جهان زیبای من

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

آدمی ام که دوست دارم به همه محبت کنم، احترام بذارم، کمک کنم، به درد بخورم، آرامش بدم و ... هر چیزی که متعلق به یه انسان آرمانیه. همیشه سعی کردم اینجوری باشم. حتی اگر نتونم کاری کنم، حتی اگر یه وقتایی عصبی باشم، حتی اگر بعضی روزا از دنده چپ بلند شم، و حتی به هر نحو دیگه ای مزخرف باشم، ولی هیچوقت احترام و محبت رو فراموش نمیکنم. حقیقتا به ازای کارهایی که میکنم و فایده هایی که شاید میرسونم، از هیچ کس، هیچ انتظاری ندارم. چون اعتقادم اینه که کار خوب نه واسه دیگرانه و نه واسه من. ( هرچند که منفعتش به هر دوی ما میرسه.) بلکه کار خوب فقط برای خداست. وقتی شوق گستره ی بی کرانه رحمت و مهر و نیکی خداوند، در قلب انسانی سرشار بشه، فقط به " مانند او شدن " فکر میکنه. هرچند که بارها شکست بخوره و خرابکاری کنه. مهم امید و انگیزه حاصل از این عشقه که همیشه جاریه و انتهایی نداره. و این ها فقط طرز تفکر و ارزش و اعتقاد من بود و نه لزوما آینه اعمالم. بهرصورت همیشه دوست داشتم این تفکر رو با همین استحکام درمورد احترام و ارزش قائل شدن هم داشته باشم. ولی متاسفانه آدمایی که قدر احترام و ارزش گذاشتن رو نمی فهمند برام غیرقابل تحمل اند. نه اینکه از این بابت، به اونا شکایت یا اهانتی کنم. بلکه سکوت میکنم و ازشون فاصله میگیرم. و فقط شخصیت مضحکی از بی شعوری این آدما در ذهنم ثبت میشه و تمام.

اما؛

همیشه احترام گذاشتن و سعی در حفظ حرمت و نشکستن دلی، خیلی وقتا باعث " احمق یا ساده لوح انگاشته شدن " میشه. یه چیزی توی این مایه ها که " نیکی چو از حد بگذرد، احمق خیال بد کند. " این تفکر چقدر میتونه مفید باشه. چون راحت تر میشه حیله گری های طرف مقابل رو فهمید. چون راحت تر میشه بعضی رفتارها و اعمال رو زیرنظر گرفت. چون راحت تر میشه شخصیت کسی رو شناخت ( که تا چه اندازه میتونه مکار و کثیف باشه. ). حتی میشه راحت تر زندگی کرد. راحت تر به اجرای ارزش های زندگیت بپردازی. راحت تر همه کار کنی و همه رو بشناسی و خودت رو از همه پنهان کنی. و این شیرین ترین حس ممکن برای کسیه که مخاطب اصلی زندگیش خداست.

و همه اینها وقتی زیباتر میشه که روحی مملو از قدرت های خاص داشته باشی. قدرتی مثل نیروی جاذبه. جاذبه ی همه انرژی های معنوی. قدرتی که دل دیگران رو مانند " دانه دل انار " بهت نشون میده و تو انگار به جای دیگری، صاحب همه احساسات و تفکراتش هستی. حتی با یک نگاه، یک کلام، یک رفتار، یک حرکت، و حتی یک پیام از او! و این همه نیروی پنهان در وجودت وقتی در پشت " احمق انگاشته شدن " قرار میگیره چه لذتی از درک اسرار بین تو و خدا و هستی بهت میده. چه لذتی که وصف ناشدنی است. و همیشه وصف ناشدنی خواهد ماند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱
فریبا Gh

روزهای رویایی یعنی روزهایی که تماما با رویاها و آرزوهای دور و خیلی دور میگذرند.

دلم گاهی برای رویاهام تنگ میشه. ولی وقتایی هست که این قدر به این رویاهای دست نیافتنی فکر میکنی که دیگه خسته میشی. دیگه دلت میخواد یه روز صبح بیدار بشی و پاهاتو روی صندلی دراز کنی و کتابای خشک و مسخره ای رو که از هیچکدوم آگاهی نداری دورت بچینی و دهنتم با یه چیز بجنبه و به گل های قالی خیره بشی و به مشکلات دنیای واقعی و نکبت خودت فکر کنی. به حقایقی نگاه کنی که در حال وقوع اند و تو همیشه برای فرار از اونا به رویاهات پناه بردی. رویاهایی که هیچ یک مال تو نبوده اند.

