نمیدونم چند سال پیش بود. در برنامه شب کوک که از شبکه نسیم پخش میشد, پسربچه ای یازده ساله در یکی از قسمت های برنامه امده بود که درواقع یکی از شرکت کنندگان مسابقه خوانندگی بود. مدت ها بعد به طور اتفاقی کلیپی را در تلگرام دیدم که همان کودک, مشغول اجرای زنده بود. به قدری محو صدایش شدم که در موتورهای جستجو بدنبال کلیپ های دیگرش رفتم. بهترین اجرایی که ازش دیدم و شنیدم, اجرای ترانه "از من بگریزید" اثر "مهدی یغمایی" بود. به نظرم این ترانه رو از خواننده اصلی هم زیباتر اجرا کرده. البته شاید اغراق نظرم تنها بعلت احساسی هست که با شنیدن این ترانه با صدای "پرهام امیری" در وجودم بیداد میکنه... و شاید بخشی دیگر بخاطر ظاهر زیبا و چهره دلنشین پرهام باشه. هم از شنیدن صداش غرق خاطرات گذشته و روح کودکانه ام میشم و هم از تماشای پرهام, به این فکر میکنم که او قطعا اگر در زمان کودکی من حضور داشت, از آن پسرهایی بود که به شدت مرا "مجذوب" و حتی "عاشق" خود میکرد. از آن عشق های ناب بچگی. از آن هایی که نمیدانی اسم احساست چیه و چرا از لمس دستهای کسی حسی عجیب و دوست داشتنی در دلت بوجود میاد و به شدت دوست داری همه شب و روزت را تنها با او بازی کنی و هزاران بار برایش طنازی کنی. بی آن که اتفاقی میان شما بیفته. تو ناز کنی و دوست داشته باشی تا او نازکردن هایت را ببینه و بخنده... وقتی بیشتر فکر میکنم, تنها یک حسرت از این احساس برایم روشن میشود که آن دوست داشتن های خالصانه و بی منت, عاری از هر شهوت و حتی عشق واقعی, چه بیشتر به دلم میچسبید انقدر زیاد که میشد از این دنیا جدا بشم و در بهشت خیالم زندگی کنم...
دلم میخواست امشب باز هم ادامه "فصل نو" رو بنویسم. ولی امشب مسعود کنارم نیست و نوشتن از خاطراتش فقط حالم رو بدتر و دلم رو تنگ تر میکنه. دیروز هم که مینوشتم حسابی دلتنگش شدم و دلم میخواست تا دوباره اون پسر مغرور و با شخصیت و سنگین رو ببینم و این بار با خیال راحت و کاملا "حلال", بغلش کنم و ببوسمش. پسری که فقط برای من غرور نداره و این جذاب ترین عشق دنیاست.
درس خوندن برای کنکور ارشد انگار سخت ترین کار دنیاست. بخصوص که باید اراده ای پولادین داشته باشم تا به دور از هرگونه فضای اموزشی و رقیبان کنکور, هر صبح و شب برای درس خوندنم برنامه ریزی کنم. امروز اندکی و اندکی بیش از اندکی درس خوندم. خونه فرزانه رفتم و حالا که شب شده و مسعود هم نمیاد تصمیم گرفتم تا دوباره فیلم عاشقانه رو از کامپیوتر نگاه کنم. به نظرم جذاب ترین سریال نمایش خانگی بود. و برای من اصلا سریال شهرزاد جذابیتی نداشت. مطمئنا امشب قبل از خواب میخوام ادامه کتاب هوشنگ مرادی کرمانی رو بخونم.
نمیدونم چرا شب هایی که مسعود قرار نیست بیاد, حس عجیبی جدا از دلتنگی و غصه دارم. دوباره برمیگردم به روزهای روتین مجردی و این بار به هیچ چیز عادت ندارم. حتی به جای خوابم در اتاق خوابی که همیشه فکر میکردم اگر یک دلیل برای ادامه تجردم داشته باشم, همین جای خواب راحت و پیاز کنار غذاست. انگار دیگه بلد نیستم مجردی کنم. بلد نیستم برای خودم و توی حال خودم باشم. و هیچ چیز نمیتونه حواس منو به خودش پرت کنه.
