امشب فیلم اکسیدان رو در سینما تیراژه دیدم. اگرچه از جوی که فضای خریدش داره, به دلایلی خوشم نمیاد, ولی هیچ جا برای فیلم دیدن, تیراژه نمیشه. بلیت ها هم اینترنتی رزرو کردیم که خیلی خوب بود چون معطل بلیت نشدیم و مهم تر از همه مطمئن بودیم که بلیت داریم و نگران تموم شدنش نبودیم. اساسا فیلم فامیلیایی نبود. خدا رو شکر که با خواهرام بیشتر نبودیم و حسابی خندیدیم. فکر نمیکردم انقدر جذاب باشه. اما قسمت بد ماجرا اینه که در روزگار رژیم به سر می بریم و بدون هیچ "دل مشغولی" و خوراکی ای به سالن رفتیم و به صدای دلنواز خرچ و خروچ افراد حاضر و بوهای مطبوعی که در فضا پیچیده بود دل سپردیم و بدتر از همه این که هنگام خروج از سالن, از میان فضاهای دلبری چون کافه و فست فودی و انوع بوهای مست کننده, پیچیدیم به خیابان که بیش از آن غدد بزاق رو به زحمت نندازیم. هیچ دردی بدتر از رژیم نیست...
به درجه ای از سردرگمی در میان نامردهای روزگار رسیده ام که اگر مردی ببینم، خودم میرم زنش میشم. بقول بهروز وثوقی البته.
از قرار, بیش از سه روز گذشت و تو توجهی نکردی. شاید هم توجه کردی اما بی تفاوت بودی. نمیدانم چرا این همه زحمت مرا نادید گرفتی... نمیدانم. مهم این است که دیگر به آنچه از تو میخواهم توجهی ندارم. از اینکه هر دفعه مورد تمسخر تو قرار گرفته ام, دلم اتش گرفته. اما هیچ کاری و هیچ جایی نیست تا این اتش شعله ور را خاموش کند. پس بی توجه به انچه تو با من کردی, "زندگی" را بر می گزینم. بدان که دیگر هرگز دنبال انچه در دست تو هست, نیستم. پس از این, ارام بگیر. دزد اموال تو دست از خودت و انچه داری, پس کشیده.