جهان زیبای من

تمام شد

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ب.ظ

لحظه ای که منتظرش بودم بالاخره رسید...

امروز ساعت 1 بعد از ظهر در بیمارستان نجمیه - بلوک زایمان - روبروی اتاق لیبر نشستم روی صندلی و درحالیکه برگه های آمارم را در دستم گرفته بودم، سه سال پیش را بخاطر آوردم:

دی ماه 93, وقتی که برای اولین بار کارورزی اتاق زایمان بیمارستان هدایت بودم, یکی از خانم های خدمه به من و دوستم گفت هفته پیش یه دانشجوی آماری اینجا بود. شبی که اخرین امارش امضا شد همین جا نشست روی این صندلی و بلند گفت اخییییش ... بالاخره تموم شد...! اون شب در بیمارستان فکر میکردم این اتفاق بزرگ, دورترین آرزوی محال منه!!! و غرق حسرت شدم.

حالا این آرزوی محال, امروز به غیرمحال تبدیل شد. به خودم آمدم و دیدم بعد از یک شیفت شلوغ و خسته کننده, بالاخره نشستم روی صندلی و آه خستگی و فراغت سر میدهم. اگرچه از فرط خوشحالی, باور نمیکردم که از کابوس سالهای دانشجویی بیدار شدم, اما به محض اینکه از در بیمارستان بیرون آمدم, ناگاه و به سرعت دلتنگ شدم. عجیب ترین حس دلتنگی ام بود. خداحافظی با بیمارستان و خاطراتش, که برای من و هر که در این وادی است, همان خانه است. خانه ای که خواب و استراحت ندارد. اما حتی از خانه ی اول هم زیباتر است. دلم میخواست اخرین روزی که در بلوک هستم همه پرسنل بخش حضور داشته باشند. اتفاقا همین هم شد. خداحافظی از پرسنل هم بخشی از باورنکردنی ها بود. از بس که هر روز با هم بودیم و با هم کار میکردیم, تعریف میکردیم, میخندیدیم,... چقدر مدتی که خانم "ع" مرخصی گرفته و سفر رفته بود, جای صدای زیرش در بخش خالی بود. چقدر خانم "م" حواسش به من بود که صبح که وارد بخش میشم صبحانه ام رو خورده باشم, چای تازه دم ریخته باشم, موقع ناهار رو فراموش نکنم, حتی نذری هایی که در اخرین روزهای ماه صفر میرسید حتما گرفته باشم... چقدر خانم "س" هر روز میزد روی شونه هام و برای "دختر قشنگش" دعا میکرد که اون روز تا اخر شیفت, امارش زیاد باشه و بقول خودش دعای سید ردخور نداره. و انصافا همیشه هم دعاش میگرفت... چقدر دیدن خانم "م" هراس داشت وقتی از انتهای بخش, پشت استیشن میدیدمش که با عینک روی دماغش, زیرچشمی بخش رو می پاد... و چقدر خانم "ح" هر روز با مشقت و سختی کار میکرد و من بخاطر شکم بزرگ 33 هفته اش, همیشه حواسم بهش بود... و چقدر همه پرسنل را دوست داشتم.

حالا اینکه جشن یا عزای "گودبای هاسپیتال", کدامیک است که در دلم سروصدا راه انداخته را, نمیدانم. فقط میدانم که صدای بلندی از قلبم میرسد که میگوید: " آخیییییییش .... بالاخره تموم شد..."

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۹/۰۷
فریبا Gh