جهان زیبای من

۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

سرم داغ شده.

مغزم می جوشه.

دلم پر از بی قراری شده. و پایم بی رمق.

می بینی؟

همانهاییست که همیشه تجربه میکردم ولی تا دیروز که دکتر دربارش حرف نزده بود به آنها بی توجه بودم. شاید نمی دانستم. نمیدانستم که چرا ارام و قراری ندارم. نمی دانستم که چرا توان دوباره ایستادن از من ربوده شده.

از امروز باز هم نماز نمیخوانم.

وقتایی که نماز نمی خونم دلم برای صدا زدن خدا تنگ میشه.

فقط خداوند میداند چه ها که در دل من نمیگذرد.

خداوند میداند که روزها را چطور به شب میرسانم: گاه سرشارم از خشم های فروخورده... گاه سرشارم از حس منفی به آدم های اطرافم... گاه از چشمانم سیلابی بی پایان جریان می یابد... گاه دلم تنگ و نمور میشود... گاه پر از حسرت میشوم... و گاه پر از غم های بی شمار... اینها که میگویم بخش های کوچکی از یک زندگی روزمره ی به درد نخور در من است. بخصوص این روزها که به بطالت محض میگذرد. این روزها که خانه و مکانی ندارم. به جایی متعلق نیستم. هیچ چیز سر جایش نیست. مانند خاکستری معلق در فضای بی پایان اطرافم, نه به آسمان وصلم و نه به زمین!

گاه حس میکنم توانایی شاد بودن را ندارم. گاه حوصله ی خندیدن ندارم. گاهی هم دلم میخواهد از همه نا امید باشم. این روزها خیلی سخت تر خوشحال میشم. هیچ چیز حال مرا خوب نمیکند. هرچه حس خوب در اطرافم هست فقط میتوانند اندکی تالم خاطر شوند برای دردهای بی شمارِ سینه ی تا ابد ناگشوده ی من!!! فقط مرهمی کوچکند برای آن که لحظاتی بار سنگین سینه ام را کمتر حس کنم.

دنیای شلوغ من پر است از رنگ های گوناگون. از رنگ سیاهِ مطلق بگیر تا سفیدی های بی کران! اینجا که بیایی هیچ چیز سرجایش نیست. اینجا همه چیز در هم می لولد و در مغزم تراوشی تلخ میکند.


آه...


سرم سنگین شده.

بدنم داغ شده.

کاش کسی مغزم را از من میگرفت تا دیگر فکری در آن جریان نیابد.

ای کاش میشد مغزم را بشکافم.

کاش میشد تا پس از شکافتنش, این فکرِ تومورال را از ریشه دربیاورم.

براستی هیچ کس, هیچوقت درونِ پر راز این دخترک سرگردان, میانِ اوهام گوناگونش را ندیده و درک نکرده است.

کاش پیش من از مرگ, سخنی نباشد.

که من به "عدم" راضی شده ام.

من دنیای پس از مرگ را نیز جای راحتی نمی بینم, مادامی که این هیولای زشت بی رحمانه مرا احاطه کرده است.


آه...


خداوندا !!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۷ ، ۱۹:۰۰
فریبا Gh

با من تکرار کن:

مریض حالی ام خوش نیست

نه خواب راحتی دارم

نه مایلم به بیداری

درون ما تفاوت هاست

تو مبتلا به درمانی

و من دچار بیماری

کنار تخت میخوابم

مگر هوا که بند آمد

نفس کشیدنت باشم

تو روز میشوی هر شب

و صبح میشوی هر روز

تو خواب راحتی داری

تکرار کردی؟ آیا مرا تکرار کردی؟ آیا از روی جانِ روحم تقلب کردی و خواندی آنچه را که نباید؟؟؟؟

من گدای عشق نبودم.

من اگر لحظات بی شماری از زندگی ام را در شعله های گدازانِ حسرت سوختم و هر بار از نو ساخته شدم؛

من اگر روزهای بسیاری در دلم عشق را دانه دانه می بافتم و به قامتِ رعنایش خیره میشدم؛

و اگر شب های بسیاری را میان سیلاب و لجنزار و گرفتار به صبح رسیدم؛

اما هرگز گدا نبودم.

هنوز هم نیستم.

وقتی که پر از تمنایی اما گدا نه؛ حال و روزت میشود:

"نه خواب راحتی دارم نه مایلم به بیداری"

این حس را دقایق زیادی با خود به دوش کشیدم. دقایقی طولانی. شب های ناتمام. ناتمام تر از یلدا !

