداقل دانشجوها شریک بودم. مدت ها دلتنگ تعطیلی های بعد از برف بودم.
+ اینستا و تلگرام و توئیتر و ... پر شده از برف و برف بازی. یکی به گوش این بنده های خدا برساند که ما هم برف را دیدیم و بازی کردیم. گزارش های "حسینی بای, خبرنگار واحد مرکزی خبر" که توی پارک ها و خیابان های تهران با ذوقی شبیه کودکان دبستانیِ تعطیل, برای هر سانس خبری از برف بازی مردم گزارش تهیه میکند کم بود, حالا باید شاهد فیلم و عکس های تک تک آدم هایی که میشناسیم و نمیشناسیم هم باشیم. بهترین گرینه, آن است که فضای مجازی را تعطیل کنی و با لذت های شخصی ات تنها بمانی.
+ براستی هیچ چیز از این لذت بخش تر نیست که وسط برف ها بنشینی و لیوانِ چایِ داغِ تازه دم, هورت بکشی و گونه های قرمز و سردت را در بخارش گرم کنی.
تو بیا فروغ آرزوها
که رنج جستجو را پایان, تویی
تو بیا که بی تو آه سردم
که بی تو موج دردم
درمان, تویی..
_____________________________
این شعر زیبا, با آن که بارها توسط خواننده های مختلف اجرا شده, اما اجرای "علیرضا صارمی" در مسابقه "استیج" بی نظیر بود. بخصوص همین عبارت ها که اوج صدای بم و قدرتش رو نشون میده.
دیشب خواب مرگ میدیدم. فهمیدم که چقدر از مرگ میترسم. انقدر که در خواب هم راضی نمیشدم با عزراییل روبرو بشم و هراس دیدار دنیای جدید, وچودم را گرفته بود!!! و همین باعث شد که فکر کنم چرا باید از مرگ بترسم؟! مرگ اتفاق جذاب و تکرارناشدنی است. این ما هستیم که مرگ را برای خود, ناخوشایند میکنیم. فقط کافیست دلمان را قدری برای "الله" بتکانیم و از غبار معاصی, پاک کنیم. واقعیت این است که هرچقدر هم این کار را تکرار و تمرین کنم, باز هم زمانی که به مرگ و بسته شدن تمام درهای امید فکر میکنم, حسرتی عمیق در من می نشیند که چرا بیشتر نه؟! و این روحیه بی نهایت طلبی, اخر مرا از پای درمیاورد. آن هم برای شخصیت "کمال گرایی" چون من که در کنار هم نور علی نور میشه.
برای آرامشم همین بس که بدانم خداوند, "بهترین" تقدیر را برایم رقم زده است.
راه، رویامو چطور دزدید
من یلدام، شب دور از خورشید
باز پاییز شد و باد چرخید و هوس چو گیاهی مرموز، رویید
او رویید و درخت از این همه درد، چو نگاهم خشکید
تا دیروز قدمی بردار
من رو باز به شروعش بگذار
تو زیبایی و بیپروایی و من که از این دلتنگی، بیمار
با من حوصله کن در این شب کور، تو همیشه دلیار
تو شب بیدار منی
همه جا تکرار منی
گر چه بی من
گر چه که دور
دل من، دلیار منی
تو شب بیدار منی
همه جا تکرار منی
گر چه بی من
گر چه که دور
دل من، دلیار منی
نور، آرام به درخت بارید
برگ، رقصان به سقوطش خندید
باز پاییز شد و باد چرخید و هوس، چو گیاهی مرموز، رویید
او رویید و درخت از این همه درد، چو نگاهم خشکید
ماه، پنهانه و راه، دشوار
من در حال غروبم این بار
باش در خوابم و در بیدارم و من رو در این تنهایی، نگذار
با من حوصله کن در این شب کور، تو همیشه دلیار
تو شب بیدار منی
همه جا تکرار منی
گر چه بی من
گر چه که دور
دل من، دلیار منی
تو بگو درمان تو چیست
تو بگو دلیار تو کیست
تو بگو اینها همه رو
سببی جز فاصله نیست
تو شب بیدار منی
همه جا تکرار منی
گر چه بی من
گر چه که دور
دل من، دلیار منی
دل من، دلیار منی
دل من، دلیار منی
این روزها باور اینکه درسم تمام شده, باورنکردنی ترین موضوعیست که در دلم جا خوش کرده. هر صبح که چشمانم را باز میکنم, نخستین فکری که سراغم میاید این است که دیگر هیچ گامی نیست که مانده باشد تا من مدرک کارشناسی ام را بگیرم. نه یک کارشناسی معمولی... آن قدر سخت و پر پیچ و خم بود که فکر میکنم یک "دکترای تخصصی" را طی کرده ام. پنج سال و نیم, در انتظار این روزها بودم. این روزها که برایم یک رویای محال بود. همیشه و همه جا, تنها یاور من برای ادامه و سرانجام این راه صعب العبور, خدای یکتای قهار بود و هست. براستی خداوند منان, جای همه نداشته هاست. اگر "هیچ" از دنیا نداری و خدا را داری, آرام باش و لبخند بزن که تو خوشبخت ترینی. زیرا که "همه" را داری.
