جهان زیبای من

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

خونه فرزانه ام. باز هم در همین اتاق که پنجره اش را باز گذاشتم و هوا را درسته می بلعم. من عاشق اتاقی ام که توش پر باشه از احساسات من. حالا که خدا خواست و بعداز مدتها انتظار، خونه خودم نیز اماده شده، میخوام از اتاق خواب خودم همین را بسازم. همین احوال را...

زندگی چقدر ناباورانه ست. و چقدر غیرقابل پیش بینی!! این روزها مدام به سال گذشته فکر میکنم. درست به همین روزها. روزهایی که هنوز مجرد بودم. امروز هفدهم بهمن است. پارسال فقط نُه روز باقی مانده بود تا من همسری را که سالها در فراقش حسرت میخوردم از نزدیک ببینم. و این یعنی شمارش معکوس آغاز شده بود... شمارشی که فقط لوح تقدیرم از آن خبر داشت و من در بی خبری محض، خط امتداد می کشیدم به سرخوشی های خالصم. همان روزهای شیرین ابتدایی فارغ التحصیلی. روزهایی که صبح ها با هزاران شوق به باشگاه پیلاتس میرفتم. بعدازظهرهای چهارشنبه به امید رسیدن به علایقم، به کلاس مفاهیم و مبانی ادبیات داستانی میرفتم. روزها و شبهای بی کاری را یادم نمیاد که چه میکردم. اما خوب میدانم دیگر امروز از آن همه الافی خبری نیست. از جاخوش کردن روی صندلی کامپیوتر تا نیمه های شب و پرسه زدن در وبلاگ و تلگرام دستکاپ و فایل ویدئوهای دانلود و عکس های خانوادگی بگیر تا شام های نیمه شب با غذای از ظهر مانده و کاسه های ماست لبریز و گاه شام های سه نفری ده شب و نشستن پای خندوانه و دورهمی. گاهی کتاب خواندن و مرور رفرنس های دانشگاهی. شاید آخرین باری که رفرنسم را باز کرده و میخواندم همان روزها باشد. همان روزهایی که هنوز عشقی در دلم بیداد نمیکرد. شب ها درس میخواندم و امیدوارانه به فکر ادامه کار و تحصیل بودم. دیگر امیدی به عشق نداشتم. همه چیز را به حال خودش رها کرده بودم. دیگر منتظر آمدن آن عشق شیرین نبودم. اصلا انگار که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود و تشکیل زندگی دادن برایم به مثابه دورترین و محال ترین آرزوی زندگی ام شده بود. همان روزها دیگر هرگز سر سجاده های عارفانه ام دعایی بابت آن عشق زیبا نمیکردم. حتی خدا را هم دیگر بخاطر آرزوهایم صدا نمیکردم. خدا را به خالصانه ترین شکل بندگی، میخواندمش. او را بخاطر آن که "عین خیر" است، عاشقانه می پرستیدم. به او گفتم که چه کس از تو لایق تر تا هارمونی تقدیرم را به نتیجه رساند! گفتم که مگر میشود تو "خیر مطلق" باشی و "شری" از ناحیه تو رسد؟ پس با اعتماد فراوان به حکمت های جاری خداوند مهربان و قدرتمند و با تکیه بر دانش بی انتها و رحمت لایتنهایی اش، روزگار میگذراندم و در دل ایمانی وافی به این مهم داشتم که "هر چه از دوست رسد نیکوست"

پارسال همین روزها و دقیقا همین لحظه ها هنوز تو را ندیده بودم و هنوز صدایت را نشنیده بودم. هنوز اسمت را نمیدانستم و هنوز نشانی از آنجا که تو را بشود یافت، نداشتم. با خودم فکر میکنم اگر میدانستم کجایی، شاید روزهای بسیاری را پشت درهایی که تو در آن سویش بودی به انتظار تماشایت می نشستم و مطمئن باش هرگز از اینکار لحظه ای خسته نمیشدم. که شاید حتی شبها نیز با خیالاتی از تو و آینده مان به خواب میرفتم. اما امسال و این روز، چه حس ها که با تو تجربه نکردم. این است که میگویم زندگی آدم ها چقدر عجیب و ناباورانه ست. و محال است پشت این عجایب، نیرویی سرشار از حکمت الهی نباشد!

هرچه بیشتر میگذره و بیشتر هوای عید به مشامم میرسه، دلم بیشتر به یاد خاطرات ازدواج و آشنایی ام با تو میفته.

و من چقدر امسال در انتظار آمدن بهارم. در انتظار عید نوروز. در انتظار تکرار حس های خوب. در انتظار ساختن حس های جدید. در انتظار رفتن به خانه عشق. به همان اتاق کوچکم. آنجایی که پنجره اش را روزها می گشایم تا هوای عید، خانه را سرشار کند...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۰۰
فریبا Gh

چقدر امروز حالم خوبه. اصلا این روزها شدیدا حالم خوبه ولی امروز خیلی بیشتر خوبم. پنجشنبه ست و من از صبح که بیدار شدم حسی عجیب ولی آشنا در من موج میزنه‌. همان حس هایی که پیش از این فقط در دنیای مجردی درک کرده بودم. آن هم هر پنجشنبه. درست مثل امروز. امروز که اخر هفته ی درون من پر از احساسات نوستالژیک نسبت به وقایعی شده که شاید فقط در خیالاتم اتفاق میفتد!!!!

این اولین پست من بعداز ورود به دنیای جدید است. از دریچه ی دنیای امروزم که به پست های پیش از این نگاه میکنم و آنها را میخوانم حسی جز "بی حسی" نسبت به آنها ندارم. اصلا حتی دیگر دلم نمیخواهد که به آنها فکر کنم. چون امروز نسبت به آنها بسیار‌ بی تفاوتم. اما عمیقا متاسفم برای روزها و شب های بسیاری که میتوانست چقدر رنگین تر از اینها باشد و نشد. چقدر میشد خوشحال تر باشم و نبودم. که غمی عمیق در دلم رخنه کرده بود.

حالا دیگه این چیزا مهم نیست. مهم این است که همین لحظه چقدر حس خوب و رویایی در من بیداد میکنه. تمام چیزی که امروز میخواهم و در انتظارش هستم، سقف خانه ای است که زیر آن غذایم گرم و دلم آرام است. همسرم آنجاست و عشق از ما می بارد. به لطف خداوند مهربان، تا درک این آرزو، چند قدمی بیش نمانده است.

امروز من قوی ترین دختر دنیا هستم. دختری که سخت ترین و غیرقابل باورترین لحظه های دردناک زندگی را پشت سر گذاشت، در حالیکه هیچکس را یارای درکش نبود. فقط خدا را داشت و بازوان ستبر روحش را. شدیدترین جراحت های روحی را برداشت اما با اراده و مصمم، با همان روح زخمی و خونین به راهش ادامه داد، حتی شاید پرتوان تر از قبل. هیچکس جز خداوند نمیدانست با جه حالی هر روز را به شب میرساند و شب را به صبح! من حالا حس قدرت و افتخارم را در وجودم احساس میکنم. احساس میکنم که با مهارِ بی مهارِ مشکلاتم، به درست ترین راه زندگی قدم گذاشتم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۲۲
فریبا Gh