جهان زیبای من

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

و عشق

تنها عسق

تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس

و عشق

تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن...


عشق واقعا همین گونه ست. همین طور که "سهراب" به تصویر می کشد. فقط عشق است که می تواند تو را دلبسته ی عطر یک سیب کند! و فقط عشق است که به تو احساس پرواز می دهد. احساس رهایی از هر چه به زمین تعلق دارد.

حس عشق و حس زندگی, چه بسا تمام احساسات کاذب و منفی را از تن بزداید

نمیدونم چرا حس میکنم فقط دلم میخواد که بنویسم. فقط و فقط بنویسم. اما نمیدونم از چی؟؟؟؟ نمیدونم از کجا... دلم نوشتن میخواد. اما انگار واژه های فرهنگ دلم را از یاد بردم. از بس که در این مدت از تلخی های ازاردهنده ی دلم نوشتم. دلم میخواد بنویسم اما حوصله اش رو ندارم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۶
فریبا Gh

خیلی دوست داشتم ادامه فصل نو رو بنویسم. ولی خب اولا که فرصتش نیست و دوما حتی اگر فرصتش هم باشد حوصله اش رو ندارم. این روزها خیلی خوشحالم. چون نسبت به خیلی چیزا بی خیال شدم. دارم کارهای عروسی رو میکنم. دارم فکر میکنم که چه راحت میتونم باز هم برای جشن دوباره ی تالار خوشحال باشم. راحت میتونم بار دیگر لباس انتخاب کنم. تالار ببینم. ارایشگاه برم. و هر کاری را به بهترین سرانجام برسانم. چیزهایی در مجلس عقدمان بود که مرا بسیار ازار میداد و بخاطر همانها هم که شده هرگز دلم نمیخواست دوباره به سراغ کارهای عروسی برم. یکی از اونا فیلمبرداری از مجلسم بود که مسعود را بسیار بسیار بسیار در مقابل این موضوع بی خیال دیدم. و این فقط خودم بودم که حرص بیجا میخوردم و خودم رو اذیت میکردم. دیشب به مامان پروین گفتم نه نیازی هست که به اقوام و مدعوین بگید که فیلمبرداری ممنوعه. نه نیازی به این هست که به کارگرهای تالار پول بدید که مواظب باشن. خیالم رو راحت کردم و گفتم دیگه برام مهم نیست و همان طور که فیلم عقدم خونه همه اقوامشون هست, فیلم عروسیم هم بره خونه هاشون. دیگه در مقابل این موضوع اذیت نمیشم و دیگه هیچکس نمیتونه با این دزدی ها منو از پا دربیاره. بعد از اون قضیه حتی در خیلی از مسائل مربوط به این حوزه, بیخیال شدم و احساس میکردم چقدر سِر شدم و دیگه برام مهم نبود اگر جایی سهوا یا اشتباهی, می فهمیدم که نامحرمی مرا بی حجاب دیده یا شبیه اینها... فهمیدم برای جایی که تقصیر از من نبوده, نباید خودم را اذیت کنم. و این بزرگترین هدیه و بزرگترین شانسی بود که خدای خوبم به من بخشید. اما دومین چیزی که از اولی هم بیشتر اذیتم میکرد... هنوز هم باور نمیکنم که مسعود چطور تونست اون کار رو با من بکنه!!!!!!!!! من هنوز در دلم او را بخاطر کاری که روز عقد با من کرد نبخشیدم. شاید سالها بعد او را بخشیدم. اما چیزی که الان میدانم و مطمئنم این است که قطعا هیچوقت او را نمی بخشم. نمی بخشم که به جز من, به کس دیگری رو کرد. بجز من به افراد دیگه ای توجه کرد. بجز من با ادم های دیگه ای خندید. با اونا رقصید و شادی کرد. اصلا به جز من به دیگران هم نگاه کرد... این ها برای من بزرگترین زخمی بود که میتوانستم بخورم و دردش را تا امروز و تا روزی که یک زن عاشق هستم, تحمل کنم. آری تا روزی که عاشقم... اگر عاشق نباشی, حتی نگاهی به غیر از خودت را تاب نمیاوری. چه برسد به ...! روزی که مسعود را ببخشم دو حالت بیشتر ندارد: یا آن که من خیلی بزرگ شدم که توانستم به عشقم غلبه کنم. و یا آن که ساده بگویم: دیگر عاشق نیستم! اما امروز... مدتی ست تصمیم گرفته ام عروسی را برای خودم و دل خودم شاد باشم. تصمیم گرفته ام از همه آنهایی که زخمی شدم که همان مسعود و اقوام و فامیلش هستن, رویم را برگردانم و دیگر به هیچ چیز بجز خودم و شادی خودم فکر نکنم. مسعود مرا روز عقدمان نگاه نکرد. دیگر روز عروسی به او نگاه نمیکنم. با من نرقصید. دیگر با او نمی رقصم. با من نخندید. دیگر با او نمی خندم. هرکاری را که باید با من میکرد و نکرد, هرگز روزی که دوباره عروس شوم, به او نمی بخشم. زیباترین روز زندگی ام توانست که از من رویش را برگرداند. پس من هم زیباترین شب زندگی اش میتوانم که از او رویم را برگردانم. من با مردهای دیگه که همه آنها مانند داماد و شاید حتی زیباتر و بالاتر باشند, نه می رقصم, نه میخندم, نه حتی نگاهشان میکنم. این نامردی در طبیعت من نیست. اما این مرام هست که حداقل با خودم قهر نکنم. با خودم لجبازی نکنم. اگر مسعود مرا روزی که عروس شدم دوست نداشت و در نظرش زیبا نبودم, من فریبای آن روز را به زیبایی تحسین میکنم و دوستش دارم. با همه وجودم تلاش میکنم برای او تا بتواند تلخی های آن روز شوم را به شیرینی تبدیل کند...