روز شنبه نهم دی ماه نود و شش, ساعت نه و چهل دقیقه صبح, کرج, بیمارستان کمالی, بخش زنان و زایمان؛ آخرین لوکیشن دانشجویی و کارورزی کارشناسی مامایی برای من بود تا برای همیشه با خاطرات تلخ و شیرین روزهایی که در آن سپری کردم خداحافظی کنم. از مهمترین خصوصیت های رشته های پیراپزشکی این است که درمان و طبابت و مشاوره و اموزش در آن, هرگز منوط به داشتن مدرک نیست. بلکه همه چیز برعکس است. بروزرسانی و تکرار, مهم ترین رمز موفقیت در آن است. همین باعث شده تا این روزهایی که به انتظار اماده شدن مدرک موقت میگذرد, همه کتابها و رفرنس ها و مقالات جدید, میزم را اشغال کند تا یادم نرود در محیط کار با چه جان هایی سروکار دارم.
________________________________
حالا که پس از مدت ها فرصتی شد تا برای خرید کتاب به انقلاب برم, این وضعیت شلوغ پیش اومد و بار دیگر امنیت از ما سلب شد. احقاق حق, کار عاقلان است اما فکر انقلاب کردن, حماقت محض است. آن هم برای کشور جهان سومی چون ایران. به شدت عقیده دارم هر انقلاب, پلی است برای رسیدن از یک دیکتاتوری به دیکتاتوری دیگر. تنها هدف آسیب, مردم بینوایی هستند که به خیال خود, برای رهایی و آزادی انقلاب کردند اما همه گردوخاک این جنبش ها تنها در چشم های خودشان میرود. اگرنه سران هر حکومتی- چه آن که میرود و چه آن که میاید- به هر حال, ذخیره ی رفاهش به دادش میرسد.
نمیدونم چند سال پیش بود. در برنامه شب کوک که از شبکه نسیم پخش میشد, پسربچه ای یازده ساله در یکی از قسمت های برنامه امده بود که درواقع یکی از شرکت کنندگان مسابقه خوانندگی بود. مدت ها بعد به طور اتفاقی کلیپی را در تلگرام دیدم که همان کودک, مشغول اجرای زنده بود. به قدری محو صدایش شدم که در موتورهای جستجو بدنبال کلیپ های دیگرش رفتم. بهترین اجرایی که ازش دیدم و شنیدم, اجرای ترانه "از من بگریزید" اثر "مهدی یغمایی" بود. به نظرم این ترانه رو از خواننده اصلی هم زیباتر اجرا کرده. البته شاید اغراق نظرم تنها بعلت احساسی هست که با شنیدن این ترانه با صدای "پرهام امیری" در وجودم بیداد میکنه... و شاید بخشی دیگر بخاطر ظاهر زیبا و چهره دلنشین پرهام باشه. هم از شنیدن صداش غرق خاطرات گذشته و روح کودکانه ام میشم و هم از تماشای پرهام, به این فکر میکنم که او قطعا اگر در زمان کودکی من حضور داشت, از آن پسرهایی بود که به شدت مرا "مجذوب" و حتی "عاشق" خود میکرد. از آن عشق های ناب بچگی. از آن هایی که نمیدانی اسم احساست چیه و چرا از لمس دستهای کسی حسی عجیب و دوست داشتنی در دلت بوجود میاد و به شدت دوست داری همه شب و روزت را تنها با او بازی کنی و هزاران بار برایش طنازی کنی. بی آن که اتفاقی میان شما بیفته. تو ناز کنی و دوست داشته باشی تا او نازکردن هایت را ببینه و بخنده... وقتی بیشتر فکر میکنم, تنها یک حسرت از این احساس برایم روشن میشود که آن دوست داشتن های خالصانه و بی منت, عاری از هر شهوت و حتی عشق واقعی, چه بیشتر به دلم میچسبید انقدر زیاد که میشد از این دنیا جدا بشم و در بهشت خیالم زندگی کنم. اما من از بچگی چه چیز را درک کردم؟؟؟ جز حسرت و قضاوت و تبعیض و سرخوردگی؟؟؟ خوب یادم هست اواسط دهه هفتاد, مستاجری داشتیم که یک پسر تقریبا همسن من داشتن. اسمش علیرضا بود. هر صبح با صداش بیدار میشدم که میامد پشت در ما و صدام میزد تا بریم بازی. مدتها همبازی هم بودیم. خیلی بازیهای پسرانه رو ازش یاد گرفته بودم و خوشحال بودم که اگر برادری ندارم, از علیرضا میتونم خیلی چیزها رو یاد بگیرم. اما اون نیازی به یادگرفتن عروسک بازی های من نداشت. اصلا عروسکی نداشتم که بخوام باهاش بازی کنم. اولین و اخرین عروسک بچگی ام را در هفت سالگی از دست معلمم گرفتم. آن هم وقتی که جشن الفبا داشتیم و به همه دانش اموزان کلاس اول یک عروسک موفرفری دادن که میخواند:"عروسک قشنگ من قرمز پوشیده..." هرچه بود اسباب بازی های علیرضا بود. اتاق اون پر از اسباب بازی بود. اتاق من ... اصلا اتاقی نداشتم!!! حتم دارم اگر پرهامی در دنیای کودکی من بود, در کنارش فقط حسرت میخوردم تا آن جا که دلم میخواست همه کودکانی رو که ارزوهای مرا دارند, با دستهای کوچکم خفه کنم!
گاهی برخی پست ها چنان در فضاهای مجازی و شبکه های اجتماعی مانند بمب منفجر میشوند و سروصدا ایجاد میکنند که در دل هر مخاطب هوشیار و فرهیخته ای این تردید پدید میاید که شاید دستانی در این انفجار نقش داشته اند که اهدافی خاص را دنبال میکنند... و کمی که بیشتر نگاه میکنم, اغلب محتوای این پست ها, ارزش های دینی را نشانه میروند. چند وقت پیش کلیپی از یک برنامه تلویزیونی منتشر شد که یک آخوند از اقرار بادمجان به ولایت و ایمان بعنوان اولین روییدنی زمین, تعریف میکرد. در بسیاری از کانالها و گروهها و پیج ها, حمله های تند و تیز کاربران, به اسلام و هرچه که آخوند و مذهبی و وابسته به اسلام است آغاز شد. اگرچه که چنین روایتی از پیامبر مکرم اسلام (ص) در برخی منابع حدیث ذکر شده و از طرف دیگر, اگرچه کتابهای حاوی این حدیث به لحاظ اعتبار دینی و تاریخی در رده "ج" قرار دارند و از اعتبار تقریبا کمی برخوردار هستند, اما "نظیر" این روایات که اتفاقا نشان "الف" هم دارند, در کتب دینی و علوم قرآن و حدیث کم نیستند. قطعا از کسانی که هرگز این زحمت را به خود نداده اند تا بنشینند اندکی مطالعه کنند یا لااقل دقایقی را فکر کنند تا دین و مذهبی را که کورکورانه به آنها القا شده تا بر آن باشند, اندکی بشناسند و به ایمان حقیقی برسند, این انتظار نمیرود که از معرفتی این چنین بلند برخوردار باشند که به عمق حکمت روایات معصومین (ع) پی ببرند و بدانند ریشه آن در کجاست. ابدا درک نخواهند کرد مگر اهلش؛ که فقط خود میدانند در چه عالمی, پر معرفت, سیر میکنند. اما بعد از آن رسیدیم به کوه عذاب های پی در پی که نشانه غضب الهی است. از خساست آسمان در بارش برف و باران و به تبع آن آلودگی بی سابقه ای که انواع مرض های واگیر دار را به شدت میان این جماعت نگون بخت اپیدمی کرد, از زمین لرزه های پی در پی و خانه خرابی و مصیبت و ترس و ترس و ترس که بیش از هر چیز در دل ها ریشه دوانده و ارامش را از آنها ربوده... جلوتر میروم و از روزهای گذشته میگویم... از اخباری که حاکی از مرگ یک دختربچه و یک زن بی گناه در اثر حمله عصبی ناشی از زلزله بود. فکر میکردم این تمام ماجراست. اما وقتی برای ازمون های عملی فاینال به بیمارستان رفتم, با اخبار بدتری مواجه شدم. در بدو ورودم به اتاق زایمان, مادر باردار 32 هفته ای را دیدم که در اثر ترس زلزله, خونریزی شدیدی کرده بود که منجر به زایمان زودرس شد و نوزادی که نمیشد