جهان زیبای من

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه مردم این شهر حجاب است
تن را بدهی دل ندهی فرق ندارد
یک آیه بخوانند گناه تو ثواب است

خریدند تنت را و بریدند کفنت را
به یک آیه و چند سکه ببستند دهنت را
نه روحی به کار است, نه عشقی به بار است
فقط شهوت مردانه به اندام تو یار است

آن کس که زنی را بفروشد پی پیسه
حق است که روحش ته دوزخ به عذاب است
هر جای جهان مرتبه زن بلند است
در کشور من زن مثل میت به حساب است

ای کاش که دلقک شده بودم, نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است

شکستند دلت را و غرور و حرمتت را
سکوتت گرفت از تو تمام فرصتت را
به نانی تو راضی شدی و هیچ نگفتی
همین است که جاهل زده بر تو قیمتت را

___________________________

این ترانه را که میشنوم و میخوانم, حس میکنم کسی توانسته تا رنج های مرا به زیبایی ترجمه کند. چقدر از این موضع خاص, ضربه خوردم و در انتظار روزهای روشن نشستم. زمانی در سالهای پیش, تصور میکردم باید یک تنه کاری کنم. یک تنه به میدان زندگی گرگ ها بروم و از آن میان, بتوانم خودم را حفظ کنم. باید به روزهای انتظار پایان داد و آن رویاهای شیرین را برای خویش, متجلی کنم. اگرچه که این کار را کردم. اگرچه که ایستادم و مبارزه کردم. نه فقط با دیگران, حتی با خودم. هرچقدر که بخواهی سخت باشی, باز هم ماهیت ظریف و نازکت روزی مقابل تو برمیاید و خود را یاداوری میکند. آن وقت است که رنج می کشی. رنج میکشی که چرا ماهیتم را فراموش کرده و سعی در سخت شدن داشته ام. زمانی یک دختربچه خردسال بودم. همان که گریه هایش یواشکی بود. و زمانی یک دختر نوجوان. و باز با همان گریه های یواشکی. و زمانی یک دخترخانم جوان. و باز اشک های به دور از چشم های نامحرم. هر چقدر فکر میکنم, به اینجا میرسم که همه در زندگی ام نامحرم بودند. دلیل بنا شدن دیوارهای سخت و سنگینی را که به دور قلعه آهنین دلم و سرزمین درونم, به پا شده اند نمیدانم. اما خوب میدانم که چقدر این سرزمین را دوست دارم. دنیای سکوت و خلوتی را که به دور از همه واقعیات و موجودیت اطرافم معنا پیدا میکند. راستش را بگویم که من با این دنیا بزرگ شدم. از کودکی در آن زندگی کردم. بازی کردم. خندیدم. دویدم. شیطنت کردم. اشک ریختم. عاشق شدم. فارغ شدم. بزرگ و بزرگتر شدم. و هر روز بیشتر از دیروز در آن به تکامل میرسم. زندگی میکنم بی آن که بترسم. نفس میکشم بی آن که بیمار شوم. میخندم بی آن که بیهوده باشد. گریه میکنم بی آنکه نفاق باشد. خلوص دنیایم را دوست دارم. شاید سادگی دلی که در من است, از همین دنیا شکل گرفته باشد. همین دنیایی که کسی را بدان اذن دخول نبوده و نیست.

و اما دوباره این شعر...

دوباره این قصه ی تلخ قدیمی.

دوباره قصه ی زن بودن.

دوباره عادت به دستور گرفتن و امر شنیدن.

دوباره طاعت و فرمانبرداری از کسانی که یک هزارم عقل تو را ندارند.

ای کاش از کسانی فرمانبرداری میکردیم که خود نیز به وظایفشان آشنا بودند.

از آن جمله, وظیفه خطیر و سنگینی به نام "غیرت".

وقتی این واژه را به کار میبردم, تمام روحم به تعظیم, خمیده میشود.

چه چیز در یک مرد, زیباتر از غیرت وجود دارد؟

خوش به حال آنها که درکش کردند.

و خوش بحال مردانی که آن را بخشیدند.