هر بار که از این داستان می نویسم, بغض گلویم را فشار میدهد و اشک از چشمانم جاری میشود. میدانم روزی که بتوانم بدون بغض از این ماجرا یاد کنم, همان روزیست که دیگر عشقی در دلم بیداد نمیکند. براستی عشق, سرسخت ترین دل ها را از هم می پاشد و می تکاند. هرگز به خواب هم این احساس را نمی دیدم...هرگز...

"دلم در دست او گیر است

خودم از دست او دلگیر

عجب دنیای بی رحمی

دلم گیر است و دلگیرم"



در نگاهت

لیلیِ خود پیدا نکردم

با خجالت

از چشمِ تو گلایه کردم

...

مجنونتم ای همنشین

لیلیِ من, یک دم ببین

حال مرا...

...

مغرور نشو جانان من

حالا که دل در دست توست

من که به تو رو میزنم

تنها به شوق دیدن تو

...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۶
فریبا Gh
پرسید گریه هم میکنی؟
و من پاسخ میدهم آری.
گویا که انیس و مونسِ روزها و شب های دلتنگی ام, همین اشک های گرم و شورند.
روزها و شب ها, پر از حسرت میشوم. دلتنگ میشوم. کسی صدای فریادهای گوش خراشی را که از اعماق دلم نهاده میشود, نمی شنود.
کسی را یارای تماشای آن آدمِ خسته و محنت کشیده, نیست.
من سرشارم از حسرت و کسی به جز خدای خوبم, خدای محرم و همیشه مرهمم, نمیداند که این حسرت چیست!
گاهی حتی حسادت میکنم. من که هرگز به سوی حسادت قدمی برنداشته بودم, این روزها گاهی میانِ گردابش دست و پا میزنم بی آن که یارای نجات خود را داشته باشم.
و این آمیخته ی حسرت و حسادت, روزهای مرا به خاکستری معلق تبدیل کرده است. 
نمیدانم دلم از چه چیز تنگ و گرفته! نمیدانم چرا باز هم ناخواسته به راهی وارد شدم که نمیدانم انتهایش کجاست. اصلا این را نمی شناسم. هر قدمی که برمیدارم در آن, هیچ به آشنایی من افزوده نمیشود...
آشنا نیستم... با این آدم ها و این زندگی آشنا نیستم. پر از جراحت شدم. پر از شکستگی شدم. این روزها تازه می فهمم که چه کم داشتم و نمیدانستم... چه میخواستم و به من ندادند...
من مانند همه ی روزهای پیش از این, پر از حس گناهم. پرم از حسی شبیه گناه الوده ترین انسانی که خدا افرید. پرم از بدی و رذالت. از پیروان شیطان رجیم... اما نمیدانم در آغوش خدا چه میکنم؟؟ نمیدانم چرا بر سر سجاده های تهی من, خدا با من حرف میزند؟؟؟ نمیدانم چرا رد نام و یادش, به دنبالِ همه لحظه های زندگی ام نقش بسته! من شیطانم و او چنین با من مهربان است!!!! اما از حق نگذریم, شیطانی ام که هر روز به پیشگاهش سجده میکنم. شیطانی ام که بندگانش را به راه غیرراست تحریک نمیکنم. من آن شیطانم که همه ی عمر, کمر همت بسته ام تا صفات عالی خداوند را در خود پرورش دهم. حقم نیست که آیا رفتار خدا هم با من کمی متفاوت از ابلیس باشد؟؟؟