پیش بینی کرد چقدر به اقدامات احیا پاسخ میدهد... و ده ها تختی که به نوعی با واسطه هراس از زلزله اشغال شده بود... و حالا برمیگردم به آن زمانی که اخباری مبنی بر دلایلِ دینیِ بلایای طبیعی, در فضاهای مجازی منتشر شده بود. اخباری که میگفت فساد و ظلم دستگاه حکومتی, باران را از آن جامعه برمیدارد... یا آن که میگفت کثرت زنا و هتک حرمت پیشوایان دین, زمین را به لرزه درمیاورد... دارم فکر میکنم به حجم اختلاس ها و رانت خواری ها و پارتی بازی ها و ستم ها و حق خوری ها و ربا خواری ها و بی مسئولیتی های حکومت... به حجم روابط نامشروع هزاران خطاکار که بیش از همه با آنها در درمانگاهها و پزشکی قانونی و مراکز بهداشتی و درمانی مواجه شده بودم و پرده های حرمتی که وحشیانه دریده شده بودند تا روشن فکری مشتی تاریک دل, به اثبات جامعه ی "سنتی" و "عقب افتاده ای" چون ایران و ایرانی ها برسد... و فکر میکنم به میلیون ها دیس لایک و کامنت های مملو از ناسزا و هتاکی به درگاه پیشوایان معصوم و پیروانشان که زیر پست های حاوی این قبیل احادیث به وفور به چشم میخورد... و سپس برهان قاطع در مقابل دیدگان دلم برق میزند که این همه غضب و عذاب, چراست؟؟؟
اینجاست که باید سکوت کرد و ندانست به حال مغزهای پوسیده و فکرهای خفته باید گریست یا خندید!!! و باز هم جماعتی هستند که دهان یاوه گو را گشوده تا ناسزا و تمسخر را آغاز کنند و دلایلی چون "پدیده هارپ" و "جنگ آب و هوایی" را سند ادعای قابل تردید خویش قرار دهند. این ها همان هایی هستند که با قران بیگانه اند و کلام وحی را نخوانده اند: "وَ هُوَ الَّذِی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ یَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِیُّ الْحَمِیدُ : و اوست که پس از نا امیدى مردم باران مىفرستد و رحمت خویش را گسترش مىدهد و اوست سَرور ستوده." (شوری/28)
احساس بیگانگی عجیبی میکنم با آنها معرفتی نسبت به ادعایشان ندارند. با آنها که فقط نام "مسلمان" و "شیعه" را بی حرمت کرده اند. با آنها که حتی فکر دفاع از ارزش هایشان, ترس در دلشان می اندازد. ترس از طرد یا تمسخر. با همان ها که بدون فکر به عقاید دیگران اهانت میکنند. همان ها که ادعا میکنند بیشتر از "خدا" میدانند. اصلا از همه اینها بگذریم, از همه آنها که به هیچ چیز و هیچ کس پایبند نیستند و هیچ ارزش و عقیده ای و راه مشخصی در زندگی ندارند بگذریم, ترس و تعجب از آنهایی است که در قرن بیست و یکم هنوز هم وجود خداوند را کتمان میکنند. باید آنها را کجای دل زخم خورده ی لشکر خداوند قرار داد؟؟؟؟؟؟
چرا من از شنیدن صدای "ابی" که در این ترانه "میرقصد" و عمق جانم را به هیاهو وامیدارد, هرگز خسته نمیشوم؟؟؟؟
نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه
نازی ناز کن که دلم پر از نیازه
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره
هر غم پنهون تو یه دنیا رازه
نازی جون باغت آباد شه خورشیدت گرم
کبکای مست غرورت سینه شون نرم
نقش تو نقش یه پیچک توی چشم انداز ایوون
من نسیم پاییزم دلم پر از شرم
منو با تنهاییهام تنها بذار دلم گرفته
روزای آفتابی رو به روم نیار دلم گرفته
نقش من نقش یه گلدون شکستس
بی گل و آب برا موندن
توی ایوون بهار دلم گرفته
لحظه ای که منتظرش بودم بالاخره رسید...
