جهان زیبای من

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

خداوندا ،

تو را سپاس که حقیقت بسیاری از مسائل را در اندک زمانی بر من روشن کردی .

بارالها ،

تو را بسیار سپاس که مرا به خودم و به خودت باز میگردانی .

الهی ،

تو را سپاس که به من فهماندی یک بار کعبه دل را زیارت کردن ، ممکن است برتر از هزار بار حج رفتن باشد .

پروردگارا ،

تو را سپاس میگویم که مرا از این همه وابستگی به این وارستگی سوق دادی .

خدایا ،

تو را سپاس که اینک مرا در آغوشت می پذیری .

تو خانه دلم را به گرمای وجودت و به مهر بی پایانت مصفا کن که نور تو همیشه فروزان و رحمت بی انتهایت همیشه جاری و درهای معرفتت پیوسته گشودست .

خداوندا، ای وجود بی بدیل و ای بخشنده بی رقیب ، تو را سپاس که نگذاشتی از زمان مرگ خود و عزیزانم آگاه باشم . تو را سپاس که اگر بازگشت به زمان رفته را غیرممکن ساختی ، یاد خاطرات و احساسات گذشته را در ذهنم باقی گذاشتی . تو را سپاس که به من نعمت فراموشی را دادی . که نگذاشتی بسیاری از خاطرات بد و آدم های بد و احساسات بد تا همیشه در وجودم آزارم دهند . تو را سپاس که اجازه ندادی از آینده ام با خبر باشم و به این ترتیب امید به آینده و نشاط فعالیت و زندگی را در من زنده نگاه داشتی . تو را بسیار سپاس که چیزهایی در دنیایت آفریدی که با آنها آرامش را احساس کنم .

خدایا ، ای دهنده بی منت و ای مهربان نوازشگر ، تو سپاس که هستی . تو را سپاس که در همه لحظات سخت تنهایی ، در همه لحظاتی که هیچ هم صحبتی ندارم ، برای شنیدن حرفهایم شنوا هستی . تو را سپاس که همیشه حوصله داری . همیشه پذیرای مهمان ناخوانده هستی . سپاس که هستی و چه نیک هستی .

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۷
فریبا Gh

دلم برایت تنگ شده . خیلی زیاد ! اما چاره ای نیست . این روزها را باید تحمل کرد . گاهی " تنبیه " تنها راه آدم کردن آدم هاست . گاهی به تو فرصت زیاد میدهند . فرصت بسیار زیاد . و اگر تو بدشانس باشی قدر این فرصت های طلایی رو نمیدونی و هر روز بیشتر از دیروز به ناخلف بودنت ادامه میدی . اما وقتی فرصتت تموم شد آن هم خیلی ناگهانی و به اندازه چشم بر هم زدنی ، آن وقت می فهمی که جای هیچ جبرانی نیست . می فهمی که چرا این قدر باید احمق و کور و کر می بودی که امروز به این حال دچار نشی . به این حال خراب . ناشی از فراق ، دلتنگی ، غم ، حسرت ... باید تحمل کرد . روزهای دوری از تو را باید تحمل کرد و دم برنیاورد . زیرا که این انتخاب کاملا اختیاری بود . پس برو ... هر چند که احساس تو از دلم به این سادگی ها بیرون نمی رود . هر چند که این روزها صدایی شبیه جان کندن از دلم شنیده میشود !

تو اما یک آدم معمولی نبودی برای من . تو انگار آینه تمام صفات و احساسات من بودی . بعضی لحظه های شیرین و آرامش بخش رو فقط با تو میشد گذراند . فقط با تو میشد اون احساسات دو نفره رو درک کرد . فقط با تو میشد لذت سفرهای هر ساله قم و جمکران و نماز ها و زیارت های دو نفریمون رو درک کرد . و فقط تو بودی که وقتی به خونه میومدی یه کمد پر از خاطرات قدیمی رو با هم مرور میکردیم و از شدت خنده دل درد میگرفتیم و متوجه گذشت زمان نبودیم . و فقط تو بودی که وقتی میگفتم :‌ " خستم " یک دنیا احساس و حرف داشتی .

این ها فقط به این دلیل بود که هرگز در هدیه خداوند نقصی نیست . و او کسی را به هم نشینی ات برمیگزیند که میداند بهتر از آو برای تو نیست .

اما ...

و این بود آخرین جمله من برای تو :

اول مهر ماه سال 87 در شب قدر و در مسجد ( خانه خدا ) تو رو ازش خواستم و صبح روز بعد در کمال ناباوری ، هدیه ی الهی ام را از خدا گرفتم .

و اما 17 بهمن 92 در حرم امن الهی و در کنار خانه خدا تو رو برای همیشه بهش پس دادم .

