جهان زیبای من

فصل نو

شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۴۳ ب.ظ
زمانی که حس کنم چقدر به نوشتن دوباره نیاز دارم, آن زمان پر میشم از حس های مثبت. نه بخاطر حس های مثبتی که در قلب نوشته هایم "نیست". بلکه بخاطر حس مثبتی که پس از نوشتن به سراغم میاید. و هنوز نمیدانم که آیا واقعا این حس, خوب و مثبت است؟؟؟؟ یا فقط منم که خود را فریب میدهم تا شاید بهانه ای داشته باشم برای جایی که "خالیِ وجودم" را تخلیه کنم. اما امروز حس نوشته های من با هر روز دیگر فرق دارد. امروز خواستم تا از روزهای بی تکرار بنویسم. از حس لحظه های ناب. از ادراک عمیق لحظه های عشق. از همان روزهای پاکی که تکرار احساسش معنا ندارد.
درست یادم نمیاید. زمستان پارسال را میگویم. فقط میدانم که چقدر پاییز سختی را پشت سر گذاشته بودم. پاییزی که عاشقانه هایش, میان دود و آلودگی شهر تهران, میان تهوع و استفراغ و دل درد و سرم و ویتامین های ب کمپلکس, میان استرس طرح تکمیل آمار زایمانی و امتحان فاینال اتاق زایمان, میان زلزله های پی در پی و هراس از آخرین بارها,... میان این همه, دیگر معنایی نداشت و چه بسا گم شده بود و پیدایش نبود. مگر در آخرین شب پاییز که به بیداری و درازا کشیده بود. مگر همان شب که بساط یلدا را زیباتر و کامل تر از هر شبی برگزار کردم. اخرین نشریه دوچرخه در پنجشنبه 30 آذر 96 را از بقالی خریدم. پیراهن بلند گل گلی را که مامان برایم دوخته بود تن کردم. روسری ام را باهاش ست کردم. و همه این کارها را کردم تا شاید این همه حس بد از وجودم برود... اما نمیدانستم که خداوند برای از میان بردن آن حس های تاریک, برنامه های ویژه تری برایم دارد. درست بعد از تمام شدن کلیه مراحل تحصیلی و قبولی در امتحان فینال. بعد از روزی که برای اخرین بار با بتی و استاد فینال از بیمارستان کمالی کرج اسنپ گرفتیم و در راه به گفتگوهای سیاسی-اجتماعی استاد و راننده اسنپ در دل میخندیدیم, چرا که بعد از طی کردن آخرین پله باقی مانده از کارشناسی رشته مامایی که همان قبولی فینال عملی بود, دیگر هیچ سیاستی برایمان اهمیت نداشت. برای آخرین بار به مترو صادقیه رفتیم و در همان ایستگاه, یک عکس یادگاری گرفتیم تا برای همیشه آن لحظه خوش خیالی, ثبت شود. بعد از همان روزهایی که حس پرواز را عمیقا درک میکردم. آن روز 9 دی ماه بود. از 9 دی ماه, ازادی من شروع شد. چه برنامه های فراغتی در سر داشتم. باشگاه, کلاس ازاد, سینما, پیاده روی, پارک, فیلم و سریال, کتاب های ازاد, رقص, تلگرام, و از هر چیز مهم تر, خواب و خواب و خواب... خواب های مستانه ی دم صبح های زمستان. فارغ از هزار فکر درس و کلاس و کارورزی و نمره و امتحان و آمار و فینال... نمیدانم چه شد. نمیدانم چه شده بود. اصلا هیچ نمیدانم. نمیدانم آخرین روزهای تجرد, به چه سرعتی از مقابل چشم هایم گذشت و رد شد. اصلا نمیدانم چطور همه آن روزها از یادم رفته, طوریکه انگار اصلا وجود نداشتند...
از اولین روزی که پا به دانشگاه گذاشتم و هر روز با مشکلات و درگیری های بسیار در آن حوزه, دست و پنجه نرم میکردم, با وجود آن که بزرگترین آرزویم رسیدن به عشق بود, هر روز آرزو میکردم که بزرگترین آرزویم درست بعد از اتمام همه مراحل تحصیل و دانشگاه اتفاق بیفته. و همین هم شد. آن چیزی که خداوند تدارک دیده بود همین بزرگترین اتفاق عمرم بود. این که درست پس از گذشت چهل روز از طی اخرین مرحله فارغ التحصیلی, آن واقعه تکرارناشدنی و خاص, آغاز شد.