اما من همچنان یک آدم خیلی بد, و همه ی آنهایی که در زندگی ام حضور پیدا کنند, خوب ترینند.
اینها دیگر مهم نیست.
مهم این است که من راهم را پیدا کردم. راهیست که اگرچه تو آن را پر از شعله های گدازان آتش و حیوانات درنده ی کمین کرده می بینی, اما برای من چیزی به جز بهشت و نور و خدا هویدا نیست. اگرچه تو در انتهای آن دره ای عمیق به عمق طبقه هفتم جهنم و گدازه های مذابِ داغ میبینی, اما من نردبانی به بلندای خدا و باز هم خدا را می بینم.
این راه تا ابد بر من روشن و هموار باد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۷:۲۷
فریبا Gh

امروز روزه گرفتم. اولین روز از پاییز که روزه قرضی دارم میگیرم. روزه های این روزها رو دوست دارم. چون خیلی زود افطار میشه و من عاشق سفره ی ساده ی افطارم. ماه رمضون امسال را که گذشت اصلا دوست نداشتم. در واقع از نیمه آن را دوست نداشتم. درست از صبح روز پانزدهم رمضان. از آن روز اتفاقات تلخی در من رقم خورد و من به احساسات خیلی بدی مبتلا شدم که هرگز فراموش نمیکنم چه در قلب من می گذشت و من چگونه صبورانه تاب میاوردم و چگونه در خودم ذوب میشدم. ای کاش روزهای خوش ابتدایی ازدواج, انقدر زهرمارم نمیشد. هرچه بود تمام شد و امروز دیگر هیچ چیز از آن روزهای تلخ نمی تواند مرا از پا دربیاورد. فکر کنم در پست قبلی هم نوشتم. نوشتم که دیگر هیچ یک از مسائلی که پیش از این مرا تا سر حد مرگ ازار میداد امروز حتی ذره ای در من نفوذ نمی کند. نه آن که آن مسائل قبیح در نظرم پست و کوچک آمده باشد, که ابدا اینطور نیست و هنوز هم اعتقاد دارم چقدر میتواند این تلخی ها هر زن عاشقی را از پا دربیاورد؛ اما آنچه مهم است این است که دیگر چیزی را مهم تر از خودم نمی بینم. دیگر هیچ یک برایم اهمیت ندارد. و من هنوز نمیدانم که این بی تفاوتی و بی اهمیتی از کجاست و دقیقا چه چیزی در نظرم بی اهمیت شده. زندگی مشترک؟؟ تاهل؟ آدم ها؟ یا حتی خوشبختی درونی ام؟؟؟ کدامش برایم انقدر بی اهمیت شد که مثل جسد یخ زده ای به هیچ یک نمیتوانم دیگر واکنشی نشان دهم!!! سردی عجیبی نسبت به همه این وقایع در من رخنه کرد که حتم دارم دیگر گرمایی نخواهد داشت. حتی اگر روزی بخواهد که تکرار شوند!