غیرت چه واژه پرمعناییست.. غیرت اگر جان داشت، مشت می کوبید بر دهان مردهایی که او را در چند تار موی زن معنا کرده و خود را غیور نامیده اند. غیرت آن است که محافظ حال خوب دل یک زن باشی... صیانتی که هرگز دریافت نکردمش... از مردهایی که در زندگی ام نبوده و نیستند... ملالی نیست... اگر من مردی نداشته ام، نان گندم هم نبوده که دست مردم دیده باشم. واقعیت این است که هیچ نری مرد نیست و اساسا مرد یک نفر بود و آن مولا علی بود که آمد و رفت... کاش میشد به تمام دختران مثل خودم بگویم شما را به مقدسات و ارزش هایتان سوگند روی دیوار هیچ مردی یادگاری ننویسید... حتی اگر خیال کنید که "او با هر مرد دیگری فرق دارد!"... نه عزیز من.... هیجکس با دیگری متفاوت نیست. آن ما هستیم که فرق کرده و عاشق شده ایم... و چه بالاتر از عشق که دیدگان عقل را بپوشاند؟! که اگر چنین کنید، مدتی نمیگذرد که همچون گل نیلوفری که از برکه خویش به میان قطب سرما رها میشود، یخ زده و خاموش میشوید. سرد و بی تفاوت و بی احساس... حداقل در این یک مورد خاص...

قضاوت را به عهده ی دادگستر حکیم زندگی ام می سپارم که تنها اوست مشرف به دیوار سرزمین تنهایی من.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۲
فریبا Gh