بیداری را دوست ندارم.

بیداری یعنی آنکه ببینی و بشنوی و فکر کنی و از رنج های ناتمام, ذوب شوی.

اما خواب....

مدت هاست که خواب برایم معنا ندارد.

وقتی که میخوابم, عنانِ افکارِ در بندم, از دستانم رها میشود... رَم میکند... به همه جا سرک می کشد... "کابوس", میشود حاصلِ رهاییِ افکارم. من باز هم تنها می مانم در خواب. دوباره از پا در میایم. صدایم خفه میشود و به گوش کسی نمی رسد. این صورتک های ترسناک, مرا رها نمیکنند. کابوس و کابوس و باز هم کابوس...

اما تو بگو... بگو بخوابم یا بیدار بمانم!

اگرچه که معنی بی تفاوتی میان خواب و بیداری را نمی فهمی. برای من خواب و بیداری, تفاوتی ندارد. هر یک میتواند به تنهایی قاتلِ آرامش من باشد. مرگ هم پاسخگوی این بی قراری نیست. اینجاست که می فهمی چقدر "عدم" زیباست!!!

خداوند مهربان!

با تو سخن می گویم.

اینجا کسی جز تو را نمی شناسم که بفهمد چرا میگویم:"درونِ ما تفاوت هاست. تو مبتلا به درمانی و من دچار بیماری!"

خستم از نوشتن.

خستم از گفتن.

خستم از شنیدن.

از همه چیز خستم.

اینجا دیگر جای توصیف حالم نیست.

اینجا سکوت را ترجیح میدهم.

من با تو در این دنیای موهوم, به رقص در میاییم.

بگذار هیچ کس نداند.

و بهتر که نداند!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۳:۵۰
فریبا Gh

باز یه بغضی گلومو گرفته

باز همون حس درد جدایی

من امروز کجام و تو امروز کجایی

حال تو بدتر از حال من نیست

پشت این گریه, خالی شدن نیست

همه درد دنیا یه شب درد من نیست

تو از قبله من گرفتی خدا رو

کجایی ببینی یه شب حال ما رو

فقط حال من نیست که غرق عذابه

ببین حال مردم مثل من خرابه

کجایی؟؟؟؟؟؟


زیباست. نه؟؟؟

این اشعاری که میگذارم, اشعار ترانه هایی ست که روزها وقتی اشفتگی ذهنی سراغم میاد در خلوت گوش میکنم تا کمی به خودم بازگردم و از حس های منفی که منو احاطه کردند رها بشم. بیشترن اشفتگی ذهنی من فقط و فقط زمانیست که به یاد روز عقد میفتم. لحظه های نحسی که من را به شدت از خودم جدا میکنند و به انتهای ناتوانی می کشانند. پس از گذشت چندین ماه از آن واقعه مزخرف هنوز هم نمیتوانم تلخی های آن را فراموش کنم. اگرچه همانطور که در پست های پیش از این قبلا نوشته ام, دیگر آن قدرها برایم مهم نیست. حتی اگر ابتدا تا انتهای فیلم را بارها و بارها ببینم و تکرار کنم. دیگر مثل روزهای اول برایم زجرآور نیست. تنها این حس آشفتگی و سردرگمی لعنتی به سراغم میاد و نمیدانم چگونه باید مهارش کنم. چیزی که مرا دلگرم میکند این است که امروز اگرچه هنوز یارای مقابله با این احساسات را ندارم اما حداقل می توانم با گوش دادن به یک موسیقی ارام(مانند همین ترانه ی احسان خواجه امیری, یا ترانه های زیبای رضا بهرام) کمی به خلوت خویش دست پیدا کنم. میتوانم پس از این افکار نکبت, براحتی بخندم. بگونه ای که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ فکری در سرم نچرخیده و آزارم نداده. میتوانم در گوشه ی دنج تنهایی میان ورق های دفترم یا صفحه ی مدیریت وبلاگ هایم, از خودم بنویسم  و از افکارم رها بشم. مهم تر از همه آن است که میتوانم مسعودِ امروز را از مسعودِ نابهنجار و نالایقِ روز عقد, تفکیک کنم و دیگر با دیدنش خشمگین و افسرده تر از این که هستم نمیشوم. اینها همه ی گام های مثبت و رو به جلویی ست که تا همین چند ماه پیش نداشتم.