امروز با دیدن سررسیدی که محل کارم ازش استفاده میکردم و در داشبورد ماشین دیدم, ناگهان روزهای خوش صیغه و نامزدی ام در نظرم پدیدار شد. خیلی وقت بود که آن سررسید آنجا بود و من اخرین باری که برای تحویل وسایل شخصی ام به محل کار رفتم, یعنی درست دو سه روز بعد از عقد سوری نحس و شوم, آن را داخل داشبورد گذاشتم. این روز ها که مامن و حسرت من, همان روزهای شلوغ و پرکار ابتدای بهار 97 است, دیدن این سررسید و حتی دست نوشته های کوچکی که گاه و بیگاه در لابلای صفحه هاش پیدا میکنم, برایم بزرگترین ارامش است. و البته بزرگترین حسرت. واقعا نمیدانم چرا باید به یاد آن روزها حسرت بخورم. چیزی که هست و میدانم, از وقتی زندگی متاهلی ام به دو نیمه ی قبل و بعد از عقد سوری تقسیم شد, بیشترین حجم خوشبختی را در قبل از آن می یابم. حال آن که در واقعیت, شاید بیشترش در بعد از آن باشد و من صرفا بعلت ضربه های مهلکی که از آن مراسم خوردم, همه ی خوشبختی بی الایشم را در قبل از آن می بینم... ای کاش آقای همت در آخرین روزی که آنجا بودم, برگه های کار مرا برای نیروی بعدی از دفترم جدا نمیکرد. کاش هنوز بود و من خط به خطش را می خواندم. شاید کمی حس میکردم که به آن روزها بازگشتم...

هرگز تصورش را هم نمیکردم که روزی از اولین مراسم تالارم این چنین متنفر و بیزار باشم. چیزی که در آن مراسم مرا بسیار اذیت میکرد, تا همین یک ماه پیش این بود که توجه مسعود را به غیر از خودم می دیدم. اما این دقیقا یکی از همان هایی است که دیگر برایم مهم نیست و حتی با دیدن هزارباره ی فیلم آن مراسم و دیدن همه ی این صحنه ها, نمیتوانم که اذیت بشم. این را بارها امتحان کردم و خودم متعجب بودم. متعجب که چرا دیگر آن حس های بد در سرم رشد نمیکند؟! چرا این بار تا این اندازه راحت و بی تفاوتم. پس چرا آن وقت ها حتی دلم بالا میامد و نفسم تنگ میشد و مانند جنازه ای تا اخر شب بی حرکت و بدون لبخند بودم؟ و امروز حتی انرزی ام برای ادامه درس خواندن و تمرکز کردنم کم نمیشود؟! حتی میتوانم دوباره بخندم و شاد باشم؟ اگر این سردی و رخوت نیست, پس چیست؟؟؟؟ اما مدتی است که این مسائل ناچیز و بیهوده, مرا از پا درنمیاورد. فقط یک چیز هست که با دیدنش سخت متاسف و دلزده و نا امید میشم. من هنوز مصرانه باور دارم که شخصیت و پرستیژی که از مسعود در خاطرات فصل نو, توصیف میکنم در آن مراسم دیده نمیشود. از نظر من, خیلی چیزها در شان و شخصیتش نبوده و نیست... زیاد رقصیدن و خندیدن و نگاه کردن و خوش بودن افراطی, همه چیزهایی است که برای یک داماد پسندیده نیست. زیاد گرم گرفتن و شوخی و خنده های بسیار میان جماعت زن هایی که برای مراسم به زیباترین شکل آماده شدند, برای داماد, اصلا زیبا نیست. وسط رقصیدن با عروس, توجه ناگهانی به زن های اطرافش و پریدن از کنار عروس, روی اون زنها و سخیفانه و سبک سرانه قر دادن, ابدا کار یک داماد با شخصیت و با کلاس و تحصیلکرده نیست. زمان خوشامدگویی یا تشکر بابت هدیه های سر عقد, خم شدن تا سر زانو برای زنان نامحرم و گرم گرفتن و خندیدن تا بناگوش, مناسب احوال داماد نیست. این ها که می گویم برای من درد است. درد است که آن مسعود سرد و مغرور و با شخصیت که مقابلش از فرط کم آوردن, می شکستم و دیوانه وار, انتظار نگاهی گرم را از او می کشیدم, در مراسمم و جایی که حالا باید با افتخار, انتخابم را نشان همه دهم, ببینم همه چیز کاملا برعکس شده!!! و اما نا امید شدم... نا امید از مراسم عروسی... مراسمی که حالا باید تمام فامیل های پدر و مادرم که اولین بار قرار است او را ببینند حضور دارند. مراسمی که جمعیتش ده برابر جمعیت تالار عقد است. مراسمی که دلم نمیخواد بعد از چند ماه زحمت و دویدن های شبانه روزی, یک روز دی وی دی ها و آلبوم هایش را در ته انبار, خفه و سرنگون کنم تا سال به سال چشمم به آنها نخورد. نا امید شدم چون مسعود امتحان خوبی پس نداد. چون نتوانستم به عزت نفسش تکیه کنم. نتوانستم او را با صلابت و شخصیت همیشگی بشناسم. شاید اگر این ها از هر دامادی در دنیا سر میزد, هیچ مهم و نازیبا نبود. اما آنچه انقدر حسرت مرا براورده است, این است که داماد من, مثل همه دامادهای دنیا نبوده و نیست. شاید من هم مثل همه عروس های دنیا بودم. اما اطمینان دارم مسعود, با همه دامادهایی که در دنیا هست و من دیده یا ندیدم, تفاوت عمیقی دارد که این را فقط و فقط من می فهمم. فقط من می فهمم. و حتم دارم که باز هم فقط من می فهمم.