مریض حالی ام خوش نیست

نه خواب راحتی دارم

نه مایلم به بیداری

درون ما تفاوت هاست

تو مبتلا به درمانی

و من دچار بیماری

کنار تخت میخوابم

مگر هوا که بند آمد

نفس کشیدنت باشم

تو روز میشوی هر شب

و صبح میشوی هر روز

تو خواب راحتی داری

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۶
فریبا Gh
امروز به یاد روزهای خیلی قدیم, یکی از دستنوشته های سرشار از ذوق ادبی و هنری ام را باز کردم و با موزیک بی کلام پس زمینه, شروع به خواندن کردم و غرق لذت از صدای خودم و فضای ادبی نوشته ام شدم. چقدر و چقدر لذتبخش و زیبا بود... به یاد اوردم که در گذشته چقدر دختر مثبت اندیش و امیدوارتری از امروز بودم. چقدر دلم با همه ی آدم ها صاف و یکرنگ بود. چقدر بی آلایش بودم درحالیکه به راحتی میتوانستم از سیاست های کثیف زیادی استفاده کنم. چقدر پر انرژی و رها و به دور از هیاهو و کدورت و دلتنگی زندگی میکردم. اخرین روزها و ماه های مجردی, همه تلخی ها و سختی های گذشته را به باد فراموشی سپرده بودم و تنها به شادی و زندگی فکر میکردم. صمیمی ترین دوستم خدا شد. هیجان انگیزترین تفریحی که به دلم می نشست, خواندن و تحقیق کردن در کتاب های قطور دانشگاهی ام بود. همه شادی ام رفتن های هر هفته به سینما تیراژه و فود کورت با فریناز و فرزانه و فرشته بود. همه ساعت های خواب آلود بعدازظهر را در خانه فرزانه, با ساب های حمید و ناصر که از جشن تولد مرسانا و پاگشای سارا و میثم باقی مانده بود, ساعت ها میرقصیدیم و با چای تازه دم دورهمی تمامش میکردیم. برای فرار از خوابیدن های لنگ ظهر, با فریناز زودترین تایم باشگاه پیلاتس را ثبتنام کردیم. همان روزهایی که در باران و برف, با لباس های راحتی و بطری شربت ورزشی از کوچه های خلوت میانبر به باشگاه میرفتیم و سر راه نون بربری های کنجدی میگرفتیم به عشق صبحانه 9 صبح در کنار مامان جون... به عشق آمدن محمدامین و پریسا... قرارهای دسته جمعی و زنانه ما برای پارک و کافه و ... قرارهای دوستانه با بچه های دانشگاه برای رفتن به تجریش و ...
این سالهای آخر از شر منجلاب های نوجوانی خلاص شده بودم. از شر شیطنت های یواشکی... پیام های یواشکی... تلفن های یواشکی... و عشق های بچگی... اما عشق! خاطره ی اون عشق... چه روزهای محنت باری بود وقتی هم عشق گریبان گیرم بود و هم چیزی به کنکور نمانده بود. رها شدن از عشق, درست مانند پروانه ای است که از پیله رها شده و میتواند پرواز کند. از بین هزاران درگیری و هوس و آشوب که روزهای مرا پر کرده بود, فقط یک بار عشق بود و تمام شد. و آن سالهایی که بلوغ فکری و اجتماعی ام تمام شد و دقیقا از 19 سالگی آغاز شد, من یک پروانه ی رها بودم... و هیچوقت مثل اخرین روزهای تجرد بر من, شیرین نبود. بالاخره از شر دانشگاه راحت شدم و همه کار و گرفتاری من با ساختمان اموزش و اداری و مالی و ... برای همیشه تمام شد. آمدم که نفسی تازه کنم و در اوج آن تفریحات بی دغدغه بودم که رخدادی زیبا مرا در بر گرفت. چقدر بی خبر و چقدر ناگهانی... داشتم با همان روحیه ی صاف و صمیمی و بی دغدغه ادامه میدادم و خیال میکردم میشود بعد از ازدواج هم خوب باشی و اگر تو خوب باشی قطعا همه با خوبند. اینجا اولین جایی بود که از خوبی بی حدم, شدیدترین و مهلک ترین ضربه را خوردم. فهمیدم که هرکسی در این دنیا لیاقت و شایستگی دریافت این همه مهر و حس خوب را از دل ساده ی من ندارد. فهمیدم که خوب بودن من, تضمین خوبی دیگران نیست. فهمیدم که میشود خوب ترین باشی و بدترین ها را دریافت کنی... سرد شدم... یخ زدم... ناامید شدم... این پارادوکس عجیب, مرا به شدت آزار میداد...روزها و شب ها را گذراندم و همه ی خودم را فراموش کردم. همه ی آن که بودم فراموشم شد... تا به خودم آمدم. به خودم آمدم و دیدم همه یکرنگی و زیبایی دل من به زوال رفته و جای آن را دریایی کینه و کدورت و دشمنی و تلخی و سیاهی, فرا گرفته. از همه آدم ها بدم میامد. از همه آدم هایی که بعد از ازدواج دیده بودم بدم میامد. آنها همه بی لیاقت بودند. حتی از آدم های زندگی خودم و آنهایی که از قبل هم حضور داشتند متنفر شدم... من از همه آدم ها بیزار شدم و از آنهایی که جدید دیده بودم بیشتر! از هرچه که مرا یاد آنها می انداخت برافروخته میشدم. من از دست رفته بودم و هیچ از عشق و مهر و خوبی در من باقی نمانده بود. در این حال, مرگ  بیش از هرچیز به دل من می نشست. ببینم که مرده ام و از شر همه این آدم های به دردنخور راحت شده ام. یا همه را ترک کنم و به جایی آن قدر دور بروم که تا همیشه قیافه هیچکدامشان را نبینم. حتی آن صمیمی ترین رفیق روزهای خوبم که خدا بود, از دلم بیرون رفته و با او هم حرفی نمیزدم. حتی نمازهای واجب را از سر اجبار و عادت میخواندم. شاید نیاز بود که در یک تیمارستان بستری بشم تا حالم بهتر بشه. تا شاید قدری همه چیز و همه کس را در سطل آشغال مغزم بندازم و خودم را راحت کنم.
دلم خواست تا به آن روزهای تلخ پایان بدم. دلم خواست تا دوباره به خود واقعیم برگردم. دلم خواست تا باز هم بخندم. تا دوباره شاد باشم. نه بخاطر زشت ترین و کریه ترین آدم های زندگیم؛ که بخاطر خودم. فقط خودم. به حرمت دلی که زمانی غصه در آن جایی نداشت. حرمت دلی که خانه خدا بود. بخاطر دلی که منبع انرژی خودش و آدم های اطرافش بود. هر انرژی که تو بگویی و طلب کنی. انرژی امید, انرژی آرامش, انرژِی شادی, مهر, آرزو, اجابت, زیبایی, سادگی,... سهم دل من, همان بود که بود. نه خروارها خاکستر و آلودگی... حالا دلم خواست تا دوباره یک فریبای زیبا باشم. به قول ثمین: " یک پرنسس دل فریب". و حالا منم و فریبایی که لیاقت بهترین ها را دارد. چون خودش بهترین است... و چون خدایش بهترین خداست.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۴
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۴
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۱
فریبا Gh