و اینک بار دیگر موسیقی دلنشین من:

بااااااز یه بغضی گلومو گرفته

بااااااز همون حسِ دردِ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۴
فریبا Gh

میخواستم درس بخوانم. اما کوبش بادهای زمستانی به شیشه های پنجره, توجهم را جلب و کنجکاوی ام را برانگیخت تا از پشت پنجره های اتاق, هوا را استشمام کنم تا ببینم این بادهای سراسیمه تا چه اندازه کارشان را درست انجام داده اند! انصافا که کارشان درست بود. هوا چقدر تمیز و خوشبو شده. چقدر این بعدازظهر زمستانی, دلچسب شده و چقدر هوس هر انسان عاشقی را برمی انگیزد تا در آغوش این هوای لذتبخش راه برود یا حتی به دور از چشم ادم ها, بدود و بدود و فریاد بزند که چقدر خالق این طبیعت را دوست دارد. این شد که دلم خواست تا قبل از درس خواندن, این چند خط را به یادگار بنویسم و ثبت کنم که من در این لحظه ها چقدر خدای بزرگم را شاکرم.

به بچگی ام فکر میکنم... به نوجوانی ام... به سالهای اوان جوانی... به روزهای عمری که تا این لحظه گذشت برای همیشه. و دیگر تکرار نخواهد شد خنده های بی دغدغه کودکی و دل کوبه های داغِ شانزده سالگی. تکرار نخواهد شد روزهای مدرسه و دانشگاه. روزهای عاشقی و خبر ازدواج! تا امروز که این ها را می نویسم هنوز خیلی راه مانده... خیلی روزها مانده که تجربه اش نکردم. از همان ها که فقط یک بار تجربه میشوند. اما هنوز به آن ها نرسیدم. اگر حتی خیلی زود یا خیلی دیر بمیرم, باز هم آن روزها مانده و من به آنها ورود نکردم. پس همچنان این راه دراز باقیست. آنچه اینک برای مهم است, تجربه هایی است که کشف و شهود کردم. روزهاییست که لمس کردم. دنیایی ست که دیدم. هرچه فکر میکنم, این دنیا و هر چه در آن است, برایم زیبا نبود. ایهامِ این جمله را فقط خودم میدانم و خداوند. فقط ما میدانیم که زیبایی که از آن حرف میزنم چیست و اصلا کجا بود که هیچوقت ندیدمش. اگرنه, چه بسیار زیبایی که در زندگی ام بوده و هست. چه بسیار زیباییِ عوامانه که موج میزند در زندگی ام و من خدا را شاکرم. اما یک زیبایی بود که اتفاقا خیلی مهم بود. من آن را نداشتم اما. آن را نداشتم و هرگاه به روزهای پیش از این فکر میکنم یا جایی میان انبوه خاطراتم پرسه میزنم, هیچ ردی از آن زیبایی که من میگویم وجود ندارد. بعد از تحملِ بیست و چهار سال غیبتِ حضورش, خداوند چیزی را به من هدیه داد. دقیقا همان زیبایی را هدیه داد. همان زیبایی که باز هم فقط خودِ ما هستیم که می فهمیم امروز هست و دیروز نبود. گاهی فکر می کنم اگر هدیه ی این زیبایی نبود, چقدر تباه می شدم. گاه می اندیشم که خداوند پاسخِ صبرم را داد. و گاه فکر میکنم کدام صبر؟؟؟ خداوند تنها به من رحم عظیمی کرد. اگر رحم نمیکرد بر من, چه بسا خیلی زود از پا در می آمدم. هرچه هست و هرچه نیست, همه از جانب خداوندی حکیم و مهربان است که فرمانروای مطلق و دادگستری غفور است.

امروز وقتی به همسرم نگاه می کنم, زیباترین کلامی را که میتوانم در وصف حضورش و هم در وصف خودم بگویم در همین شعر, نهفته که من اینک ترانه اش را بارها و بارها گوش میدهم:

من از پشت شب های بی خاطره

من از پشت زندان غم آمدم

من از آرزوهای دور و دراز

من از خواب چشمان نم آمدم

تو تعبیر رویای نادیده ای

تو نوری که بر سایه تابیده ای

تو یک آسمان بخشش بی تلف

تو بر خاک تردید باریده ای

تو یک خانه در کوچه زندگی

تو یک کوجه در شهر آزادگی

تو یک شهر در سرزمین حضور

تویی راز بودن به این سادگی

مرا با نگاهت به رویا ببر

مرا تا تماشای فردا ببر

دلم قطره ای بی تپش در سراب

مرا تا تکاپوی دریا ببر...

