جهان زیبای من

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

عزیزترین من!

میدانم که به اینجا میایی و این را میخوانی. به تو گفته بودم که وبلاگم را نخوان. شاید تو را از من نا امید کند. شاید باور نکنی, آدمی که در وبلاگ مینویسد با آن که کنار تو زندگی میکند, یک نفر است. باورش حتی برای خود من هم سخت است. سخت است که دلنوشته هایم را به روی صورتکی که از خود می بینم, تعمیم دهم. سخت است که باور کنم در دلم چه ها که نمیگذشته است. پس به تو حق داده و میدهم... اینکه بخواهی نوشته هایم را باور نکنی. یا حتی خود مرا که کنار تو نشسته و میخندد!!! با تمام این اوصاف آمدی و خواندی و میدانم که غمگینت کرده ام. آن قدر که گاهی از فرط سیاهی نوشته هایم, فقط برای نیازردن قلب مهربان تو, آن ها را خصوصی کردم, هرچند که دائم با خود فکر میکردم, اگر اینها را نیز بخواند چه خواهد شد؟ اصلا چه فکر خواهد کرد؟! اما امروز و دقیقا همین لحظه که این را مینویسم, خواستم تا از این فرصت استفاده کنم. مگر اینجا مامن خصوصی های من نبود؟ همان جایی که میشد بی پرده بنویسم و نگران هیچ قضاوتی نباشم! همان جا که روحم تخلیه میشد و میتوانستم بعد از آن, باز هم به گرمای زندگی مان فکر کنم... پس برایت مینویسم. بی پرده... بی حاشیه... بی قضاوت... بی سیاست... بی دروغ... بدون هرآنچه که رنگ نفاق به واژه هایم بزند! مسعود عزیزم, نازنینم, امروز که تو را می شناسم احساس میکنم آمده بودم به دنیا که تنها به تو برسم, و تنها برای تو باشم. احساس میکنم سخت ترین طوفان ها را, و متلاطم ترین دریای زندگی ام را, تنها برای این از سر گذراندم که تو را داشته باشم. که روزی از این امواج طوفانی رها شوم و در ساحل آفتابی آغوش تو, برای همیشه فراموش کنم هر آنچه بر سرم رفت... و مهم نباشد هر آنچه به سرم خواهد آمد. اینجا کنار تو آن قدر امن است که نیازی به پاسخ هیچ خواهشی ندارم...

و این اولین عشق نامه ای است که از من میخوانی:) میخوانی که چقدر دوستت دارم وقتی که حتی تپش های قلبت را با ریتم زندگی من, هم آهنگ میکنی. میدانی, فکر میکنم به اینکه چقدر اعتراف دارم که برایت بنویسم. اعترافاتی سنگین و باورنکردنی. درست مثل حال و اوضاع خودم وقتی از تو میخواهم بخاطرم چه ها که نکنی. اگرچه که همیشه دعا میکنم هرگز حال مرا درک نکنی. هرگز نفهمی و هرگز دلت به آتش دلم دچار نشود. همین قدر برای من کافیست که تو بدانی چقدر دوستت دارم. اگر فقط این را بدانی, برای من هم چقدر آسان است که شعله های قلبم را خاموش کنم و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم. همان شعله های سوزانی که بارها و بارها دلم را نشانه رفت و عشق, همانند پرستوی مادر, بال های گشوده اش را به آتش میزد تا مبادا خانه اش روی سرِ فرزندانش خراب شود... محبت...ایثار...گذشت...نسیان...مهر...نام فرزندان عشق بود. میدانم که هرگز قرار نخواهد بود که آنها تبدیل به خاکستری شوند که ققنوسی دگر از میانشان متولد نخواهد شد. میدانم که بی تو چقدر راه, سخت و آسمان, تاریک و زمان, کند و زندگی, طاقت فرساست. هرچه هست و هرچه کنار تو مرا درگیر خود کرده است, همان تویی که زیباترینی برای تجلی عشق در هر دو دنیای من.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۶:۵۰
فریبا Gh

امروز غرق شده بودم در نت به نت یک موسیقی دلنشین که از هندزفری تا عمق جانم سرازیر میشد. منو یاد خودم مینداخت. یاد سادگی و یکرنگی خودم. جایی خونده بودم که گاهی باید صدای موزیکت رو بلند کنی تا صدای مغزت رو نشنوی. واقعا قابل اجراست و من این رو درک کردم. وقتی همه وجودت و احساست رو به نت های یک موزیک خاص میسپری, از خلاها و سختی های روحت خلاص میشی و دیگه هیچ چیز یادت نمیاد. غرق شدن در فراموشی حسی عجیب و ارامش بخش است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۵:۴۲
فریبا Gh

