جهان زیبای من

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

 ... که حتی ته دیگ سیب زمینی هم خوشحالم نمیکنه! "                                                                                                                                                                                                                                                                                                  

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۰
فریبا Gh

چند روز اخیر حس یه کاه سرگردان در میان گردبادی رو داشتم که هر لحظه منو به سمتی می برد. گاهی اوج میگرفتم و خیالم تا آینده ای دور و البته دلخواه پر می کشید. گاهی پایین تر سرکی به گذشته های دور، خیلی دور، خیلی خیلی دور، آن قدر دور که دیگر دستم حتی به نشانه ای از آن دوران نمی رسد. حتی یک نشانه و یک یادگاری. گاهی روی زمین رها میشدم. زیر پای افکار بیخود. افکار بی دلیل، پوچ و بیهوده که هدفی جز تخریب همه ی من نداشت.

با همه این حرف ها هرجا که بروم و یا فکرم به هرجایی سرک بکشد، در انتها چیزی جز زمان حال و لذت حال برایم نمی ماند. زمانی که حتی با یک فکر، با یک سقف، با یک هوا هر چند با تغییر جزئی، حس جنون سرسام آوری مرا در بر میگیرد که گویی نوستالژی عظیمی در قلبم به پا شده! در حالیکه از آن چیزی بیش از یک شبانه روز نگذشته.

روزهای خیلی شیرین یعنی روزهایی که جاریست و هیچ کجای دنیا، روی هیچ سنگ و تراشه و کتیبه ای گواهی بر تکرار آنها حکاکی نشده!

امروز خیلی خیلی خیلی دلم برای گذشته ها و کودکیهام تنگ شده بود. امروز همش به روزای بچگی و زمانی که مدرسه نمیرفتم فکر میکردم. امروز همش به یاد روزای شیرین و عزیز و نازنینم بودم که در انها هیچ فکر اینده ای نبودم. در انها هیچ از بیخود بودنی نبود. در انها خبری از هیچ بدی و شرارت و رذالت نبود. انجا هرچه بود صفا و پاکی و سادگی و بی مسئولیتی و بی فکری بود. دلم برای خیلی از روزاش تنگ شده. دلم برای روزاییش تنگ میشه که حتی نمیتونم از عهده توصیفش بربیام و این بخاطر احساساتی است که از اون روزا دارم. ای کاش میشد فقط یه بار دیگه به اون روزا برگشت. کاش میشد بازم بی مسئولیت بود. کاش میشد بازم بی توقع شاد بود و خندید. کاش میشد بازم بی خیال و رها و ازاد از هر قید و بندی بود. دلم پر میکشه برای تکرار فقط یه خاطره خوش. دلم پر میکشه برای تکرار روزهای ناب. خدا را شکر میکنم اما برخی روزها دیگر تکراری ندارند.

روزایی که میرفتم پیش دندونپزشک دوست دارم. روزایی که اکثرشو با مامان و بابا میرفتیم خونه فرشته تا محمدامین وروجک و شیطون رو ببینیم و غروب برمیگشتیم خونه پیاده و چقدر خوش میگذشت و حس و حالم زیبا بود وقتی که از از کنار مسجد رد میشدیم درحالیکه صدای قران قبل از اذان مغرب ازش میومد و درش به روی همه بندگان خدا باز بود و چراغ هاش روشن و با صفا بود.

میومدم خونه و مینشستم پای کامپیوتر با همه صفاهاش, دور میزدم, درس میخوندم, تو دفتر سبز خاطراتم مینوشتم و مینوشتم, به رویاهام فرو میرفتم, صداهامو ضبط میکردم, اهنگ میخوندم و دکلمه میکردم و هزار بار تکرار میکردم, با بابایی و فریده شام میخوردیم, حرف میزدیم, تی وی نگاه میکردیم, موقع خواب بخاطر رویاهای شیرینم ذوق میکردم و دلم غنج میرفت بخصوص وقتی که فرداشم تعطیل بودم,... اینها برنامه های روتین من بودند.

از مطب دندونپزشکی آقای دکتر خیلی حس و خاطره زیبا برام بجا موند. درست مثل روزای بچگی. مثل روز اولی که با بابا و فکر کنم با فهیمه رفتیم اونجا و من فقط شش سالم بود. مهشید ح هم همراه علی با ما اومده بود و چقدر در تمام اون مدت برای علی چیزمیز خرید و من با تفکر کودکانه ام تنها به این فکر میکردم که علی چه بچه لوس و مسخره ایه و چقدر ازش بدم میومد وقتی همه توجه ها به اون بود...