دلم برای پاییز و فصل سرد, عجیب تنگ شده است.

دلم برای آن دختر... همان دختر پاییزی و پر غرور عجیب تنگ شده است.

دلم برای احساساتم در آن فصل, دلم برای تجلی رویایم در میان برگ های رقصان و به اسارتِ بادِ زوزه کشِ پاییز, عجیب به تنگ آمده است.

دلم برای خیابان های پاییز به وقت آخرین دقایق تابش آفتاب؛ که این ساعت بی رمق تر از همیشه به پشت کوههای مغرب می گرود, و برای آن خیابان بی انتهای خیس از باران, برای صدای قطره های سرد و گونه های نمناک, برای سوسوی چراغ های خیابان, برای چتر, برای چکمه, برای بارانی, برای حتی دلم؛ برای همه این ها به تنگ آمده است.

مدتی است که با هم بودیم. مدتی است که عاشق بودیم. مدتی است که دلگیر بودیم. بعد از تجربه تلخ بسیاری از ثانیه هامان, به سختی باور کردم که شاید نمیتوان با تو در پاییز, عاشقانه بود. شاید نمیتوان تو را به خلوت عشق دختر پاییز, روی سنگفرش های باران زده و زیر شاخه های خشکیده درختان, راهی داد. شاید سهم من از پاییز امسال نیز همان باشد که هر سال بود. همان ها که وصفش را خواندی. در انزوای دل و گوشه ی تنهایی و خلوتم! اما از اعماق قلبم, از میان پنهانی ترین لایه های رسوب کرده ی دلم, با نهایت تضرع دعا میکنم که ای کاش اینگونه نباشد. که ای کاش باشی و عاشق هم باشی. ای کاش دوباره سهم مرا بدهی. سهم دلخوش بودنم را که به حضورت دارم. کاش هرچه تابستان بد بود, پاییز ما پر از خوشبختی و عشق باشد.

بگذار تا دوباره عاشق بشم.

بگذار تا دوباره از شنیدن خبر آمدنت, پر از ذوق کودکی هفت ساله بشم.

بگذار تا یک بار دیگر, از این جای نفرت انگیز برخیزم؛ به سمت آمدن تو حرکت کنم... زیبا باشم... عاشق باشم... و با تو باشم... بنشینیم...به مهر لبخندی بزنیم... و تنها صحبت داغ و جنجالی ما از عطر خوش چای زنجبیلی باشد... از دستهای من و تو که در هم گره خورده اند... بگذار باور کنم که یک بار دیگر عشق را تجربه میکنم. باور کنم که یک بار دیگر عاشق شده ام. یک بار دیگر دلم می لرزد از شنیدن صدایت در پشت درهای اتاقم... از شنیدن نامت, وقتی که نیستی و قرار هست که بیایی... بگذار تا دوباره همه لحظه های عشق را با تک تک سلول های تنم حس کنم... و نگذار! نگذار که بی عشق تو بمیرم... نگذار, بدون آنکه دوباره اسمم را با لحن خوش تو بشنوم, از این ثانیه ها عبور کنم... نگذار این دقایق را به سردی, روبروی ساعت بنشینم و حرکت عقربه ها را انتظاری تلخ بکشم... راضی نشو که بعد از رفتنت, از عمق سینه آه بکشم... چشمانم دریا شوند... قلبم طوفانی و بند بند روحم از هم گسسته شود... نخواه که بی تو, همه ی دنیا و آدم ها را شبیه تو ببینم و تو خودت نباشی... نخواه که با رفتنت, در دل نیمه های شب, با دلی خون, قلم به دست بگیرم و هوای ابری دلم را روی کاغذهای دفترم ببارم... نخواه عزیزم... نخواه!