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۲۴
فریبا Gh

روز اول اسفند منو به یاد ذوق روزهای مدرسه میندازه . این ماه هم مثل فروردین فقط دو هفته دووم میاورد و تازه اون دو هفته هم حال و هوای عید در مدرسه چنان می پیچید که فکر درس رو از سرم بیرون میکردم و به فکر فعالیت های دیگه ای میفتادم . این روزها که میرسید کلاس های پرورشی از همیشه بیشتر می چسبید و بعضی از معلم ها انگار از همیشه دوست داشتنی تر میشدند !!! نمیدونم چرا . اما انگار بهار با اومدنش همه رو تغییر میداد . حتی سخت گیر ترین و نچسب ترین معلم ها را ! و حتی مدیر بد عنق دبیرستان را .

اسفند رو حتی از خود بهار هم بیشتر دوست دارم . چون انگار لذت انتظار خیلی بیشتر از از لذت وصاله . دیدن جوانه های درختچه های کوچیکی که کنار پیاده رو ها از هر گیاهی زودتر سبز میشن از دیدن شکوفه های بهاری هم بیشتر منو به ذوق میاره . اسم اون درختچه های کوچیک رو فرزانه همیشه میگه اما الان یادم رفته .

روزای اواسط اسفند از کتابخونه مدرسه بیش از 20-30 تا کتاب برمیداشتم و تا آخر تعطیلات عید همش رو تموم میکردم . البته این کتابها رو بطور کاملا قاچاق برمیداشتم چون امانت بردن بیش از دو تا کتاب ممنوع بود . ولی چون من دانش اموز کتابخونی بودم خودم هم بیشتر وقتا مسئول کتابخونه بودم و همزمان با درس خوندن کار هم میکردم ولی بدون مزد . مزد کار کردنم همین قدر برام کافی بود که از نشستن کنار هزاران کتاب به آرامشی میرسیدم که فقط اهلش میتونند درک کنند .

فرزانه و فریده هم از اون همه کتاب ذوق زده میشدند و بعضی از کتابها رو شب ها با هم میخوندیم . البته من بیشتر تک خوان بودم و دوست داشتم بیشتر خودم تنهایی بخونم و با فرزانه و فریده مسابقه میذاشتیم هر کسی که زودنر کتاب ها رو تموم کنه . اما این مسابقه اصلا و ابدا دلیلی نبود تا کتابها رو سرسری بخونیم . چه بچه های عاقل و خوبی بودیم ما .

هیچوقت یادم نمیره روزی که برای آخرین بار رفتم دبیرستان تا کارنامه پیش دانشگاهی رو بگیرم با خودم یه پلاستیک بزرگ از کتاب هایی که پیشم جا مونده بود بردم تا تحویلشون بدم . قیافه خانم "ب" موقع دیدن کتابها خیلی دیدنی بود . چقدر خندیدیم ! اونم آخرین روز فهمید چه دانش آموز محقق و اکتیوی همچون گوهر داشتن و قدرش رو نمیدونستن .

بهرحال امروز از نظر من روز نوید قدم های بهاره . این روز رو به درون پر از احساسم تبریک میگم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+بعضی از آدم ها رو از زندگیت پرت کن بیرون تا ببینی چقدر نفس کشیدن زیباست . مثل من که برای همیشه حذفت کردم اما هنوزم در " ری سایکل بین " قلبم حضور داری . برای اینکه شاید یه روزی تونستم تو رو به بزرگترین آرزوت برسونم و اونوقت باید بهت دسترسی داشته باشم .شاید اون روز یکی از همین روزا باشه اگر خدا بخواد . الان نمیدونی که استارتش رو زدم .

+حتی اگر سرت خیلی شلوغه و انبوه فکر و مشغله و کار و مشکلات روی سرت ریخته فقط ده دقیقه رو به خودت و احساست و  خدای خودت اختصاص بده تا ببینی چند برابر انرژی دریافت میکنی . مثل من که غم ِ همه روزایِ بی مهری دیدن از تو رو با همین چیزا جبران کردم .

+خوش به حالت که این قدر آدمی . کاش منم مثل تو بودم و مثل تو فکر میکردم . هرچقدر میخوام یه چیزی ازت گیر بیارم که به خودم ثابت کنم این خبرا هم که فکر میکنم نیست ... دریغ ! نمیدونم میدونی یا نه که یه بار ازت این سوال رو کردم و جواب تو برام خیلی عجیب بود . تا حالا چنین چیزی رو نه از کسی شنیده بودم و نه حتی به ذهن خودم رسیده بود . حالا میفهمی که چرا میگم کاش منم میتونستم مثل تو فکر کنم . دارم فکر میکنم کاش یه کتاب از تمام عقایدت رو مینوشتی تا هزار دفعه میخوندمش . این حس من گاهی وقتا به حسادت تبدیل میشه اما خوشبختانه هنوزم میتونم مهارش کنم . هرچقدر هم بزرگ باشی خدای تو بزرگتره و از رگ گردن به من نزدیکتره .

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۲۹
فریبا Gh