این روزا خیلی کمتر به ازاردهنده های پیش از این فکر میکنم. شاید از دعاهای مامان پروین باشه. چون از وقتی بهم گفت برام چله گرفته, دارم تاثیرشو کم کم احساس میکنم. هنوز هم مثل گذشته, هر روز و هر شب, همه چیز به یادم میاد اما انگار دیگه تاثیرات خیلی منفی گذشته رو برام به همراه نداره. دیگه اون قدرا نمیتونه اذیتم کنه. اصلا انگار همه چیز داره برام عادی میشه. حتی تنهایی به خانه رفتنِ مسعود... شاید خیلی برای خودم عجیب باشه. چیزی که در گذشته ذهن منو به خودش مشغول میکرد و بسیار اذیتم میکرد, این بود که چرا نباید خونه خودم باشم و برای مسعود چای و شام اماده کنم. یا لباساشو بشورم و اتو کنم. حتی فرم لباس فرداشو انتخاب کنم. یا همه کاراشو بکنم. یا راحت کنارش باشم بدون هیچ نفر سومی. چرا این کارها رو باید خودش یا مامانش یا اصلا هیچ کسی انجام بده. شاید انقدر روزهای مسخره و بیخود عقدمان طول کشید که حال و حوصله و تمام ذوق و شوقم را از من گرفت. امروز این مسائل دیگه برام خیلی اهمیت نداره ولی هنوز به حس نیازی که اون روزا داشتم نمیخندم و خودم رو مسخره نمیکنم. فقط حس میکنم اهمیت خیییییییلی چیزها انقدر برام کم شده که راحت تر میتونم با هرچیزی کنار بیام. حتی اون افکار مزخرفی که همه روز و شب منو با خودش درگیر کرده بود. راستی واقعا چرا اون افکار دیگه برام مهم نیست؟... گاهی میترسم. میترسم از اینکه این اهمیت افکارم نباشه. شاید اهمیت زندگیم باشه که داره در نظرم کم میشه. شاید اهمیت انتظاری که بی صبرانه می کشیدم. اهمیت زندگی مشترک... اهمیت تاهل... نمیدونم چیه! فقط میدونم که خیلی راحتم. خییییییییلی راحت.
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.
و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست
نماز میگذارد!…
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.
و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.
و من ریتا را به یاد میآورم
به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد میآورد
آه… ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده های فراوانی
که تفنگی… به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا در خونم عروسی بود.
و من در راه ریتا…
دو سال گم شدم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
و در شراب لبها
و دوباره زاده شدیم!
آه…ریتا
چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت.
میان ریتا و چشمانم تفنگی است...
____________________________________
پر شدم از حسی ناشناس. در من می کوبد و فریاد میکند. این شعر را اگر نوشتم بخاطر فیلم خشکسالی و دروغ بود. این فیلم اگرچه کمی از شخصیت من دور بود, اما حسی داشت که به شدت به من نزدیک بود. همه دقایقش را گریه کردم. با خودم فکر میکنم در فصل جدیدی از زندگی ام که اغاز شده, متحمل نوع دیگری درد هستم. متحمل کشیدن باری سنگین تر شاید از قبل!!! انگار زاده شدم برای کشیدن دردهایی که هیچکس جز خودم یارای درکش را نیست. یک بار این درد را تحمل کردم. یک بار بود اما سالها طول کشید. اما من نتیجه تحمل سالها درد و صبری را که داشتم به عیان دیدم و فهمیدم. نمیدانم این بار هم نتیجه ای خواهد داشت یا نه. اما میدانم که دیگر برایم مهم نیست. همیشه در ذهنم به دنبال یک رهایی ناتمامم. رهایی که به من انگیزه ادامه دادن میدهد. حتی اگر آن رهایی, تنها در مرگم معنا شود.
