جهان زیبای من

با درد

شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۲۹ ب.ظ

میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.
و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست
نماز میگذارد!…
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.
و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.
و من ریتا را به یاد میآورم
به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد میآورد
آه… ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده های فراوانی
که تفنگی… به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا در خونم عروسی بود.
و من در راه ریتا…
دو سال گم شدم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
و در شراب لبها
و دوباره زاده شدیم!
آه…ریتا
چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت.
میان ریتا و چشمانم تفنگی است...

____________________________________

پر شدم از حسی ناشناس. در من می کوبد و فریاد میکند. این شعر را اگر نوشتم بخاطر فیلم خشکسالی و دروغ بود. این فیلم اگرچه کمی از شخصیت من دور بود, اما حسی داشت که به شدت به من نزدیک بود. همه دقایقش را گریه کردم. با خودم فکر میکنم در فصل جدیدی از زندگی ام که اغاز شده, متحمل نوع دیگری درد هستم. متحمل کشیدن باری سنگین تر شاید از قبل!!! انگار زاده شدم برای کشیدن دردهایی که هیچکس جز خودم یارای درکش را نیست. یک بار این درد را تحمل کردم. یک بار بود اما سالها طول کشید. اما من نتیجه تحمل سالها درد و صبری را که داشتم به عیان دیدم و فهمیدم. نمیدانم این بار هم نتیجه ای خواهد داشت یا نه. اما میدانم که دیگر برایم مهم نیست. همیشه در ذهنم به دنبال یک رهایی ناتمامم. رهایی که به من انگیزه ادامه دادن میدهد. حتی اگر آن رهایی, تنها در مرگم معنا شود.

این جملات چقدر ناامید است. نمیدانم از کی شد که به این ورطه افتادم و اصلا چرا افتادم؟! تازه میفهمم حال کسی را که نه راه پس دارد و نه راه پیش... تازه میفهمم گرداب, راه به جایی نمی برد. تنها به دور خود می چرد و دوباره تکرار میکند! تازه میفهمم سراب, یعنی آن که هر بار جرقه ای برای نجات ببینی و بفهمی توهمی بیش نبوده!

خسته شدم.

به اندازه صد سال محنت, خسته شدم.

چیزی در مغزم هست که از جوشش نمی افتد.

چیزی هست در سرم که دیوانه وار زنجیری را به میله های فکرم می کوبد.

هر صبح که بیدار میشوم به من سلام میکند. با آن لبخند موذی... اما هیچ شبی شب بخیر نمیگوید. در تمام خوابم همراه من است. فریاد میزند. دادخواهی می طلبد. منتظر پاسخ است. اما نمیشود کاری کنم. نمیشود پاسخی دهم. به مانند مادری خسته از شیطنت های کودکانش, هرگاه که مرد, خسته و عصبی به خانه میرسد و کودکانش را پشت درهای قفل اتاقشان خفه نگه میدارد تا شاید بتواند به روی مرد لبخند بزند, هربار این کودکانِ دیوانه ی رم کرده را, در غل و زنجیر میکنم تا شاید کسی نداند چه صدایی از فکر من بیرون می آید.

و من باز هم خسته ام.

از شلوغی و ازدحام افکار خسته ام.

از غوغای سینه ام خسته ام.

از اینکه دائم توضیح دهم یا فرار کنم یا حس کنم راه سومی نداشته باشم خسته ام.

سالها در انتظار عشق بودم.

عشقی که هرگز تجربه اش نکرده بودم.

سالها با عشق های رویایی, شبها خوابیدم و روزها را سپری کردم.

سالها پر حسرت شدم.

آرزو کردم.

و امید می پروراندم.

سالها به شوق روزهای نیامده پر از شادی شدم.

و امروز که اینها را مینویسم, آن عشق آمد و با تجلی اش معنا شد.

عشق بزرگی بود.

اما افکار در سرم بزرگتر.

آن عشق گم شد در میان ازدحام افکارم.

دیگر روزها فرصتی ندارم بنشینم و با خیال راحت به سرتاپای عشقی نگاه کنم که سالها مانند گوهری نایاب در سینه ام به دنبالش بودم.

درک زیباترین عشق دنیا, درک زیباترین روزهای عمرم را از من ربود.

و به جای آن, سیاه ترین رنگ ممکن را به ثانیه هایم پاشید.

دیگر چاره ای نیست جز اینکه باز هم نشکنم.

جز اینکه باز هم بایستم.

اصلا جز این کاری از من ساخته نیست.

از من ساخته نیست که فرو بپاشم و ببازم.

از من سازندگی و استحکام و قدرت, ساخته شد.

اما درد دارد.

درد دارد.

درد دارد.

وقتی که کندترین خنجر را به قوی ترین بازوی مردی بزنی, باز هم درد دارد.

قدرت را با بی حسی اشتباه نگیر...

قدرت هست.

مقاومت هست.

ایستادگی هست.

صبوری هست.

شجاعت هست.

جسارت هست.

ثبات هست.

و عشق هم هست.

اما درد هم هست.

درد هم هست.

درد هم هست...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۱۹
فریبا Gh