ادامه این پست را در تاریخ 6 آذر مینویسم. اما ادامه ی فصل نوی زندگی من:

صبح روز شنبه پنجم اسفند نود و شش, تقریبا ساعت 9 بیدار شدم. دلم می جوشید و احساسات مختلفی به من هجوم اورده بودند. از طرفی خوشحال و از طرفی پر از استرس بودم. هر بار که قرار بود دوباره مسعود رو ببینم انگار دنیا رو به من می بخشیدند! گاهی قیافه اش از یادم میرفت و دلم میخواست تا دوباره هرچه زودتر ببینمش. گاهی فقط تصویر موهاش در ذهنم مجسم میشد که بالا داده و خیلی شیک و محکم ایستاده. گاهی میرفتم اتاق طبقه پایین. همانجایی که با هم حرف میزدیم. یک میز شیشه ای بین صندلی هامون بود. میرفتم روی همون صندلی که همیشه مسعود می نشست, می نشستم. حتی روی همون مبل سه قلویی که در پذیرایی بود و مسعود همیشه گوشه سمت چپش می نشست, میرفتم می نشستم و در همه این حالت ها تنها دلخوشیم این بود که سرجای اون نشستم. حتی یک بار بعد از رفتنش, فورا رفتم و سرجاش نشستم تا گرمایی رو که باقی گذاشته بود حس کنم؛ و حس کردم. هنوز جاش روی اون مبل گرم بود و من دیگه دلم نمیومد که از اونجا بلند بشم. ای کاش روی همین مبل میشد که توی بغلش باشم و روی پاهاش بشینم. وقتی یک بار روی صندلی اتاق نشسته بودم, چشمم به جای انگشتانش روی شیشه میز افتاد. اون وقتی حرف میزد گاهی با انگشتانش روی میز دست می کشید. چراغ اتاق رو روشن کردم تا خوب اثار انگشت هاشو ببینم. مدتها مانند دیوانه ای در سکوت می نشستم و اثر انگشت هایش را بررسی میکردم. رد انگشت هاشو میگرفتم و من هم جاشو می کشیدم تا مثلا ادای انگشت های اونو دراورده باشم. چقدررررر به جنون نزدیک بودم حال آن که فکر میکردم همه چیز طبیعیست!

