جهان زیبای من

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

با اینکه از شدت خواب آلودگی، چشمانم نیمه باز است اما عجیب دلتنگ وبلاگم بودم. هم اینجا و هم وبلاگ تنهایی که آخرین بار یکم تیرماه بروزش کردم. هیچوقت در این شش سال سابقه نداشت که بیش از یک ماه بروزش نکنم. فکر کنم قبلا هم درباره اون وب نوشته بودم. در واقع یک وبلاگ نیست. یک دفتر بسیار خصوصی است. حتی خصوصی تر از دفتر حقیقی خاطراتم. خاطرات که نمیشود گفت. یک مشت سیاهه و دلنوشته هایی که انتهایی ندارند.
تقریبا دو هفته پیش از سفر گرگان برگشتم. با آن که میتوانست خیلی بیشتر از اینها خوش بگذره اما در طول سفر، فکرم درگیر سفر اجباری ساوه بود تا آمار بیمارستانی ام را تکمیل کنم. با توصیفاتی که از فضای بیمارستان از دوستانم شنیده بودم، کابوس شبهام همین بود و بس. اما غافل از اینکه بالاخره به خواست خدا و تلاش هایی که تا آخرین لحظه قبل از موعد کردم، تونستم نامه بیمارستان ساوه را از دانشکاه به یک بیمارستان دیگه در تهران تغییر بدم و کارهای اداری بیمارستان را هم انجام بدم تا از این هفته به لطف خداوند، به اونجا برم. اگرچه با این کار، حدود دو هفته از روال عادی فارغ التحصیلی عقب میفتم اما به همه چیز می ارزید. بخصوص به تماسی که با مسوول بخش اتاق زایمان بیمارستان "چ" ساوه داشتم. از اینکه تا به شدت عصبی و ناراحتش کردم بسیار راضی ام. بگذریم...
همیشه دلتنگی ها اصلی ترین دلیل دلنوشته های من میشن. دلتنگی برای لحظه هایی که برنمی گردند. برای داشته هایی که دیگر هیچوقت نخواهم داشت. برای همه آنچه در پشت سرم، لابلای حصار تنگ زمان جا مانده اند. این دلتنگی ها را فقط یک چیز میتواند تشدید کند و آن هوای پاییز است که توصیفی برایش ندارم. قرار ما همین هفته، زیر پل حافظ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۵
فریبا Gh
همیشه احساس میکردم یک انسان ضعیفم. انسانی که در برخورد با مشکلات پیش پا افتاده و تغییرات کوچک در زندگیش, خودش رو می بازه و نمیدونه باید چه عکس العملی نشون بده. قدرت تصمیم گیری و قاطعیت کلام نداره و در مواقع بحرانی کاری جز ناله و غم خوردن و زهر کردن همه لحظه های زندگی, از عهده اش برنمیاد, تا جاییکه بواسطه کوچکترین مشکل و گره زندگی, هزاران شادی و لذت رو از بین می بره و به تلخی تبدیل میکنه... و به محض یک تغییر جزئی در زندگی روتین, زمین و زمان را به هم میدوزه!
واقعا چنین انسانی به دردنخورترین روحیه رو داره و هرکسی کنارش قرار بگیره, هیچ انرژی ای جز دلگیری و نکبت ازش دریافت نمیکنه! سالها فکر کردم و تصمیم گرفتم اینطور نباشم. سالها با خودم کلنجار رفتم و جنگیدم... جنگیدم... و باز هم جنگیدم. اما نه آن جنگیدنی که با مشکلات و ضعف هایم باشه. با خودم می جنگیدم... با خودم سر ستیز و سرزنش داشتم. چرا تو این قدر روحیه ات پست و ضعیفه؟؟!! چرا ؟ چرا ؟ چرا؟... و من پاسخی برای خودم نداشتم جز شرمندگی و گاهی هم حق به جانب بودن.
حالا نمیدانم پس از گذشت این سالها چقدر موفق بودم ! نمیدانم به کجا رسیدم! حقیقت این است که من همیشه بالاتر از انچه را که هستم نگاه میکنم. برای همین همیشه فکر میکنم خیلی عقب ترم از انچه باید باشم. و خیلی اوقات نمیدانم نسبت به گذشته چه اندازه پیشرفت داشتم. باید یک روز برگردم به گذشته. به همان روزهایی که از 15-16 سالگی ام اغاز شده بود. ببینم امروز چقدر باهاش اختلاف دارم. حتی به روزهای 20-21 سالگی... آن قدر زود همه چیز را فراموش میکنم و غرق در حال میشوم که نمیدانم براستی چقدر تفاوت کردم! باید امروز بنویسم که چه چیزی ازارم میده و اگر روزی در اینده ای نزدیک, همه چیز گذشت و رو به بهبودی گذاشت, بدانم تا همین چند روز پیش چطور, همه ی حال خوبم را فدای پیش پا افتاده ترین مشکلاتی کردم که در هر حال, رد میشدند و برای همیشه در زمان, محو میشدند تا تنها به یک خاطره تبدیل شود. اما من, آن را به حسرت تبدیل کردم. چرا که برای شادی, همیشه در انتظار بودم و هرگز نپذیرفتم, "من" باید شاد باشم, و من همین جا در من است. پس انتظار بیهوده ست. "تو" شاد باش تا همان چیزی باشی که همه برایش در انتظارند.
پس از گذشت 5 سال تحصیلی در دانشگاه, امروز باید آخرین قدرتی را که باید, اعمال کنم تا به انتها برسم. فردا برای یک مراسم, به قم میرم و جمعه به گرگان و سپس شهرستان ساوه برای تکمیل آماری که از ترم یک, کابوس هر شب من بود. نمیدونم اون چند روزی که باید شیفت 24 ساعته باشم, چطور میگذره و چقدر موفقم. امیدوار هستم که همه چیز خوب پیش بره و مطمئنم که خداوند کمکم میکنه.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۵
فریبا Gh