جهان زیبای من

فکر

چهارشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

سرم داغ شده.

مغزم می جوشه.

دلم پر از بی قراری شده. و پایم بی رمق.

می بینی؟

همانهاییست که همیشه تجربه میکردم ولی تا دیروز که دکتر دربارش حرف نزده بود به آنها بی توجه بودم. شاید نمی دانستم. نمیدانستم که چرا ارام و قراری ندارم. نمی دانستم که چرا توان دوباره ایستادن از من ربوده شده.

از امروز باز هم نماز نمیخوانم.

وقتایی که نماز نمی خونم دلم برای صدا زدن خدا تنگ میشه.

فقط خداوند میداند چه ها که در دل من نمیگذرد.

خداوند میداند که روزها را چطور به شب میرسانم: گاه سرشارم از خشم های فروخورده... گاه سرشارم از حس منفی به آدم های اطرافم... گاه از چشمانم سیلابی بی پایان جریان می یابد... گاه دلم تنگ و نمور میشود... گاه پر از حسرت میشوم... و گاه پر از غم های بی شمار... اینها که میگویم بخش های کوچکی از یک زندگی روزمره ی به درد نخور در من است. بخصوص این روزها که به بطالت محض میگذرد. این روزها که خانه و مکانی ندارم. به جایی متعلق نیستم. هیچ چیز سر جایش نیست. مانند خاکستری معلق در فضای بی پایان اطرافم, نه به آسمان وصلم و نه به زمین!

گاه حس میکنم توانایی شاد بودن را ندارم. گاه حوصله ی خندیدن ندارم. گاهی هم دلم میخواهد از همه نا امید باشم. این روزها خیلی سخت تر خوشحال میشم. هیچ چیز حال مرا خوب نمیکند. هرچه حس خوب در اطرافم هست فقط میتوانند اندکی تالم خاطر شوند برای دردهای بی شمارِ سینه ی تا ابد ناگشوده ی من!!! فقط مرهمی کوچکند برای آن که لحظاتی بار سنگین سینه ام را کمتر حس کنم.

دنیای شلوغ من پر است از رنگ های گوناگون. از رنگ سیاهِ مطلق بگیر تا سفیدی های بی کران! اینجا که بیایی هیچ چیز سرجایش نیست. اینجا همه چیز در هم می لولد و در مغزم تراوشی تلخ میکند.


آه...


سرم سنگین شده.

بدنم داغ شده.

کاش کسی مغزم را از من میگرفت تا دیگر فکری در آن جریان نیابد.

ای کاش میشد مغزم را بشکافم.

کاش میشد تا پس از شکافتنش, این فکرِ تومورال را از ریشه دربیاورم.

براستی هیچ کس, هیچوقت درونِ پر راز این دخترک سرگردان, میانِ اوهام گوناگونش را ندیده و درک نکرده است.

کاش پیش من از مرگ, سخنی نباشد.

که من به "عدم" راضی شده ام.

من دنیای پس از مرگ را نیز جای راحتی نمی بینم, مادامی که این هیولای زشت بی رحمانه مرا احاطه کرده است.


آه...


خداوندا !!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۶
فریبا Gh