جهان زیبای من

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

چرا من از شنیدن صدای "ابی" که در این ترانه "میرقصد" و عمق جانم را به هیاهو وامیدارد, هرگز خسته نمیشوم؟؟؟؟


نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه 

نازی ناز کن که دلم پر از نیازه 

شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره 

هر غم پنهون تو یه دنیا رازه 

نازی جون باغت آباد شه خورشیدت گرم 

کبکای مست غرورت سینه شون نرم 

نقش تو نقش یه پیچک توی چشم انداز ایوون 

من نسیم پاییزم دلم پر از شرم 

منو با تنهاییهام تنها بذار دلم گرفته 

روزای آفتابی رو به روم نیار دلم گرفته 

نقش من نقش یه گلدون شکستس 

بی گل و آب برا موندن 

توی ایوون بهار دلم گرفته

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۲۱:۱۳
فریبا Gh

لحظه ای که منتظرش بودم بالاخره رسید...

امروز ساعت 1 بعد از ظهر در بیمارستان نجمیه - بلوک زایمان - روبروی اتاق لیبر نشستم روی صندلی و درحالیکه برگه های آمارم را در دستم گرفته بودم، سه سال پیش را بخاطر آوردم:

دی ماه 93, وقتی که برای اولین بار کارورزی اتاق زایمان بیمارستان هدایت بودم, یکی از خانم های خدمه به من و دوستم گفت هفته پیش یه دانشجوی آماری اینجا بود. شبی که اخرین امارش امضا شد همین جا نشست روی این صندلی و بلند گفت اخییییش ... بالاخره تموم شد...! اون شب در بیمارستان فکر میکردم این اتفاق بزرگ, دورترین آرزوی محال منه!!! و غرق حسرت شدم.

حالا این آرزوی محال, امروز به غیرمحال تبدیل شد. به خودم آمدم و دیدم بعد از یک شیفت شلوغ و خسته کننده, بالاخره نشستم روی صندلی و آه خستگی و فراغت سر میدهم. اگرچه از فرط خوشحالی, باور نمیکردم که از کابوس سالهای دانشجویی بیدار شدم, اما به محض اینکه از در بیمارستان بیرون آمدم, ناگاه و به سرعت دلتنگ شدم. عجیب ترین حس دلتنگی ام بود. خداحافظی با بیمارستان و خاطراتش, که برای من و هر که در این وادی است, همان خانه است. خانه ای که خواب و استراحت ندارد. اما حتی از خانه ی اول هم زیباتر است. دلم میخواست اخرین روزی که در بلوک هستم همه پرسنل بخش حضور داشته باشند. اتفاقا همین هم شد. خداحافظی از پرسنل هم بخشی از باورنکردنی ها بود. از بس که هر روز با هم بودیم و با هم کار میکردیم, تعریف میکردیم, میخندیدیم,... چقدر مدتی که خانم "ع" مرخصی گرفته و سفر رفته بود, جای صدای زیرش در بخش خالی بود. چقدر خانم "م" حواسش به من بود که صبح که وارد بخش میشم صبحانه ام رو خورده باشم, چای تازه دم ریخته باشم, موقع ناهار رو فراموش نکنم, حتی نذری هایی که در اخرین روزهای ماه صفر میرسید حتما گرفته باشم... چقدر خانم "س" هر روز میزد روی شونه هام و برای "دختر قشنگش" دعا میکرد که اون روز تا اخر شیفت, امارش زیاد باشه و بقول خودش دعای سید ردخور نداره. و انصافا همیشه هم دعاش میگرفت... چقدر دیدن خانم "م" هراس داشت وقتی از انتهای بخش, پشت استیشن میدیدمش که با عینک روی دماغش, زیرچشمی بخش رو می پاد... و چقدر خانم "ح" هر روز با مشقت و سختی کار میکرد و من بخاطر شکم بزرگ 33 هفته اش, همیشه حواسم بهش بود... و چقدر همه پرسنل را دوست داشتم.

حالا اینکه جشن یا عزای "گودبای هاسپیتال", کدامیک است که در دلم سروصدا راه انداخته را, نمیدانم. فقط میدانم که صدای بلندی از قلبم میرسد که میگوید: " آخیییییییش .... بالاخره تموم شد..."

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۹
فریبا Gh
بعد از مدت های طولانی, با فراخوان کلاسهای اموزشی نویسندگی (با مدرک پایان دوره اموزش نویسندگی) مواجه شدم و بدون معطلی در کلاس ها ثبتنام کردم. اگرچه محوریت اصلی کلاسها اموزش داستان نویسی هست تا کلیات و مفاهیم پایه نویسندگی, اما انقدر مباحث جلسات و صحبت های استاد را دوست دارم که تنها موضوع خارج از علاقه من در نویسندگی که همان داستان نویسی بود, به تدریج به دیگر علایقم افزوده میشه. حتی اگر هیچ وقت داستانی ننویسم. حداقل با نگاه علمی و نقادانه کتاب میخونم نه در جایگاه یک مخاطب عامه. بالاخره اولین قدم را در رسیدن به علایقم در بدو فارغ شدن از دانشگاه برداشتم. اگرچه هنوز در حال تکمیل آمارم هستم. هیچ چیز لذت بخش تر از "علم" نیست. بالاتر از "آگاهی" و "دانستن"نیست. تا آنجا که حتی در هوایی که نفس میکشیم, صدها سخن داشته باشیم. حالا وقتش رسیده که بخوانم و بدانم و باز هم پیش برم. خدا را شکر که سالهای محنت تمام شد. و سالهای محنت برابر است با سالهای دانشجویی. دورانی که برای خیلی ها زیبا و نوستالژیک است و برای من و شاید دوستانم, سخت ترین سالهای عمر بود.
و اما این مدت که گذشت, مسیر رفت و امدم و هرچیزی که به آنجا تعلق دارد برایم به تصویری خاص تبدیل شد. خیابان جمهوری -از لاله زار تا فردوسی, پل حافظ و پاساژ علاءالدین و دست فروش های پی در پی و حتی درهای سفارتی که در نهایت هم هرگز نگاه نکردم سفارت المان است یا فرانسه یا ارمنستان یا...- همه و همه به یک واقعه مهم در زندگیم پیوند خورد و به خاطره تبدیل شد. و از امروز هرگاه که گذرم بار دیگر به آنجا بیفته, تصویر این یک ماه و اندی در ذهنم متصور میشود.
 هفته ای که گذشت, هفته شانس من بود و خداوند بیش از آن که تصور کنم مهرش را به من ارزانی داشت. باورکردنی نبود. ای کاش این قدرت نمایی خالق همچنان ادامه داشته باشد. بخصوص در هفته جدید که میاید و دو اتفاق بزرگ در پیش است.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۶
فریبا Gh