دلم به یاد تو و سرمستی مان است. به یاد گوشه و کنار آن باغ های سبز و زیر برگ های آن درخت انجیر... آن روزی که انارهای کالی را که چیده و در جیب هایمان قایم کرده بودیم، در اخرین روز و اخرین لحظه های خداحافظی، جا گذاشتم و سال بعد وقتی دوباره گذرم به آنجا افتاد خوش باورانه و امیدوار_شبیه امید برداشتن قرص ماه از برکه_به دنبالشان بودم. دلم به یاد تو و جاده های خاکی نمناک از باران بی موقع تابستان است. به یاد آن شب که لاک های رنگارنگ روی زمین چیدیم و هر انگشتم را یک رنگ زدی. و همان شب که در شلوغی و ازدحام جماعتی غریبه، دستم را کشیدی و بردی و آن چشم های گریان را نشانم دادی تا من بسوزم و خاکستر شوم؛ یا بیش از آنچه بود با آن جماعت غریبگی کنم. دلم یاد دل های لرزان و چشم های هراسان خودم است که با تشویش و شوقی آمیخته به هم، به دنبال او می گشت‌و وقتی او را می یافت، ذوق زده_مانند ذوق طفلی گرسنه از دیدن آغوش مادرش_به سمت او پرواز میکردم و حس فتح جهانی زیبایی را داشتم.

دلم یاد روزها و شب های با خود بودنمان است و زار زار فراق از قلبم می بارد و خاطره هایمان را خیس میکند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۱۰
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۲
فریبا Gh

برای یک دختر نجیب و عفیف، سخت تر از این نیست که خود را بی پناه و بی دفاع پیدا کند. اخر میدانی چیست؟؟ در مغز پوچ و پوسیده جوامع عقب مانده امروز، تماشای صحنه ی دفاع یک زن از خودش، معنایی جز خرابی و هرزگی از آن زن، در مغز "خر مانندش" القا نمیکند. همیشه در زندگی ام حسرت زن ها و دخترهایی را داشتم که حداقل یک مرد مدافع در زندگی شان حضور داشته و ته دلشان قرص بوده که هیچ خطری و هیچ اهانتی آنها را تهدید نمیکند. سالها جای خالی یک برادر را در کنارم احساس کردم و بعد از این نیز خواهم کرد! هیچ چیز مانند "هم خون" بودن، و اینکه بدانی از یک ریشه و رگ هستی، یک مرد را در مقام مردانگی برای ناموس، برنمی اورد. اگرنه، دنیا پر است از مردهایی که تو را "خواهر" یا "ناموس" میخوانند و هیچ برایشان مهم نیستی.

در این خلا بی پناهی، دو راه بیشتر نداری. یا خاموش باشی و در مقابل ظلم دنیا، سر خم کنی. یا به پا خیزی و خودت دفاع خودت باشی که آن وقت بایستی به استقبال صدها تهمتی بروی که با هیچ کدامشان اشنا نیستی. تهمت ها و دروغ هایی که روا نیست بشنوی و بخوری. جالب است که اکثر ما زنهایی که تا این اندازه بیچاره ایم، راه اول را برمیگزینیم. اخر چه کسی دلش میخواهد تهمت ناروا پشت سرش باشد، در حالیکه در تمام عمرش، حتی چشم نامحرمی را درست تماشا نکرده است!

دلم میخواهد به دامن خداوند پناه ببرم. به عرش مقدس و مقام الهی. آن جا که تهمت و اهانت و دروغ راه ندارد. آنجا که هیجکس بر تو خرده نمیگیرد اگر مستحق نیستی. آنجا که همیشه و هر وقت مامن ارامش بخش من بوده و هست.

خاطرات تلخ و زهرماری از این موضع ضعفم دارم که فکر هر یک به تنهایی، میتواند جان مرا بگیرد. آنها را پیش چه کسی ببرم جز خدایی که مرا آفرید و از من به من نزدیکتر و آشناتر است؟؟؟؟ به درگاه چه کس، شکوه ببرم و ناله دل سر دهم؟؟؟؟ خیال من از اینکه یک روز قطعا از این بی دفاعی درمیایم، به پوچی محض گروید. حال، من تا اخر عمر، همان دختر بی پناهم که سرش خم شده اما بار ملامت و تهمت به دوش نمی کشد. از این دنیا و آدم های نامردش به خدایی پناه میبرم که قدرم پیش او محفوظ است. به خداوند منتقمی پناه میبرم که بار نامردی های روزگارم را به دوش های پرتوان او سپردم تا یک روز در طلب حقم برآیم.