همسرم, همان آفتابیست که در شب های تاریک زندگی من پاشیده شد  و نور و گرمای بی انتهای آن شد. همان افتابی که بی وقفه می تابد و غروب نمی کند. خوب باشم یا بد, می تابد. گریان باشم یا خندان, او باز هم می تابد. زیبا باشم یا زشت, او هم چنان می تابد. آفتابی بدین گرما و نورانی در هیچ کجای عالم متصور نبودم. من که به اندک سوی لرزانِ فانوسی در تاریکِ بی انتهای راهم راضی بودم, اینک غرق در آفتابِ بخشنده ام. و این بخششِ بی تلف, تجلی رحمتِ بی کرانِ خداوندیست که در عمیق ترین لحظه های عمرم حضوری روشن داشت. چگونه توصیف کنم حالم را ... که این حال را جز پریشانِ وجودم, کس نمی فهمد. این بخشش را جز سرچشمه ی بخشش, درک نمی کند. حالم شبیه عرفانیست که در تاریک روشنِ سحرهای مناجات و خلوت عارفانه و حس عاشقانه اش, آن را می بیند که جز خدایش نخواهد توانست که ببیند. پس مانند همه این روزها که گذشت و فقط خودم دانستم, پس از این هم, راز آفتابِ زندگی ام, راز همسر نازنینم, فقط در پیشگاه من و خدای من عریان است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۵
فریبا Gh

به یک موسیقی سنتی قدیمی گوش میدم. ترانه "چشم نرگس" با صدای "محمدرضا شجریان". ترانه ای که هر بار در دوره ی مجردی گوش میدادم چیزی به جز حس حسرت و غمی بی انتها را در دلم متجلی نمیکرد. حالا متاهلم. اما...