روزایی هست که حوصله هیچ چیزو نداری. نه رویاها و نه واقعیت ها. این روزا گندترین روزای ممکن در طول زندگیه. مثل خاکستری معلق که به هیچ زمان و مکانی تعلق نداره در روحت حس آوارگی و بی پناهی میکنی. ولی هیچ تکیه گاه و مامن مطمئنی رو نمی شناسی. حتی تکیه گاهی مثل خدا. چنین روزایی خیال میکنی حتی خدا هم برخلاف میل تو، همه کاری برای زمین زدنت میکنه. حتی اگر ایمان داشته باشی این ها اون چیزیه که بهش میگیم حکمت. ولی حکمت نیست. بدبختی واقعی ماست. بیچارگی و ندونم کاری خود ماست که گند زده به همه امورات زندگیمون. جمله قشنگی خوندم که میگفت:"دعاهایمان با سقف گناهانمان برخورد میکند و میگوییم صلاح و قسمت نبود!" و آخرش نمی فهمیم رنج زندگی ما بخاطر جهل و معصیت خودمونه یا بخاطر ساخته شدن تندیسی که در ذهن خداست.

گاهی خوبه توی ذهنت به همه کسانی که اونا رو مقصر فجایع زندگیت میدونی فحش آبداری نثار کنی. نه اینکه دلت خنک شه. که بدتر داغ دلتو تازه کنه و سرامیک و موزاییک رو با دستات چنگ و هوا رو گاز بزنی... و همینطور دیوانه وار به زندگی جاهلانه ات ادامه بدی تا یه روز بمیری و حقت باشه که به انسانی مثل تو با این زندگی بگن خاک توی سرت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۳
فریبا Gh

گاهی وقتا که یاد "مهدی" میفتم، همه تصورات من از اون، روی خاطرات کمرنگ کودکیم متمرکز میشه. از زمانی که مموری ذهن من داشت اولین خاطرات و صحنه های اطرافم رو ثبت میکرد، تا زمانی که تنها 9 سال داشتم و مهدی از اینجا رفت. تصورات و خاطراتی موهوم و پراکنده!

با همه این توصیفات، گاهی بی نهایت دلم برای اون روزا تنگ میشه. گاهی آرزو میکنم ای کاش مهدی دوباره مثل اون روزا میشد. مثل روزای نوجوانی و جوانیش. مثل روزایی که در دنیایی از غرور و زیبایی غرق بود. 

گاهی دلم برای مهدی و روزایی که ازش کم و بیش خاطره هایی دارم خیلی تنگ میشه. نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بگم؟ این قدر ذهنم الان آشفته و به هم ریخته ست که اصلا تمرکزی روی نوشتن ندارم. بیشتر از همه بخاطر نزدیک شدن به امتحانای پایان ترم و درسای تلنبار شده و جزوه های نخونده ست. از طرفی کلاسای دانشگاه هم تموم شده و انگار موتور منم باهاش خاموش شده! به زور میرم سر درس و کتاب!!!

بگذریم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۸
فریبا Gh

گاهی فکر میکنم که ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم. گاهی هم فکر میکنم شاید روزی همه چیز درست شود. ولی چیزی که همیشه بوده و بعد از این هم خواهد بود این است که در هر صورت من دلم را به رویاهایم خوش میکنم. هر جورم که بگذرد، صورت خیس و داغم را دست میکشم و به دلم میگویم اینجاست... کلید خواسته های تو پیش من است. کلید دری که به دنیای ساکت و پر رمز و راز رویاهام گشوده میشه. اما چه بگویم؟ که دل من گاهی این قدر نازک و شکستنی شده که با این حرف دلش میگیرد! دیدن این دنیا برایش رنج آور و عذابی مهلک است. تو میدانی که در این "گاهی" ها ، چه باید برای دلم بکنم؟ تو میدانی مرهم آن چیست؟ اصلا بگو کسی میداند دوای دلی را که شکسته، دست کدام عطار باید جست؟ و آیا تا به حال دست کسی به آن رسیده است؟

دل کوبه هام تمامی ندارد انگار! دلم میکوبه برای یک نفس استشمام رایحه ی رویاهام. استشمام تجلی و واقعیت ها. زندگی رویا نیست، میدانم. ولی دل که رویا و واقعیت نمی شناسد! میخواهد... هرچه بگویی میخواهد!

دلم گرفته!

همین!

خواه بفهمی یا نه!

فقط بدان که دلم بدجووووووووووووووور گرفته.........

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۹
فریبا Gh