این جملات چقدر ناامید است. نمیدانم از کی شد که به این ورطه افتادم و اصلا چرا افتادم؟! تازه میفهمم حال کسی را که نه راه پس دارد و نه راه پیش... تازه میفهمم گرداب, راه به جایی نمی برد. تنها به دور خود می چرد و دوباره تکرار میکند! تازه میفهمم سراب, یعنی آن که هر بار جرقه ای برای نجات ببینی و بفهمی توهمی بیش نبوده!
خسته شدم.
به اندازه صد سال محنت, خسته شدم.
چیزی در مغزم هست که از جوشش نمی افتد.
چیزی هست در سرم که دیوانه وار زنجیری را به میله های فکرم می کوبد.
هر صبح که بیدار میشوم به من سلام میکند. با آن لبخند موذی... اما هیچ شبی شب بخیر نمیگوید. در تمام خوابم همراه من است. فریاد میزند. دادخواهی می طلبد. منتظر پاسخ است. اما نمیشود کاری کنم. نمیشود پاسخی دهم. به مانند مادری خسته از شیطنت های کودکانش, هرگاه که مرد, خسته و عصبی به خانه میرسد و کودکانش را پشت درهای قفل اتاقشان خفه نگه میدارد تا شاید بتواند به روی مرد لبخند بزند, هربار این کودکانِ دیوانه ی رم کرده را, در غل و زنجیر میکنم تا شاید کسی نداند چه صدایی از فکر من بیرون می آید.
و من باز هم خسته ام.
از شلوغی و ازدحام افکار خسته ام.
از غوغای سینه ام خسته ام.
از اینکه دائم توضیح دهم یا فرار کنم یا حس کنم راه سومی نداشته باشم خسته ام.
سالها در انتظار عشق بودم.
عشقی که هرگز تجربه اش نکرده بودم.
سالها با عشق های رویایی, شبها خوابیدم و روزها را سپری کردم.
سالها پر حسرت شدم.
آرزو کردم.
و امید می پروراندم.
سالها به شوق روزهای نیامده پر از شادی شدم.
و امروز که اینها را مینویسم, آن عشق آمد و با تجلی اش معنا شد.
عشق بزرگی بود.
اما افکار در سرم بزرگتر.
آن عشق گم شد در میان ازدحام افکارم.
دیگر روزها فرصتی ندارم بنشینم و با خیال راحت به سرتاپای عشقی نگاه کنم که سالها مانند گوهری نایاب در سینه ام به دنبالش بودم.
درک زیباترین عشق دنیا, درک زیباترین روزهای عمرم را از من ربود.
و به جای آن, سیاه ترین رنگ ممکن را به ثانیه هایم پاشید.
دیگر چاره ای نیست جز اینکه باز هم نشکنم.
جز اینکه باز هم بایستم.
اصلا جز این کاری از من ساخته نیست.
از من ساخته نیست که فرو بپاشم و ببازم.
از من سازندگی و استحکام و قدرت, ساخته شد.
اما درد دارد.
درد دارد.
درد دارد.
وقتی که کندترین خنجر را به قوی ترین بازوی مردی بزنی, باز هم درد دارد.
قدرت را با بی حسی اشتباه نگیر...
قدرت هست.
مقاومت هست.
ایستادگی هست.
صبوری هست.
شجاعت هست.
جسارت هست.
ثبات هست.
و عشق هم هست.
اما درد هم هست.
درد هم هست.
درد هم هست...
نمیدانم بعد از چه مدت دوباره دارم اینجا مینویسم. مدت ها بود که از نوشتن دور بودم. مدت ها بود که دیگر حتی حوصله دست به قلم شدن هم نداشتم. مدت ها بود که آمدم بنویسم و پشیمان شدم. اخر مگر چند بار میشود از یک درد تکراری نوشت و حرف زد؟ چند بار میشود از یک درد تکراری با صدای گوش خراشت دیگران را بیازاری؟ چند بار میشود بگویی که من هنوز در انتهای این گرداب عمیق, دست و پا میزنم و یارای نجاتم نیست؟ مگر چند بار میشود یک صفحه سیاه الوده از دفتر زندگی ات را ورق بزنی و مرورش کنی و حتی اگر آن برگ از دفترت از فرط ورق خوردن پودر شود و دست های تو ساییده!!!