میدونستم که اون روز, روز مهندسی بود. از شب قبل برام جای سوال بود که آیا باید این روز رو بهش تبریک بگم یا نه. میدونستم که تبریک گفتنم لزومی نداشت اما نمیدونستم اگر خودشیرینی میکردم و بهش تبریک میگفتم چه عکس العملی بهم نشون میداد. نکنه باز هم با رفتار سردش, توی ذوقم بزنه؟! با فریناز مشورت کردم. و اون با گفتن "خاک تو سرتِ" کش داری, جوابم رو داد. من اما صدای فریناز رو نمی شنیدم. توی عالم خودم بودم. دلم میخواست این جمله رو بهش بگم. ولی نمیدونم چرا انقدر برای گفتنش بی اعتماد به نفس بودم. نکنه باز هم فکر کنه چقدر بی جنبه و مسخره ام! اصلا چه لزومی داشت که به من تبریک بگه؟ اگر اون این فکرها رو درموردم میکرد, از همیشه نا امیدتر میشدم. تقریبا یک ساعت مشغول اماده شدن بودم.دل توی دلم نبود. مامان هم داشت حاضر میشد. ساعت تقریبا ده و بیست دقیقه بود و من داشتم ادکلن میزدم که زنگ ایفون رو زدند. وقتی صدای زنگ رو شنیدم, قلبم داشت از حرکت می ایستاد. یک لحظه به خودم گفتم کاش میشد اصلا بیرون نریم. اصلا این پیشنهاد کی بود که بیرون بریم؟ وااای خدای من یعنی الان به اندازه کافی خوب و مناسب هستم؟ از تیپم خوشش میاد؟ نکنه سوتی بدم؟ ... و برای بار هزارم همه این افکار تکراری به ذهنم هجوم اوردند. از فرط غروری که مسعود داشت, به شدت در مقابلش کم میاوردم و این افکاری که ناشی از عدم اعتماد به نفس بود همش بخاطر این بود که میخواستم ثابت کنم من هم به اندازه تو مغرورم!!! در دوران مجردیم هیچ پسری را مانند خود نمی دیدم. هیچ کس را در حد و اندازه خودم نمی دانستم. من سرشار از غرور و شخصیت بودم و هرگز متصور نمیشدم پسری همتای من در دنیا وجود خارجی داشته باشد که لایقم باشد... آری من اشتباه محض میکردم. چون مسعود همتای من نبود. مسعود بسیار بسیار بسیار بالاتر از من بود. آن قدر بالاتر که وقتی او را دیدم, بارها شخصیتم را مقابلش خار و زبون دیدم. بارها خودم را به علت سوتی های پی در پی سرزنش میکردم. حتی اگر خود او متوجه سوتی هایم نشده بود.