مطب آقای دکتر هنوز هم با همون دیزاین و سبکی جدیدتر پابرجا بود. این بار اما بعد از سال ها اونجا رو باز هم می دیدم و فکر کردم دندون های مزخرف من چطور در این سالها بی صدا سرجاشون نشسته بودند؟!

زیر دست آقای دکتر و وسایل منزجر کننده دندونپزشکی به داستانی که چند شب قبلش خونده بودم فکر میکردم. به جمله : " هیچوقت فکر نمیکردم دکترها هم عاشق میشوند... آقای دکتر پشت تلفن حرف های عاشقانه میزد, انگار داشت با معشوقش صحبت میکرد. "

خیال من از عشق یک دکتر محدود به ادم های هم رده خودش بود. اصلا فکر میکردم یک دکتر هرگز عاشق نمیشود. و چقدر زیباست اگر عشق بازی یک دکتر را ببینی... آقای دکتر با رفیقش در مطب حرف میزد و میخندید. گاهی از شوخی هاش خندم میگرفت. دکتر هم با من میخندید و من وقتی از آن فاصله نزدیک به دکتر نگاه میکردم فکر میکردم چقدر بعد از این همه سال که نیومده بودم مطبش پیر و شکسته تر شده! یاد کودکی هایی افتادم که شکلات های دوست داشتنی من, منو بارها زیر دستگاههای اون مطب خوابونده بود. و باز هم به قول افتخاری: یادم آید شوق روزگار کودکی...

اینها که گفتم فقط مخصوص روزای ویزیت دندوندپزشکی نبود. اینها دنیایی از احساس ماورایی است. ماورای دکمه های حقیقی و نوشته های مجازی.

...

 

      وای باران

            باران

        شیشه پنجره را باران شست

        از دل من اما ،

        چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!

                                                            ...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۴۰
فریبا Gh

بهمن از راه رسیده :)

ماه تمام شدن امتحانات و شروع ترم جدید. ماهی که هرچقدر بیشتر به اواخرش نزدیک میشیم مامان بیشتر به فکر شروع خونه تکانی میفته.

بهمن ماه، موعد رسیدن دهه فجره. دهه ای که همیشه ازش خاطره خوبی داشتم. چون در این زمان همیشه در مدرسه ذوق مرگ برنامه های فرهنگی و کلاس ها رو نرفتن بودم.

بهمن امسال یه موعد بخصوص دیگه هم داره که برای اولین بار میاد و اون اولین سالگرد سفر حج عمره من و خانوادم است. سالگرد محرم شدنم. اخیرا خیلی دلم برای اون سفر تنگ میشه. این قدر دلتنگ میشم که سعی میکنم بهش فکر نکنم و ذهنم درگیر و وابسته نشه. تکرار چنین سفری، آن هم با خانواده و بخصوص فرزانه تقریبا میشه گفت محاله!

گذشته از یاد و خاطره سفر مکه و مدینه، بهمن ماه عجیب منو هوایی بهار میکنه. بخصوص طبیعت بکر و جوانه های تازه سبز شده. نمیدونم چرا همیشه وقتی حول و حوش دو ماه به اومدن یه فصل تازه مونده، این قدر در اون فصل غرق میشم که هیچوقت این احساس غلیظ در خود اون فصل ایجاد نمیشه. اواسط مرداد هم که میشه هر سال و بدون ردخور آنچنان پاییزی میشم که دلم حتی دلتنگی های پاییز رو می طلبه. یا از اواسط اردیبهشت که هوا هم کم کم گرم میشه پر از حس و حال تابستون و بعدازظهرهای داغ و شربت های خنک و تگری میشم. حالا هم که بهمن شده دقیقا تو مود بهارم. تو مود نوشته هایی از این دست:

"روبروی پنجره می ایستم..."

"لیوان چای داغ در دستم"... و تکه ی نان محلی شیرین... طعمی شبیه خرما و دارچین.

"نگاه می کنم به کوه، به سپیدی اش، به استواری اش، به سرسختی اش.

نگاه می کنم به مه، به رقیقی اش، به محو کردنش، به زیبایی اش."

به آبی آسمان و ابرهای پف آلود... شبیه رویای کودکی هام.

هر نسیمی که  از این قاب دل انگیز می آید انگار خبر از بوی خیس دامنه های کوه می آرد.

"فکر میکنم به سه ماه پیش، به آن روز که غمگین و نا امید به دیوار زل زده بودم."...

و کلام آخر اینکه بهمن نوید برف هایی است که دیگر نیست!

بهمن نوید بهمن است و مه. اما دیگر هیچکدام نیست!

راستی که اینجا فصل ها همه یک رنگ شدند. هر سه ماه که میگذرد فکر میکنم انگار خدا هم با این شهر قهر است. قهری طولانی، به درازای زندگی ماشینی و سرطانی!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۹
فریبا Gh