پاییز من
گفته بودی:
پاییز که تمام شود،
به سراغ رویاهایم می آیی،
تا دلت را پیشکش عاشقانه هایم کنی.
من جوجه هایم را شمرده ام.
ببین...
تو نیامدی!!!!...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاییزم!
پاییز طلایی و رنگ رنگ من!
پاییز دلگیرم!
پاییز عاشقانه های نداشته ام!
پاییز سرد و پر احساسم!
پاییز رویاها و آرزوهایم!
پاییزی که گوهر تولدم در دستان طلای توست!
نازنینم!
تو در راهی...
میدانم...
و من در عمق گرمای جانسوز تابستان، در قلب مرداد آتشین، میان آفتاب و برگهای خیلی سبز درختان، صدای قدم هایت را، رایحه تنت را، وجود مغرورت را، با تمام وجودی که از تو گرفته ام، به راحتی حس میکنم و کسی حس مرا باور ندارد. کسی راز رابطه های سرشار از عشق ما را نمیداند. کسی نمیداند و نمیداند و نمیداند تصویر آینده ای دور و روشن، تصویر لایه های پنهان و حتی رسوب کرده ی روان ها، تصویر نیت ها و حس ها، تصویر هر آنچه از صاحبش در نزد او یک خصوصی غیرقابل آشکار و بیان است، به زلالی و وضوح، در آینه دلم نقش می بندد، در ذهن روانم به جریان میفتد، و مرا از حس " خیلی دانستن " رنج می دهد و گاهی لذت! این راز فاش نشده ی دختر تو، زاییده ی توست.
پاییز همیشه زیبایم!
پاییز همیشه مغرور و با شکوهم!
پاییز، مادر طبیعتم!
تو را دوست دارم.
تو را فارغ از هر آنچه به من تعلق دارد و من مالکش نیستم، دوست دارم.
تو را با مشت یخ زده ام،
تو را با قدم های بلندم،
تو را با سر به زیری ام،
تو را با تفکرات موهوم و در هم پیچیده ام،
تو را با همه آنچه از تو دارم، دوست دارم.
مرا با تنهایی بی انتهای وجودم دوست داشته باش.