جهان زیبای من

شب آفتابی

شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۰۵ ب.ظ

میخواستم درس بخوانم. اما کوبش بادهای زمستانی به شیشه های پنجره, توجهم را جلب و کنجکاوی ام را برانگیخت تا از پشت پنجره های اتاق, هوا را استشمام کنم تا ببینم این بادهای سراسیمه تا چه اندازه کارشان را درست انجام داده اند! انصافا که کارشان درست بود. هوا چقدر تمیز و خوشبو شده. چقدر این بعدازظهر زمستانی, دلچسب شده و چقدر هوس هر انسان عاشقی را برمی انگیزد تا در آغوش این هوای لذتبخش راه برود یا حتی به دور از چشم ادم ها, بدود و بدود و فریاد بزند که چقدر خالق این طبیعت را دوست دارد. این شد که دلم خواست تا قبل از درس خواندن, این چند خط را به یادگار بنویسم و ثبت کنم که من در این لحظه ها چقدر خدای بزرگم را شاکرم.

به بچگی ام فکر میکنم... به نوجوانی ام... به سالهای اوان جوانی... به روزهای عمری که تا این لحظه گذشت برای همیشه. و دیگر تکرار نخواهد شد خنده های بی دغدغه کودکی و دل کوبه های داغِ شانزده سالگی. تکرار نخواهد شد روزهای مدرسه و دانشگاه. روزهای عاشقی و خبر ازدواج! تا امروز که این ها را می نویسم هنوز خیلی راه مانده... خیلی روزها مانده که تجربه اش نکردم. از همان ها که فقط یک بار تجربه میشوند. اما هنوز به آن ها نرسیدم. اگر حتی خیلی زود یا خیلی دیر بمیرم, باز هم آن روزها مانده و من به آنها ورود نکردم. پس همچنان این راه دراز باقیست. آنچه اینک برای مهم است, تجربه هایی است که کشف و شهود کردم. روزهاییست که لمس کردم. دنیایی ست که دیدم. هرچه فکر میکنم, این دنیا و هر چه در آن است, برایم زیبا نبود. ایهامِ این جمله را فقط خودم میدانم و خداوند. فقط ما میدانیم که زیبایی که از آن حرف میزنم چیست و اصلا کجا بود که هیچوقت ندیدمش. اگرنه, چه بسیار زیبایی که در زندگی ام بوده و هست. چه بسیار زیباییِ عوامانه که موج میزند در زندگی ام و من خدا را شاکرم. اما یک زیبایی بود که اتفاقا خیلی مهم بود. من آن را نداشتم اما. آن را نداشتم و هرگاه به روزهای پیش از این فکر میکنم یا جایی میان انبوه خاطراتم پرسه میزنم, هیچ ردی از آن زیبایی که من میگویم وجود ندارد. بعد از تحملِ بیست و چهار سال غیبتِ حضورش, خداوند چیزی را به من هدیه داد. دقیقا همان زیبایی را هدیه داد. همان زیبایی که باز هم فقط خودِ ما هستیم که می فهمیم امروز هست و دیروز نبود. گاهی فکر می کنم اگر هدیه ی این زیبایی نبود, چقدر تباه می شدم. گاه می اندیشم که خداوند پاسخِ صبرم را داد. و گاه فکر میکنم کدام صبر؟؟؟ خداوند تنها به من رحم عظیمی کرد. اگر رحم نمیکرد بر من, چه بسا خیلی زود از پا در می آمدم. هرچه هست و هرچه نیست, همه از جانب خداوندی حکیم و مهربان است که فرمانروای مطلق و دادگستری غفور است.

امروز وقتی به همسرم نگاه می کنم, زیباترین کلامی را که میتوانم در وصف حضورش و هم در وصف خودم بگویم در همین شعر, نهفته که من اینک ترانه اش را بارها و بارها گوش میدهم:

من از پشت شب های بی خاطره

من از پشت زندان غم آمدم

من از آرزوهای دور و دراز

من از خواب چشمان نم آمدم

تو تعبیر رویای نادیده ای

تو نوری که بر سایه تابیده ای

تو یک آسمان بخشش بی تلف

تو بر خاک تردید باریده ای

تو یک خانه در کوچه زندگی

تو یک کوجه در شهر آزادگی

تو یک شهر در سرزمین حضور

تویی راز بودن به این سادگی

مرا با نگاهت به رویا ببر

مرا تا تماشای فردا ببر

دلم قطره ای بی تپش در سراب

مرا تا تکاپوی دریا ببر...

همسرم, همان آفتابیست که در شب های تاریک زندگی من پاشیده شد  و نور و گرمای بی انتهای آن شد. همان افتابی که بی وقفه می تابد و غروب نمی کند. خوب باشم یا بد, می تابد. گریان باشم یا خندان, او باز هم می تابد. زیبا باشم یا زشت, او هم چنان می تابد. آفتابی بدین گرما و نورانی در هیچ کجای عالم متصور نبودم. من که به اندک سوی لرزانِ فانوسی در تاریکِ بی انتهای راهم راضی بودم, اینک غرق در آفتابِ بخشنده ام. و این بخششِ بی تلف, تجلی رحمتِ بی کرانِ خداوندیست که در عمیق ترین لحظه های عمرم حضوری روشن داشت. چگونه توصیف کنم حالم را ... که این حال را جز پریشانِ وجودم, کس نمی فهمد. این بخشش را جز سرچشمه ی بخشش, درک نمی کند. حالم شبیه عرفانیست که در تاریک روشنِ سحرهای مناجات و خلوت عارفانه و حس عاشقانه اش, آن را می بیند که جز خدایش نخواهد توانست که ببیند. پس مانند همه این روزها که گذشت و فقط خودم دانستم, پس از این هم, راز آفتابِ زندگی ام, راز همسر نازنینم, فقط در پیشگاه من و خدای من عریان است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۰۸
فریبا Gh