من هنوز اینجا هستم و زمان کشدار انتظار را با همه وجود اشک میریزم. هنوز هستم و می نگرم به دیوارهایی که میان ما قد کشیده اند... دیوار کدورت و رخوت و دلگیری... میان این دیوارها اما دیواری هست که سخت جان گرفته و استوار است... دیوار عشقمان هم اگر بریزد, جای خالی اش را هر دیوار دیگری پر میکند... اما تو اجازه نده... من هم نمیدم... اینجا عهد میبندم که همچون آخرین سرباز جان بر کفِ به جا مانده از یک لشکر شکست خورده, از اخرین ناموس سپاهم, با تمام قلبم و تمام غیرتم و تمام انسانیتم, به دفاع, قد علم کنم. من این عهد را با تو تنها بستم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۱
فریبا Gh

حالا دیگه ادرس وبم رو تغییر دادم و خیالم از همه چیز راحته. دیگه مسعود اینجا نیست که اینا رو بخونه. براستی اونجایی که شاعر از درد و همدرد سخن گفت چه دل پاره پاره ای داشت.این را شاید فقط من بفهمم. شاید فقط من بدانم که چه حس بدی داری وقتی که کسی باشد و درد بکشی. نباشد و باز هم درد بکشی. همچون مرغ پرکنده... یا گنجشکی که بال بال میزند در پشت شیشه های پنجره... نمیدانی که این باغ اگر سبز و زیباست, پس چرا بدان نمیرسی و درد می کشی؟؟؟؟ چرا هم زیبا و دلنواز است؛ هم تو را مجروح میکند!!! چرا تویی که مرهم زخم های منی, زخم بیشتر بر پیکر مجروحم وارد میکنی؟؟؟؟

این روزها و شب های من پر شده است از درد. از درد. از درد. از درد. آری درد... همان که هرکاریشم کنی باز درد می ماند. این روزها مامن دل من فقط خدای مهربان است. این روزها درگاه خداوند مرهمی است بر جای جای تن مجروح من.

از کجا بنویسم اخر؟ باز هم منم و واژه هایی که کم میاورم. منم که بی واژه ماندم. منم که پر ز غم شدم و نمیدانم وصف حالم در قالب کدام واژگان میتواند جای بگیرد که کمرش را نشکند؟؟؟ کدام یک تحمل بار این شرح را از حال دلم دارد؟؟؟... امروز پر از توکل بودم.. پر از راز و نیاز و مناجات با خدای عالمیان. این درگاه پر است از حال خوب. این عرش کریم پر است از دستان گشاده ای که حال زارت را میخرد... گرد و غبار قلبت را می زداید... دستان توانگری که بر سرت میکشد و مهر می بخشد... دلم تنگ کعبه ست. دلم تنگ حرم امن الهی ست. دلم تنگ آن سنگ های معطر کعبه ست. تنگ آن پارچه ی مشکی... تنگ مدینه و خانه فاطمه زهرا... تنگ کوچه های مدینه که میدانی جای بازی های آن دو طفل معصوم بود. جای دویدن ها و خنده هاشان. جای کودکی هایشان... جای بال های فرشته وحی... جای قدم های معصوم...

لحظه های وصال به تو نزدیک است. به تو ای امام غریب... به تو و به جای جای صحن باصفایت. آن صحنی که در آن نفس می کشم. زندگی میکنم. امنیت را حس میکنم. اقای مهربان من, کنار شما همان جایی است که من پر میشم از اسایش. من پر میشم از هوای زیستن. اخر کسی مگر جرئت میکند که کنار شما حس اطمینان و امنیت مرا بگیرد؟ هر کسی هم که نداند شما و خدایت میدانید که من چقدر از هوای بی کسی و بی یاوری سرشارم. که من چقدر پشتم خالیست. چقدر و چقدر و چقدر تنهاااااااااام. به یاری ام بیا... من هم چون خودت درد غربت را خووووب میفهمم. درد بی کسی را... درد بی یاوری را... درد جانگداز تنهایی را... سینه ام تنگ آمده است... اشک چشمانم بند آمده... زبانم قاصر گشته و قلبم پر شده از جراحت هایی که دردشان مرا ذره ذره می کشد... مثل یک مرگ تدریجی... مثل یک اعدامی بی گناه... مثل هرچه شما بگویی و بدانی که ظلم است. بدانی که حق نباشد. بدانی که ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۴
فریبا Gh