یک نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم. کفش های نوام را پوشیدم و با مامان رفتیم پایین. اول گذاشتم تا مامان بره بیرون. باز هم باید برای دیدنم صبر میکرد. شاید اینگونه خیالم راحت تر میشد از اینکه اون هم انتظار دیدن مرا دارد. حتی اگر این انتظار فقط چند ثانیه طول بکشه. وقتی رفتم بیرون ندیدمش. فقط مامان پروین رو دیدم که داشت با مامان احوالپرسی میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم به سمت مامان پروین رفتم و روبوسی کردیم. مطمئن بودم که مسعود کنار ماست و داره منو نگاه میکنه ولی من هنوز اونو نمیدیدم. طوری رفتار میکردم که برای دیدنش عجله ای نداشتم و حتی اون قدرها برام مهم نبوده. با ریلکسی رویم را به کنار برگرداندم و دیدمش. مسعود یک شلوار کتان سورمه ای با پیراهن سفید و یک سوییشرت سرمه ای با یک کفش مشکی تن کرده بود و یک دستش توی جیبش بود. همزمان به هم سلام کردیم... و اون برای اولین بار با لبخند به من سلام کرد. شاید حسم اون لحظه ها, شبیه نامزد بهترین بازیگر نقش اول زنی بود که موفق به گرفتن اسکار میشد. لبخند مسعود برای من, درست مانند گرفتن اسکار بود. اگرچه شاید یک لبخند معمولی بود. اگرچه شاید بعد از این لبخند, هرگز همسرم نمیشد. اگرچه شاید هرگز به توافق نمیرسیدیم و هرگز نمی دیدمش. اگرچه شاید طبق عادت لبخند زده بود... اما بعید میدانم. مسعود عادت به خندیدن نداشت. او در سرتاسر جلساتی که دیده بودمش حتی یک لبخند نزده بود. اون حتی پاسخ خنده های مرا نداده بود. چطور ممکن بود که حالا از عادت خندیده باشد!؟! با شوق اهدای اسکارِ لبخندش, سرمستانه رفتم تا سوار ماشینش بشم. اولین بار بود که ماشینش رو می دیدم. وقتی داخلش رفتم حس کردم ماشین صفر کیلومتریست که همین لحظه از نمایشگاه بیرون آمده. چقدر همه جاش تمیز بود و برق میزد. حتی داخلش جای کفش هم نبود. ما سوار شدیم و اخرین نفر, مسعود بود که اومد و نشست. من پشت مسعود نشسته بودم. اولین بار بود که در این فاصله نزدیک از هم قرار داشتیم. در دلم غوغای عظیمی به پا شده بود. چقدر خوب که در طول مسیر میتونم حداقل از پشت سر و با دقت ببینمش. به محض اینکه نشست, صندوقچه ی گل ها رز آبی را که کنار صندلی اش بود, برداشت و دو دستی به سمت عقب گرفت. بین من و مامان. من چند ثانیه به صندوق گل ها خیره بودم و نمیدانستم من باید بگیرم یا مامان. اگرچه دل توی دلم نبود برای اینکه خودم ازش گل ها رو بگیرم. اما نمی دانستم شاید اصلا نیتش این نبود که من گل ها را ازش بگیرم. شاید واقعا میخواست تا مامان بگیره. اگر من ازش میگرفتم چه فکری ممکن بود بکنه؟ و دوباره هجمه ی آن افکار مزخرف و دو دل ماندنِ من! در اخرین لحظه به خودم امدم و بی خیال همه این افکار شدم. تا کی باید به این مزخرفات دامن بزنم. اصلا خودم دلم میخواد از دستش گل بگیرم. به محض اینکه دستم را از جا تکان دادم تا بلندش کنم, مامان زودتر گل ها رو گرفت و مسعود دوباره برگشت. و اما من تا اخرین ثانیه ای که در مسیر بودیم با خودم دعوا داشتم که چرا من ازش گل نگرفتم!!!!! بالاخره مسعود راه افتاد و به محض اینکه استارت زد, باران شدیدی شروع به باریدن کرد. در مسیر به این فکر میکردیم که کجا بریم و حالا با این وضعیت هوا, هیچ پارک و طبیعتی مناسب نبود. در اتوبان حقانی بودیم که به تابلوی سبز "باغ کتاب" رسیدیم. مسعود پیشنهاد داد که بریم باغ کتاب. من فورا به این فکر افتادم که بیش از یک سال از تاسیس باغ کتاب گذشته و من فریناز بیش از یک سال است که تصمیم داریم بریم آنجا. اما حالا اولین بار قرار شده که با مسعود برم. به باغ کتاب که رسیدیم و مسعود پارک کرد, به همراه هم رفتیم داخل و ابتدای راه بودیم که با پیشنهاد مامان پروین, ما دو تا از اونا جدا شدیم تا بریم و حرف بزنیم. اینجا بود که به شدت خوشحال شدم. داشتم اعتماد به نفسم رو به دست میاوردم. از جلسه دومی که مسعود رو دیده بودم و اون خسته بود و حوصله سوال پرسیدن از من رو نداشت, دیگه فرصت نشده بود که از من سوال هاشو بپرسه. پس بعد از اینکه به اولین جای ممکن رسیدیم و نشستیم, گفتم قرار بود شما از من سوال داشته باشید. موبایلش رو دراورد و سوال هاشو از نُت گوشیش پیدا کرد تا بپرسه. از اینکه دوباره روبرویش قرار گرفته بودم و قرار بود تا هم صحبتش باشم, از صمیم قلب خوشحال بودم و حس میکردم روی ابرا هستم. به طرز عجیبی سرشار از اعتماد به نفس شده بودم و حس میکردم حالا که باهاش تنها هستم, بُرد بزرگی رو کسب کردم و تونسته بودم کمی به خودم برگردم... و مسعود شروع به سوال از من کرد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۲:۳۵
فریبا Gh