جهان زیبای من

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

ای مرگ! میرسی به من اما چقدر زود

 

 

ای عشق! میرسم به تو اما چقدر دیر

 

 

مرداب زندگی همه را غرق میکند

 

 

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

 

 

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش

 

 

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

 

 

"فاضل نظری"

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۲۳
فریبا Gh

دخترم اما دلم برای دخترانه های وجودم تنگ شده.

دلم برای خواستنی های دخترانه ام لک زده.

دلم برای رویاهای دخترانه، افکار دخترانه و تمام خصوصی های من و دخترانه وجودم تنگ شده.

به قول دوستی: "دلم برای ناز و کرشمه های من و آینه تنگ شده!"

همین به خود نازیدن های جلوی آینه،

به تعداد موهای سرت دفتر خاطرات سیاه کردن،

با خود حرف زدن ها و خندیدن های بی دلیل،

در رویا غرق شدن ها و به افق خیره ماندن ها،

اشک های پنهانی و یواشکی های من با بالشت و رختخواب،

آرزوهای دور و دراز،

خود را مهمان کردن به یک لیوان شربت خنک آبلیمو در عصرهای گرم تابستان،

یواشکی و تند تند خوردن بستنی های لیتری دم در فریزر،

تمیزکردن های ناگهانی خانه و خودشیرینی برای مامان،

ابروهای برنداشته،

موهای مشکی و لخت،

پوست لطیف و تن لاغر و استخونی،

لب های خیس از آب دهان به جای رژ لب،

یواشکی های من و دوستای مدرسه،

شیطنت های بی خطر،

تمرین خوشنویسی در دفتر خاطرات دوستا،

نقاشی های چشم و ابرو و مانکن های رویایی،

حساس بودن ها و نازک نارنحی بودن ها،

معشوق های خیالی و بی حد و حصر،

عشق بازی های خیالی با کسی که فقط فکر میکنی عاشقش شدی،

عاشق شدن های هر روزه،

ناز کردن های خیالی و سیندرلایی برای پسر همسایه و فامیل،

غش و ضعف رفتن های خیالی ِ پسرهای خیالی برای ابروهای پاچه بزی و جوش های صورتت و قیافه مضحکت حتی در خواب،

و ...

همین ها یعنی همه دخترانه های من.

همین ها یعنی دلت میخواد از همه دخترها دخترتر باشی.

اینها یعنی دلت میخواد خوب باشی و بدرخشی.

یعنی دلت میخواد زیبا باشی و ظریف.

یعنی مهربان باشی و نرم.

یعنی اینکه میخوای همه دوستت داشته باشند و حتی یک نفر نباشه که تاییدت نکنه. الان که فکر میکنم می بینم حتی خدا هم اینطوری نیست!!! ببین که مرز محال رویاهام تا کجا پیش رفته بود...

به قول قیصر:" ناگاه چه زود" ، بزرگ شدم. "ناگاه چه زود" این همه عاقل و منطقی شدم. "ناگاه چه زود" به استقبال واقعیت های تلخ زندگی شتافتم و چه زود به میان گرگ های گرسنه راه رفتن، عادت هر روزه ام شد. چه ناگهانی، سنگ شدم و به تیشه زدم.

به قول همان دوست:" چه قدی کشیده طاقتم... ضرب آهنگ قلبم چه آرام و منطقی میزند... چه شیشه ای بودم روزی... اما حالا به سخت بودن هم رضا نمیدهم... به سنگ شدن می اندیشم... اینگونه اطمینانش بیشتر است!... این روزها لحن حرفهایم آن قدر جدی شده که خودم هم از خودم حساب می برم!" این ها را همان طور که بود نوشتم. چون نه حرفی دارم که بهش اضافه کنم و نه حرفی که ازش کم کنم. این ها بخشی از همه ی ناگفته ها و واقعیت های این روزهای من است.


ای مرگ! همتی، که دلِ دردمندِ من

دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود

آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم

احساس سوختن به تماشا نمی شود

قلبی که همچو مشعلِ نم دیده، شد خموش

دیگر به هیچ بارقه، گیرا نمی شود

درد مرا ز چهره ی خاموش، کس نخواند

چون شعرِ ناسروده که معنا نمی شود

باید ز هم گسست قیودِ زمانه را

با کار روزگار مدارا نمی شود...

" عباس خیرآبادی "

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۳:۵۱
فریبا Gh

گاه باید به همه رویاهایت پشت پا بزنی و بگویی:

دیگر از این دنیا و از رویاهایم، هیچ کدام را نمیخواهم.

گاه باید حوصله ات سرریز شود و صندوقچه آرزوهایت را به دیوار یأس بکوبی.

آن وقت شکستن تک تک آنها را با انزجار نظاره گر باشی.

آن وقت فقط خودت بمانی و خودت.

آن وقت دیگر ذهنت را سبک کنی از این همه بار اضافه.

آن وقت...

آن وقت به هرچه هست بخندی. دیوانه وار بخندی. بگذار همه بگویند دیوانه است. مگر نیستی؟ تو دیوانه ای و همه عمر، خود را فریب داده ای. دیوانه و مجنون یک مشت رویای موهوم. شاید حالا بدون آنها قدری عاقل باشی... که همیشه رویا و واقعیت، فرسخ ها با هم فاصله داشته اند. مثل فاصله من ِ دیوانه با توی عاقل.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۳
فریبا Gh