جهان زیبای من

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

در من اینک کوهی ،

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگامی شکوفایی گل ها در دشت ،

باز می گردم

و صدا می زنم :

            آی!

            باز کن پنجره را،

            باز کن پنجره را

                                    ــ در بگشا !

            که بهاران آمد!

            که شکفته گل سرخ

            به گلستان آمد!

            باز کن پنجره را !

            که پرستو پـَر می شوید در چشمه ی نور،

            که قناری می خواند،

                        ــ می خواند آواز ِ سرو

            که : بهاران آمد

            که شکفته گل ِ سرخ

            به گلستان آمد!

سبز برگان ِ درختان ِ همه دنیا را،

نشمردیم هنوز

 

من صدا می زنم :

            آی!

            باز کن پنجره را،باز آمده ام

            من پس از رفتن ها،رفتن ها؛

            با چه شور و چه شتاب

            در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام

 

داستان ها دارم،

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،

بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها

و صبوریِّ مرا

کوه تحسین می کرد

           

            من اگر سوی تو بر می گردم

            دست من خالی نیست

            کاروان های محبت با خویش

            ارمغان آوردم

 

من به هنگام  شکوفایی گل ها در دشت

باز بر خواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

                        آی!

                        باز کن پنجره را!

پنجره را می بندی ...

"حمید مصدق"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۴
فریبا Gh

...

تو نیستی و مدام بارِ غمِ تو

داره سنگینی میکنه رو سینه ام

...

تو نیستی که ببینی انتظارت

منو آهسته از پا درمیاره

هراس از انتظاری بی نتیجه

داره قلبم رو از جا درمیاره

از این میترسم این قدر دیر کنی که

جهانِ منو خاموشی بگیره

یه جوری فکرِ من درگیر شه با تو

که ذهن من فراموشی بگیره

واسه آغوش گرفتن تو

قلبم به رفتارِ تنت عادت نداره

کسی که عکستو بوسیده یک عمر

به عطر بدنت عادت نداره

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۵۸
فریبا Gh

بعضی از احساسات، نزدیک اند که از دستت برن و وقتی هم رفتن دیگه هرگز برنمیگردن!

من از این دست احساسات زیاد تجربه کردم. زیاد بوده احساسات و احوالات بخصوصی که قدیما - یا شاید همین مدت اخیر - داشتم و به دلیل بی توجهی ام نسبت به اونا و به خیال اینکه در موقع مناسب باهاشون رابطه مناسب رو برقرار میکنم، باعث شد تا بی خبر از دلم پر بکشن. تا امروز که هر چه میگردم در وجودم، اونا رو نمی یابم!

بعضی هاشونم هستن مدتی بهشون بی توجه بودی اما هنوز به خط قرمزی که اونا رو از وجودت جدا میکنه نرسیدی. برای من، از این دست احساسات هم هست. احساساتی که ناگاه به خودم میام و می بینم ای وای من!!! اگر دیر میرسیدم آن وقت...

مثل احساس من از روزای اسفند ماه و نزدیک عید :)

آخ که چه گنج عظیمی بود میان احساسات بخصوص من که نزدیک بود بسان مرغ از قفس پریده، مرا داغدار نبودنش کند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۴
فریبا Gh

امروز صبح ساعت هفت داشتم میرفتم درمونگاه و در بین راه از کوچه ای رد شدم که یه دبیرستان دخترونه اونجاست. منم چون میرفتم پیش پزشک محبوبم، تیپ خوشگل زده بودم. در همون مسیر کوتاه دخترهای زیادی رو دیدم که داشتند میرفتند دبیرستان. بیشترِ اونا وقتی از کنارم رد میشدند - بخصوص اونایی که از چهرشون پیدا بود از اون دست دانش آموزای خاطی هستن - بهم زل میزدن و نگاهشون شبیه تفکراتِ نوجوانی بود. میتونستم حس تک تکشون رو از نگاه های معنی دار و عمیقشون بخونم و با تمام وجودم درک کنم. اون هم در یونیفرم منزجرکننده مدرسه و ابروهای بی ریخت و ظاهری که متاثر از بلوغ بود. من هم با نگاه هاشون همراه میشدم و نگاهم رو در چشم هاشون زوم میکردم و در دلم حسی مختلط چنگ میزد:

حس روزای دبیرستانِ خودم که چقدر منو آزار میداد و با همین حس بود که همه اونا رو درک میکردم؛

حس رویاهای نوجوانی که امروز صبح و همه روزهای اخیر و بعد از این، به من چسبیدند و من باهاشون زندگی میکنم. آن هم رویاهایی مسخره اما به عظمت عقده های سخت و سنگی؛

حس غروری که مقابل اون دخترا داشتم. حسی که بیشتر از همه به من لذت میداد. دلم میخواست داد بزنم و ازادی و رهایی خودم از مدرسه رو توی صورتشون بکوبم. دلم میخواست داد میزدم و چند تا فحش آبدار نثار مدیر و ناظم هایی که در دفتر مدرسه لمیده بودند میکردم تا ببینم آیا من رو هم مثل این دخترا تهدید به کسر نمره انضباط میکنن؟! دلم میخواست فریاد بزنم و بگم یه روز رسیده که اول هفته ست، ساعت 7 صبحه، فصل مدرسه هاست،... اما هیچ میز و نیمکت چوبی در هیچ کلاس درسی منتظر من نیست. هیچ معلمی نام مرا برای حضور و غیاب نمی خواند. هیچ صف کلاسی منتظر نظام من نیست و هیچ معلمی منتظر درس پرسیدن و امتحان گرفتن از من نیست. روزی رسیده که اسفندماه و اول هفته و ساعت هفت صبحه. اما من ابروهامو برداشتم. ناخن هام رو سوهان زدم. آرایش کردم. تیپ خودم رو زدم و هیچ مشق شبی به عهدم نبوده... چه عجیب بود اختلاط این احساسات، اما فوق العاده زیبا !

موقع برگشتن، از همون کوچه رد شدم ولی این بار صدایی از حیاط مدرسه نمیومد. ساعت حدود هشت و نیم بود و همه سرکلاس بودند. در دلم به همه اون دخترا گفتم: خداحافظ ! من دارم میرم خونه. آن هم در تاریخ 9 اسفند روز شنبه ساعت هشت و نیم صبح :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۳
فریبا Gh

به عید و به بهار نزدیک و نزدیک تر میشویم.

این روزها همچنان میگذرند تا به بهار و نو شدن برسیم.

میگذرند اما آن که چگونه میگذرند مهم است. شاعر در این مورد چیزی توی این مایه ها میگه: این روزها که میگذرد شادم... چون شادم این روزها میگذرد!

بعضی روزها هم باید گفت: این روزها که میگذرد غمگینم... چون غمگینم این روزها میگذرد!‍

این روزها مثل همه روزهای دیگه میگذرند، حتی بدتر...

نعمت هایی چون سلامتی و ثروت و علم و خانواده و سرپناه و ... و ... و ... هم هستند. اما غم هم هست. دلگیری هم هست. غمی که همیشه بوده و بعد از این هم خواهد بود.

خیلی وقت است که وجودش دیگر مهم نیست. سوزش این زخم روح دیگر مهم نیست. حتی اگر روزی نباشد منتظرم که بیاید... نه آن که پیشاپیش آن را به زندگیم فرا بخوانم. اما اگر نباشد و متعجب تر آن که برعکسش باشد، شاد نخواهم بود و شادی را باور نخواهم کرد. چون میدانم که خواهد آمد.

در هر صورت میگذرد و همچنان غم آلود میگذرد... حرص آور و عصبی میگذرد... دلتنگ و بی نشان میگذرد... با پر از سرزنش و افترا میگذرد.

بگذار بگذرد... به درک که اینچنین میگذرد.

بزرگترین شادی من این است که هیچکس نمیداند تا چه اندازه غمگینم :))))

بهار می آید اما هیچ بهار، نو نمیشوم...

و هیچ عید ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۱۵
فریبا Gh