به مجردی و دنیای تنهایی ام فکر میکنم. به زمانی که با غم های دلم زندگی میکردم و آن غم ها هرگز نمیتوانست مرا از تکاپو و از حرکت بازدارد. غم هایم امیخته بود به شادی, به حسرت, به امید, به ارزو, به تنهایی و به هزار چیز خوب و بد که مجموعه آنها زندگی روز و شب من بود و کسی را به سرزمین خصوصی من راهی نبود. امروز همه چیز برای من تغییر کرده. من دیگر با غم هایم زندگی نمیکنم. که اگر میکردم, نباید مانع حرکتم میشدند. غم های امروز, دست و پای مرا سخت به زنجیر بسته و حتی یک دم فکر آسوده را از من ربوده, چه رسد به آنکه حرکتی کنم, شوقی داشته باشم, امیدی در دلم بپرورانم, یا حتی حسرت بکشم. اری, توان حسرت را نیز ندارم. توان هرچیز را از من گرفته! محکوم شده ام که به این دیوار و زنجیر بسته باشم تا فقط این درد مقابل چشمانم خوش رقصی کند و هر ثانیه, بیشتر, اسباب رنج مرا فراهم اورد. کاش میشد رها بشم. کاش میشد لحظه ای زنجیر را از گردنم جدا کنم. کاش میشد سرم را برگردانم و فقط نگاه کنم به گذشته و به یاد بیاورم چطور با هجمه هر دردی, امیدوار و شاد ادامه میدادم. رنگ همه چیز برای من فرق کرده. هیچ چیز نیست که بتواند حال بد مرا خوب کند. حتی عزیزترین کسانم در لحظه های غم الودم, به منفورترین ادم های دنیا تبدیل میشوند وقتی که می آیند و میخواهند حال مرا خوب کنند. اخر انها چه میدانند در صندوقچه ی سینه من چیست و چه میشنوند از ناله های خفه شده در پشت درِ سنگینِ این صندوق؟؟؟؟ چه میدانند از خستگی روحی که اگر تا ابد بخوابد, باز هم ارام نخواهد شد.
و این بار به خودم فکر میکنم. به انسانیتم. به اخلاقم. به شرف و معرفت و خلوص و نیتم. به قول مشاور, حیف از این انسانیت و اخلاق که امیخته شده به ناخالصی و درد. دلم میخواهد بگویم من اگرچه یک سینه پر از دردهای فراموش نشده دارم, پر از غم های به یادگار مانده و پر از جراحت های التیام نیافته, اما خودم را میشناسم که به خالقم وصلم. از او جدا نشده ام. خودم را میشناسم که پر از اخلاقم. پر از انسانم. پر از احساسم. پر از بی نقصی در معنای وارستگی. پر از هارمونی در تجلی و نمود درونی و بیرونی اخلاق. اگر بد شدم, بدی هایم صدای جوش و خروش آن دردهای خفته در سینه ام است که اکنون بیدار شدند. خودم را به نیکی و در کمال شناخته ام. شناخته ام که توانایی و ظرفیتم چیست. شناخته ام که هیچ کس را چون خودم ندیدم. شناخته ام که شخصیت منحصر به فرد چیست. شناخته ام که من اگر نیکم و گر بد, تو برو خود را باش... شناخته ام که ظلم است اگر حس گناه یک مجرم را به من بدهی. من را که پرم از قدرشناسی و ایثار و خوبی. دلسرد میشوم اگر حس کنم در دادگاهی احضارم که به جرم های ناکرده متهم میشوم. اگرچه که من نه برای قاضی این دادگاه و نه برای هیچ یک از آنها که بد کردند یا خوب, خوب نبوده و نیستم. من هرچه از نیکی در بارم حمل میکنم برای خدا میبرم. برای خداوندی که تنها اوست مرا می بیند و می شنود و می فهمد.