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن


خدایا بی پناهم
ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است
ببین غرق گناهم
دو دست دعا برآورده ام بسوی آسمانها
که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها


چونیلوفر عاشقانه چنان میپیچم بپای تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد
به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۴
فریبا Gh
دل ز دستم گله داره

من ز دست دل, شکایت

نتوانم پیش یارم

غم دل کنم حکایت...

این دو خط ترانه با صدای ارامبخش "ویگن", برای من چیزی در مایه های این بیت شعر است: "او که همدَردَم شده ، گویا خودش هم "درد" بود / او خودش زخمِ همان مرهم که می‌آورد بود..."
چشمانم که به لطف قرص های دیازپام, از خواب نیمه باز مانده اما به زور باز نگهش داشتم تا این چند خط را بنویسم و بعد بخوابم. وابستگی به قرص و ارامبخش هم درد بدیه! میترسم از اینکه این وابستگی ادامه پیدا کنه و شاید من هم یک معتاد بشم. اما تنها چیزی که این روزها به کمکم میاد همین قرص های سفید و گرد و کوچک است که فکر و ذهن و دل من را از شر همه چیز خلاص میکنن و به جایی میان زمین و آسمان میبرند.
امروز با خدا خیلی حرف زدم. به یاد اخرین روزهای تجرد و خلوت های عارفانه مان. ولی از فرط دوری و جدایی که این مدت بین ما بود, حس میکنم خیلی کار دارم تا دوباره این پرده هایی رو که ایجاد شده از میان بردارم و به اونجایی برسم که قبلا بودم. مطمئن هستم که خدا هم منو میخواد. مثلا امروز دم صبح, اون خواب عجیب رو دیدم. سالها بود که درباره خدا خوابی ندیده بودم. اخرین خوابم را در سیزده سالگی دیده بودم. امروز سحر پس از این همه سال, باز هم چیزی شبیه همان خواب به سراغم آمد. من که فکرش هم نمیکردم بتونم برای نماز صبح بیدار بشم؛ به محض دیدن آن خواب بیدار شدم و خوابم نبرد. خوابم نبرد تا نماز خواندم. فقط نماز نبود و هزار درددل بود. همانهایی که فقط به خدا میشود گفت. اخه چه کسی جز خدا میتونه این همه بفهمه و این همه کمکت کنه؟؟؟ تا دلت بخواد, درد هست که بخاطرش ناله بزنی. اما مهم اینه که در کنار همه این ناله های دل, خدا هم حضور داشته باشه. هیچ چیز مثل این نیست که در اوج واماندگی هایت, بدانی که خدا هنوز دوستت داره و بهت نگاه میکنه. همین جاست که حتی اگر کمکی بهت نکنه و هیچ کاری برای نجاتت نکنه, باز هم از حکمت و رحمتش میدانی. پس ارام میگیری. ارام مثل اولین روزی که خانه کعبه را دیدم. مثل اولین طوافی که کردم. مثل اولین سعی صفا و مروه. مثل عذر تقصیر و رمی جمرات و ارامش صحرای منا... مثل اون لحظه که پشت مقام ابراهیم نماز طواف نساء میخوانی. یا دستی که به حجرالاسود میزنی... شیرین تر از سفر حج هم مگر میشود که باشد؟؟ وقتی خداوند رحمن را ملاقات میکنی.
آدم ها را بریز دور و خدا را نگه دار. خدا اگر بخواهد هرکسی را که صلاح بداند برای تو حفظ میکند و اگر نه, می راند برای همیشه.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۲
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۴
فریبا Gh