جهان زیبای من

راز

شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۴۸ ب.ظ

به یک موسیقی سنتی قدیمی گوش میدم. ترانه "چشم نرگس" با صدای "محمدرضا شجریان". ترانه ای که هر بار در دوره ی مجردی گوش میدادم چیزی به جز حس حسرت و غمی بی انتها را در دلم متجلی نمیکرد. حالا متاهلم. اما...

هیچ گاه فکر نمیکردم تنهایی مجردی ام را در روزهای تاهل نیز به دوش بکشم. آن تنهایی همچنان ادامه دارد. تفاوتش فقط در نوع تنهایی ست. جنس تنهایی ام فرق کرده و این بار به وضوح میدانم که قرار نیست هرگز و هرگز هم زبانی مشترک در کنارم داشته باشم. البته که این خواسته ای نامعقول بود که من داشتم. هیچ زنی ارضای این نیاز را از همسرش دریافت نکرده است که من دومی اش باشم. میدانی؟؟؟ برای شادی هایت شریک زیادی داری. این غم ها هستند که شریک همدرد و همدل و همقدم می طلبند تا اندکی تو را تالم ببخشند. حال که ازدواج کرده ام خیال داشتم که برای تمام دردهای پس از این, شریکی بی همتا دارم. اما هرچه در ازدواج یافتم, شریک دردی نیافتم. اینک من در زندگی مشترک, حس تنهایی و انزوا دارم. حس ارتکاب جرم! حس یک قاتلِ مقصرِ اعدامی! همه ی آن حس هایی که هرگز لایقش نبودم. داستانی عجیب دارم. آن قدر عجیب که شاید هیچوقت کسی آن را باور نکند. مثلا تصور کن روزی, فرزندان و نوه هایم را در اطرافم نشانده و تعریف میکنم با زلال ترین قلب, پاک ترین دل, بی ریاترین برخورد, خالص ترین نیت, از خودگذشته ترین روح, عمیق ترین احساس و بزرگترین ایثار, به انسانی مشهور بودم که گناه آلوده ترین بشر تاریخ لایقش نبود! تصور کن آن لحظه را که فرزندانم مرا مجنونی بی عقل می پندارند. اما این رازیست میان من و خداوند. اگر رازی سر به مُهر نبود, لااقل یک نفر میدانست در دلم چیست... شاید نزدیک ترین کسی که به من شباهت دارد و می فهمد چه میگویم فقط و فقط "فرزانه" باشد. هر بار با او صحبت میکنم, حس رهایی از زندانِ تاریکِ غم را دارم. هر بار از احساساتم به او میگویم, دلم چون بلوری میشود که پیش از این زنگار بسته و اینک, از شدت پاکی و شعف, برق میزند. می توانم با فرزانه از همان رازهای سر به مهر بگویم. میتوانم پیش او, آن حریم های ممنوعه را دور از چسم نامحرمان, یواشکی کنار بزنم. حس کنم جایی هست که سرزنش نمی شنوم. توهین و افترا نمی شنوم. تهمت نمی شنوم. قضاوت نمی شوم. محکوم به سخت ترین مجازات ها نمی شوم. جایی که حتی اگر حق را با من نداند, دستِ مهری دارد که بر سرِ دلم کشیده میشود و مرهمی معجزه آسا بر پیکرِ سختِ غم هایم! آنجا جایی است که مجبور به اثبات خودم نیستم. مجبور به ورق زدنِ دفترِ قطورِ نیکی هایم نیستم. مجبور به تبرئه ی خویش نیستم. آنجا قاضیِ سختگیری ننشسته که مرا به قهقهرای ذلت و پستی بنشاند. از دادگاه های عمومیِ زندگی ام خسته شدم. اما هیچ یک, سخت تر از دادگاه هایی نبود که بعد از ازدواجم برایم تشکیل شد... چرا که اگر اندک رذالتی در من بود, بعد از ازدواج, آن نیز به زیباترین شکل تغییر کرد... دفتر مشاوره و آن حکم های سرسختانه؛ نگاه های قضاوت جویانه, حرف های کنایه دار, مجرم شناخته شدن و حبس بریدن برای خوبی های بی حدی که دیگران در حقم روا می دارند... خدای من! آن شریک بی همتای حرفهای دلم و این دادگاهی که کمر به اعدامِ من بسته است... چه قدر نا امید و ناباور شدم!!! میدانی چیست؟؟؟؟ راه نجاتم پیش رویم باز است. همانند زندانی تنگ و تاریک و مخوف که دری گشاده به پهنای بهشت دارد و گاهگاهی نسیمی ملایم, گونه هایش را قلقلک میدهد. اما من میدانم که این جا بهشت نیست. که دقیقا برعکس است. همین زندانِ مخوف برای من جایگاهی بهشتی ست. و آن که از بیرون می بینم جز جهنمی سوزان نیست. بگذار واضح تر برایت بگویم... میتوانی مانند همه ی آدم های اطرافت, هر نیکِ کوچکی را که دمی در دلت حس میکنی, به میانِ میدان آوری و جار بزنی. مانند دوره گردی پریشان, خوبی هایت را جاز بزنی و بگویی این منم و خوبی های بی حد و حصرم. اما نمیدانی... نمیدانی که عتیقه های دوره گرد در کفِ کوچه و خیابان, از بساطش ریخته و به زیرِ دست و پای مردم, گم میشود. "نیکِی" جار زدنی نیست. پنهان کردنی ست. پنهانش میکنی تا دیگر کف بازار رها نشود. پنهانش میکنی تا خداوند نزد خود نگاه دارد. اینجاست که می فهمی, زندان تاریک و سرد من, روزی به بهشتی بی اندازه بدل خواهد شد... امروز اما نمی فهمی. امروز تو هیچ نمی فهمی و برایم مهم نیست که چه در مغز کوچک تو می گذرد... برایم مهم نیست اگر چشم هایت سویی ندارد و دست هایت نوری! " من اگر نیکم و گر بد, تو برو خود را باش...!"

حسرت, تمام وجودم را فراگرفته. وقتی آن صحنه ها را می بینم و می شنوم, سرتاسر وجودم را حسرتی شدید و عمیق فرا میگیرد. در گلویم بغضی بیداد میکند. اما فرصتی برای گریستن ندارم. از این حسرت, بیشتر نمیگویم. این خصوصی ترین رازیست که امکان جدا شدن از دلم را ندارد. مگر پیش فرزانه باشد!

پست های قبلی را میخواندم که چقدر دلگیر بودم و در دلم کینه داشتم. هنوز نمیدانم که مسعود را بخشیده ام یا نه. شاید بخشیدن را از جای بدی شروع کردم. از جایی که بزرگترین ضربه را خوردم. فقط میدانم که تظاهر به بخشیدن دارم و نمیدانم که احساس درونم چیست. مسعود میگفت با بخشیدن, انسانی را بنده ی خودت میکنی. من اما دنبال ارباب بودن نیستم. من تمام عمر با بندگی مانوس بودم. بندگی برای خدا و تواضع برای بندگانش. من به دنبالِ دست زیر بودن نمی گردم. من فقط میخواهم از خدا که به من توان بخشیدن بدهد. میخواهم تظاهر به بخشیدن کنم شاید که این تظاهر به واقعیت بدل شد. تغییر دادن برنامه های من برای قهر کردن و جدا بودن, سخت ترین کار دنیاست. اما شاید این تغییر, به من این نوید را بدهد که ایا باورت شد که تو توانستی و بخشیدی؟؟؟ از خدای بزرگ, چیزی جز این نمیخواهم و نخواهم خواست.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۰۱
فریبا Gh