اینجا، اینجا نبود. "عاشقانه های پاییز طلایی" بود. همان عاشقانه های نداشته!!! همان حسرت های بی حد و دراز! همان غم الوده های پنهانی. هنوزم خوب یادم هست: " و تو ای پاییز طلایی! عاشقانه های نداشته ام را با تو قسمت میکنم... و این بار می میگذارم؛ پس تو نیز بگذار، همچون برگهای رها در بادت از خاطرات نداشته ام بگذرم..." و این را هم خوب یادم هست که: "هنگامی که برگ های پاییز را زیر پاهایت له میکنی, به یاد اور روزی را به تو نفس هدیه میکردند."
خدای من!
سخت و دردناک و طولانی بود. اما بود... یعنی اکنون نیست. گذشت و رفت و تمام شد برای همیشه...
همه انچه روزی در ارزویش بودم امروز غرق در اعماقشم و هیچ از خشکی خواب الوده ی بیرون, خبری ندارم. گویا که هرگز وجودی نداشته اند.
امروز باز هم مینویسم. اما به خاطرم هست که چه کسی بودم و از کجا بودم.
امروز باز هم من هستم و من. همان قرارگاه همیشگی. در همان ساعت قرار و همان میعاد.
چیزی به انچه بودم افزوده یا کم نشد.
اما چه بسیار زینتی ها و خلعت ها که دورم را گرفتند و چیز دیگری را از من نمود دادند.
خدایا.
خدای مهربانی که نمیدانم از کجا و چگونه با تو شرح بگویم. که تو خود شاهد لحظه به لحظه ی نزدیک بودی برای من. اما این را میدانم که هرچه رفت و گذشت با مهر تو, هر چه امد و شد, با رحمت تو, هرچه نشد و نخواهد امد, با حکمت توست.
هرچه هست دوست ترش میدارم از خواستنی های دلم. که تو بهترینی و بهترین را برایم مقدر کردی. و این والاترین ایمان من به توست.
ای صاحب همه ی من!
چه زیبا نوشتی این دفتر نیمه مانده ی غمگینِ بی جاذبه را... و بهتر بگویم که چه زیبا ادامه اش دادی.
این من هستم.
فریبا.
همان که اول بار درست نه سال پیش, اینجا امد و نوشت. در یک دفتر مجازی. و شاید دو تا یا سه تا یا بیشتر...
همانم که بودم.
همینم که هستم.
هیچ چیز تغییر نکرد.
الا آن که خدا آمد و ماندگار شد...