هیچ گاه فکر نمیکردم تنهایی مجردی ام را در روزهای تاهل نیز به دوش بکشم. آن تنهایی همچنان ادامه دارد. تفاوتش فقط در نوع تنهایی ست. جنس تنهایی ام فرق کرده و این بار به وضوح میدانم که قرار نیست هرگز و هرگز هم زبانی مشترک در کنارم داشته باشم. البته که این خواسته ای نامعقول بود که من داشتم. هیچ زنی ارضای این نیاز را از همسرش دریافت نکرده است که من دومی اش باشم. میدانی؟؟؟ برای شادی هایت شریک زیادی داری. این غم ها هستند که شریک همدرد و همدل و همقدم می طلبند تا اندکی تو را تالم ببخشند. حال که ازدواج کرده ام خیال داشتم که برای تمام دردهای پس از این, شریکی بی همتا دارم. اما هرچه در ازدواج یافتم, شریک دردی نیافتم. اینک من در زندگی مشترک, حس تنهایی و انزوا دارم. حس ارتکاب جرم! حس یک قاتلِ مقصرِ اعدامی! همه ی آن حس هایی که هرگز لایقش نبودم. داستانی عجیب دارم. آن قدر عجیب که شاید هیچوقت کسی آن را باور نکند. مثلا تصور کن روزی, فرزندان و نوه هایم را در اطرافم نشانده و تعریف میکنم با زلال ترین قلب, پاک ترین دل, بی ریاترین برخورد, خالص ترین نیت, از خودگذشته ترین روح, عمیق ترین احساس و بزرگترین ایثار, به انسانی مشهور بودم که گناه آلوده ترین بشر تاریخ لایقش نبود! تصور کن آن لحظه را که فرزندانم مرا مجنونی بی عقل می پندارند. اما این رازیست میان من و خداوند. اگر رازی سر به مُهر نبود, لااقل یک نفر میدانست در دلم چیست... شاید نزدیک ترین کسی که به من شباهت دارد و می فهمد چه میگویم فقط و فقط "فرزانه" باشد. هر بار با او صحبت میکنم, حس رهایی از زندانِ تاریکِ غم را دارم. هر بار از احساساتم به او میگویم, دلم چون بلوری میشود که پیش از این زنگار بسته و اینک, از شدت پاکی و شعف, برق میزند. می توانم با فرزانه از همان رازهای سر به مهر بگویم. میتوانم پیش او, آن حریم های ممنوعه را دور از چسم نامحرمان, یواشکی کنار بزنم. حس کنم جایی هست که سرزنش نمی شنوم. توهین و افترا نمی شنوم. تهمت نمی شنوم. قضاوت نمی شوم. محکوم به سخت ترین مجازات ها نمی شوم. جایی که حتی اگر حق را با من نداند, دستِ مهری دارد که بر سرِ دلم کشیده میشود و مرهمی معجزه آسا بر پیکرِ سختِ غم هایم! آنجا جایی است که مجبور به اثبات خودم نیستم. مجبور به ورق زدنِ دفترِ قطورِ نیکی هایم نیستم. مجبور به تبرئه ی خویش نیستم. آنجا قاضیِ سختگیری ننشسته که مرا به قهقهرای ذلت و پستی بنشاند. از دادگاه های عمومیِ زندگی ام خسته شدم. اما هیچ یک, سخت تر از دادگاه هایی نبود که بعد از ازدواجم برایم تشکیل شد... چرا که اگر اندک رذالتی در من بود, بعد از ازدواج, آن نیز به زیباترین شکل تغییر کرد... دفتر مشاوره و آن حکم های سرسختانه؛ نگاه های قضاوت جویانه, حرف های کنایه دار, مجرم شناخته شدن و حبس بریدن برای خوبی های بی حدی که دیگران در حقم روا می دارند... خدای من! آن شریک بی همتای حرفهای دلم و این دادگاهی که کمر به اعدامِ من بسته است... چه قدر نا امید و ناباور شدم!!! میدانی چیست؟؟؟؟ راه نجاتم پیش رویم باز است. همانند زندانی تنگ و تاریک و مخوف که دری گشاده به پهنای بهشت دارد و گاهگاهی نسیمی ملایم, گونه هایش را قلقلک میدهد. اما من میدانم که این جا بهشت نیست. که دقیقا برعکس است. همین زندانِ مخوف برای من جایگاهی بهشتی ست. و آن که از بیرون می بینم جز جهنمی سوزان نیست. بگذار واضح تر برایت بگویم... میتوانی مانند همه ی آدم های اطرافت, هر نیکِ کوچکی را که دمی در دلت حس میکنی, به میانِ میدان آوری و جار بزنی. مانند دوره گردی پریشان, خوبی هایت را جاز بزنی و بگویی این منم و خوبی های بی حد و حصرم. اما نمیدانی... نمیدانی که عتیقه های دوره گرد در کفِ کوچه و خیابان, از بساطش ریخته و به زیرِ دست و پای مردم, گم میشود. "نیکِی" جار زدنی نیست. پنهان کردنی ست. پنهانش میکنی تا دیگر کف بازار رها نشود. پنهانش میکنی تا خداوند نزد خود نگاه دارد. اینجاست که می فهمی, زندان تاریک و سرد من, روزی به بهشتی بی اندازه بدل خواهد شد... امروز اما نمی فهمی. امروز تو هیچ نمی فهمی و برایم مهم نیست که چه در مغز کوچک تو می گذرد... برایم مهم نیست اگر چشم هایت سویی ندارد و دست هایت نوری! " من اگر نیکم و گر بد, تو برو خود را باش...!"

حسرت, تمام وجودم را فراگرفته. وقتی آن صحنه ها را می بینم و می شنوم, سرتاسر وجودم را حسرتی شدید و عمیق فرا میگیرد. در گلویم بغضی بیداد میکند. اما فرصتی برای گریستن ندارم. از این حسرت, بیشتر نمیگویم. این خصوصی ترین رازیست که امکان جدا شدن از دلم را ندارد. مگر پیش فرزانه باشد!

پست های قبلی را میخواندم که چقدر دلگیر بودم و در دلم کینه داشتم. هنوز نمیدانم که مسعود را بخشیده ام یا نه. شاید بخشیدن را از جای بدی شروع کردم. از جایی که بزرگترین ضربه را خوردم. فقط میدانم که تظاهر به بخشیدن دارم و نمیدانم که احساس درونم چیست. مسعود میگفت با بخشیدن, انسانی را بنده ی خودت میکنی. من اما دنبال ارباب بودن نیستم. من تمام عمر با بندگی مانوس بودم. بندگی برای خدا و تواضع برای بندگانش. من به دنبالِ دست زیر بودن نمی گردم. من فقط میخواهم از خدا که به من توان بخشیدن بدهد. میخواهم تظاهر به بخشیدن کنم شاید که این تظاهر به واقعیت بدل شد. تغییر دادن برنامه های من برای قهر کردن و جدا بودن, سخت ترین کار دنیاست. اما شاید این تغییر, به من این نوید را بدهد که ایا باورت شد که تو توانستی و بخشیدی؟؟؟ از خدای بزرگ, چیزی جز این نمیخواهم و نخواهم خواست.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۶:۴۸
فریبا Gh