این روزها حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارم. کاش میشد چند ثانیه ای رها برای خودم باشم. خدایا مرا ببخش... اما حتی فارغ از تو!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۵
فریبا Gh

چند دقیقه پیش بود که دفترم را بعداز مدتها گذاشتم روبرویم تا بنویسم. نمیدانستم از چی میخواهم بنویسم. فقط حس کردم چقدر هوس نوشتن های خصوصی در دفترم کرده ام. اما بعد دیدم هوس وبلاگ نویسی خیلی بیشتر از آن است. اگرچه مضمون این نوشته ها بسیار از هم متفاوت هستند.

اما من و خاطراتم: دوباره مغرب و دوباره گوشه دنج این اتاق، دفتر خاطرات و کتابهای خاک خورده از نخواندن و بی حوصلگی های من، دوباره پنجره و صدای اذان و آسمانی که رو به تاریکی میرود، این عصر تابستان و صدای توپ بازی بچه های کوچه که حال، فارغ از درس و امتحان هستن، دوباره عطر غذای همسایه... گاهی عطر خوش قورمه سبزی... گاهی عطر بی نظیر پیاز داغ و گاهی عطر ماهی های همسایه جنوبی! دوباره نسیم گرم و گران تابستان، دوباره چای تازه دم مامان،... و دوباره و سه باره و هزارباره من...همان دختر پاییزی و پر احساس! هنوز با فریبای خاطراتم غریبه نیستم. هنوز همه چیز همان است که بود. فقط شاید دیگر فرزانه نباشد و کتابهای قطور دانشگاهی و عشق نامه هایش... شربت های نعنای فهیمه نباشد و خاطرات غنی فرشته از سالهای خاکستری کودکی...گاهی شادی، گاهی غم... شاید فقط تنقلات تابستانی دستهای بابا نباشد و بازی های دو نفره با فریناز... شاید هیچ نباشد و تنها من و این دفتر مانده باشیم! آخرین باری که این لوکیشن جادویی را تجربه کردم یادم نیست. فقط میدانم که هیچ با یکدیگر غریبه نیستیم... دارم فکر میکنم به همان سالها... به سالهایی که سختی و رنج کمرم را می شکست. همیشه میگفتند قهرمان زندگی خودت باش. وقتی بازمیگردم به دورترین سالهایی که حافظه ام یاری میدهد... و وقتی برمیگردم به همین دقایق پیشین... جز یک قهرمان از خودم هیچ نمیبینم. قهرمان لحظه های سخت. قهرمان روزهایی که جز خدا کسی نمیتوانست کاری کند. قهرمان روزهایی که نه مردی بود و نه مردانگی! قهرمان روزهای مرد بودنم... و این اصلا زیبا نیست که یک دختر نوجوان را در هیبت شجاعتی مردانه ببینی. زیبا نیست که رنج بکشی و کمر خم کنی و سپس با افتخار بگویی من یک مرد قهرمان بودم. قهرمان زندگی خودم. اکر روزی دختری داشته باشم هرگز سعی نخواهم کرد که از او یک مرد قهرمان بسازم. دنیا اگر به دختری نیاز نداشت، او را متولد نمیکرد. به دخترم میگویم در سخت ترین شرایط هم دختر باش. با همه لطافت و ظرافتی که هیچ مردی بویی از آن نبرده است و هیچ درکی از آن ندارد. دختر باش و بگذار چشم این دنیا دربیاید و یاد بگیرد از دخترها مرد نسازد. یاد بگیرد که مناسب حالشان با آنها رفتار کند. بگذار با کوچکترین ناملایمتی، دلت بشکند و غرورت سرازیر شود. طبیعت تو همین است عزیزکم. دنیا بدون دخترهای لوس و نازنازی و شکننده هیچ لطفی ندارد. بگذار نسل دخترهای مردنما از میان برود. بگذار اگر با گوشه اخمی از این دنیا، شکستی و جان دادی، روی قبرت بنویسم که مُرد...چون دختر بود و تحمل نداشت. چون دختر بود، نه یک مرد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۷
فریبا Gh
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۷
فریبا Gh