امروز ساعت 1 بعد از ظهر در بیمارستان نجمیه - بلوک زایمان - روبروی اتاق لیبر نشستم روی صندلی و درحالیکه برگه های آمارم را در دستم گرفته بودم، سه سال پیش را بخاطر آوردم:
دی ماه 93, وقتی که برای اولین بار کارورزی اتاق زایمان بیمارستان هدایت بودم, یکی از خانم های خدمه به من و دوستم گفت هفته پیش یه دانشجوی آماری اینجا بود. شبی که اخرین امارش امضا شد همین جا نشست روی این صندلی و بلند گفت اخییییش ... بالاخره تموم شد...! اون شب در بیمارستان فکر میکردم این اتفاق بزرگ, دورترین آرزوی محال منه!!! و غرق حسرت شدم.
حالا این آرزوی محال, امروز به غیرمحال تبدیل شد. به خودم آمدم و دیدم بعد از یک شیفت شلوغ و خسته کننده, بالاخره نشستم روی صندلی و آه خستگی و فراغت سر میدهم. اگرچه از فرط خوشحالی, باور نمیکردم که از کابوس سالهای دانشجویی بیدار شدم, اما به محض اینکه از در بیمارستان بیرون آمدم, ناگاه و به سرعت دلتنگ شدم. عجیب ترین حس دلتنگی ام بود. خداحافظی با بیمارستان و خاطراتش, که برای من و هر که در این وادی است, همان خانه است. خانه ای که خواب و استراحت ندارد. اما حتی از خانه ی اول هم زیباتر است. دلم میخواست اخرین روزی که در بلوک هستم همه پرسنل بخش حضور داشته باشند. اتفاقا همین هم شد. خداحافظی از پرسنل هم بخشی از باورنکردنی ها بود. از بس که هر روز با هم بودیم و با هم کار میکردیم, تعریف میکردیم, میخندیدیم,... چقدر مدتی که خانم "ع" مرخصی گرفته و سفر رفته بود, جای صدای زیرش در بخش خالی بود. چقدر خانم "م" حواسش به من بود که صبح که وارد بخش میشم صبحانه ام رو خورده باشم, چای تازه دم ریخته باشم, موقع ناهار رو فراموش نکنم, حتی نذری هایی که در اخرین روزهای ماه صفر میرسید حتما گرفته باشم... چقدر خانم "س" هر روز میزد روی شونه هام و برای "دختر قشنگش" دعا میکرد که اون روز تا اخر شیفت, امارش زیاد باشه و بقول خودش دعای سید ردخور نداره. و انصافا همیشه هم دعاش میگرفت... چقدر دیدن خانم "م" هراس داشت وقتی از انتهای بخش, پشت استیشن میدیدمش که با عینک روی دماغش, زیرچشمی بخش رو می پاد... و چقدر خانم "ح" هر روز با مشقت و سختی کار میکرد و من بخاطر شکم بزرگ 33 هفته اش, همیشه حواسم بهش بود... و چقدر همه پرسنل را دوست داشتم.
حالا اینکه جشن یا عزای "گودبای هاسپیتال", کدامیک است که در دلم سروصدا راه انداخته را, نمیدانم. فقط میدانم که صدای بلندی از قلبم میرسد که میگوید: " آخیییییییش .... بالاخره تموم شد..."