بگذار برای یک بار هم که شده از چیزی خوب حرف بزنم. اگرچه زندگی این روزها چقدر خوب است و من فقط تلخی های درونم را که باعث ازارم بودند به روی کاغذ های مجازی اوردم.
این روزها و شب ها به روزهای اغازین ازدواج, پناه برده ام. به آن روزهای خاصی که تکراری ندارند. از وقتی تلخی وقایع عقد سوری به قلبم نشست و هرگز تا همین لحظه بیرون نرفته, برای ارام کردنم توسل به خاطرات قبل از آن را یاد گرفته ام. قبل از آن که چیزی باشد تا ازارم دهد. قبل از آن که هنوز اتفاقی زجراور برای من نیفتاده بود. همه روزهای متاهلی ام از ابتدا تا امروز, به این دو نیمه تقسیم شده. و من فکر میکنم به تمام روزهای پاک از آلاینده های احساس خودم. روزهای پاک و مبرا از اتفاقات تاریک و سیاه.
آن شب اول بعد از اینکه از اینجا رفتند, سبد گلم را اوردم طبقه بالا. فرزانه به من میگفت دو تا گل رز سفیدی که وسط این رزهای قرمز است, نشانه عشقه. بخصوص اگر روز ولنتاین هم باشه. من با خود فکر میکردم چقدر خوش خیاله. عشق کجا بود. اون وقتی این گل ها را انتخاب میکرد حتی مرا ندیده بود. کسی را که نه دیدی و نه میشناسی, چرا باید عاشقش باشی و به خاطرش دو تا رز سفید را وسط رزهای قرمز بکاری!!! از افکار خودم دلگیر بودم. به سبد سفید گل نگاه میکردم. به جمله ی "جاست فور یو" که روی آن می درخشید. و باز دلگیرتر میشدم: یعنی فقط برای منه این گل های رز؟؟؟؟ از خودم راضی بودم. از اینکه تونسته بودم اعتماد به نفس داشته باشم. از اینکه با غرور می نشستم و حرف میزدم. و از مسعود راضی تر بودم. چون سرشار از اعتماد به نفس و غرور و خشکی بود. بهش علاقه ای نداشتم اما شیفته شخصیت و پرستیژش شدم.
برای بار دوم که دیدمش, به شدت خسته و بی حوصله بود. صحبت هایمان خیلی طول نکشید. اون حال حرف زدن نداشت. من بین حرفهایم خنده ام گرفته بود و اون با بی تفاوتی و خشکی که در چهره اش بود, با سردی به خنده های من نگاه میکرد. حس کردم با نگاهش آب یخ روی من ریخته. مثل مجسمه تا انتها فقط به سوال هایم ادامه دادم. این بار حس میکردم چقدر زیباست. چقدر موهاش شیک و تحریک آمیزه. احساس میکردم چقدر راحت میتونم باهاش حرف بزنم. دلم میخواست ساعت ها روبرویم بود تا باز هم حرف میزدم. باز حرف میزدم... و باز حرف میزدم و او فقط گوش میداد. چقدر هم صحبت خوبی بود. نمیدانم چه بود که انقدر جانانه به من می چسبید و رهایم نمیکرد! ولی اون بیش از نیم ساعت طاقت نیاورد و حوصله ای نداشت. رفتیم بیرون. همه بودند. همه اعضای خانواده هامون بودند. همه در حال صحبت و خندیدن بودند. من به مسعود نگاه میکردم. بیشتر وقتها سرش پایین بود. اخم جذابی در چهره اش بود. انگار حوصله اون جمع و صحبت هاشونو نداشت. انگار دلش میخواست تا در اتاق خودش باشه و ریلکس دراز بکشه و استراحت کنه. من اما فکر میکردم که مطمئنا اون برای من خواهد بود. پس این جماعت اینجا چه میکنند؟؟؟ کاش ما رو با هم تنها میذاشتن! کاش هیچکس جز من و مسعود اینجا نبود. تا به آغوشش میرفتم. تا او مرا می بوسید. تا کنارش بخوابم... به خودم می آمدم و متعجب از این بودم که درباره پسر جوان نامحرمی که روبرویم نشسته, چه هجمی از افکار شیطانی به من حمله کرده!!!... دوباره فرو میرفتم در آنها و با خنده ای مضحک و سرمست به هرچه قاعده و قانون و شرع, دوباره و دوباره به آغوش شیطان فرو میرفتم. اما ناراحتم میکرد. ناراحت از اینکه " کی شود که با روی تو آرام بگیرم..." چه قدر خوشحال و مست بودم. اون شب سبد گلی را که جلسه پیش برایم اورده بود گذاشته بودم روی میز اتاقی که آنجا با هم حرف میزدیم. خوش باورانه و ساده لوحانه, آرزو داشتم از دیدن آن سبد گل عکس العملی از خود نشان دهد... اما... مغرورتر و سردتر از او را ندیده بودم. اصلا چی با خودش فکر کرده که این قدر بی محل و بی تفاوت است؟؟؟؟ نکنه فکر کرده من همه عمرم را این جا منتظرش بودم؟؟ اصلا فکر کرده کیه که هیچ وقت اهمیتی بهم نمیده!... فریبای احمق داری غرورت را بخاطر کی زیرپا میذاری؟ تو که همه عمر غرق در غرور دخترانه بود, حالا چی شدی؟؟؟؟؟ اون شب بعد از رفتنش, اومدم توی اتاق و پشت کامپیوتر نشستم. حوصله هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم. بچه ها شیطنت میکردن و جیغ میکشیدن یا درهای اتاق رو به هم میکوبیدن. حس میکردم مغزم زیر پای هزاران نفر لگدمال میشود. بارها بچه ها رو دعوا کردم و در را بستم. چقدر خونه شلوغ و بی اعصابه. کاش تنها بودم... تلگرام دسکتاپ را باز کردم. کاش شماره اش را داشتم. کاش نشانه ای ازش بود که تا دیدن دوباره اش با اون اروم میشدم. در اینستا سرچش کردم. تنها چیزی که ازش دیدم یک عکس پروفایل بی کیفیت بود و یک جمله بیو که هزاران بار خوندمش و با خودم تکرار کردم. شانزده ها پست داشت که پرایوت بودند. کاش میتونستم پستاشو ببینم!... در همین افکار احمقانه فرشته اومد توی اتاق و گفت فریبا فکر نمیکنی که عاشق شدی؟؟؟!!! و من بیشتر عصبانی شدم. چرا فکر میکنی من باید انقدر ناچیز باشم که با دوبار دیدنش, مجنون و شیدا بشم؟! و فرشته گفت که شدی. من روزهای تو را سپری کردم و میدانم که عاشق شدی. اما عزیزم عشق, باعث انتخاب اشتباه میشه. الان وقت عاشقی نیست. الان وقت عاقل بودن و منطقی بودنه. سعی کن که عاشق نباشی... من اما از هرچه عقل و منطق متنفر بودم. چقدر این جملات را بارها شنیدم. شبیه اینکه الان زمان خوبی برای عشق بازی نیست!!! الان وقت انتخاب و باز کردن گوش و چشم هاته! اخ که چقدررررر متنفر بودم.
بار سوم که قرار بود به خانه آنها بریم, از یک هفته قبل تر, تمام کمد لباسامو زیر و رو کردم تا به گزینه مناسبی برسم. اخر هم روسری فهیمه را ازش قرض کردم. تمام راه دعا میکردم که باز هم باهاش حرف بزنم. وقتی به در خونشون رسیدیم صبر کردم تا همه برن داخل و بعد من برم. چه معنی داشت که فکر کنه اول ازهمه اومدم داخل تا اونو زودتر ببینم!!! اما واقعا دلم میخواست زودتر از همه سراسیمه به اونجا برم تا دوباره ببینمش! اما این ها همش حریم ممنوعه من بود. اون نباید هیچ چیز از شیدایی و سودایی من می فهمید. قلبم تند میزد و دلم میخواست فریاد میزدم که انقدر معطل نکنید. زودتر برید داخل تا راه برای منم باز بشه... اما نه!!! بذار اونم برای چند ثانیه منتظر اومدن و دیدنت باشه. بذار اونم چشماش بین این آدما دنبال تو باشه و منتظر تو باشه تا از این در بیای تو! وقتی رفتم, اولین کسی که دیدم مسعود بود. چقدر پیراهن سفیدی که تنش بود بهش میومد. از طرز ایستادنش کاملا متوجه شدم که چندان هم بیراه فکر نمیکردم. انگار خیلی گشته و منتظر بود تا منو ببینه. اما آن اخم لعنتی و جدیتش از چهره اش حذف نمیشد. اصلا چطور میشه یه ادم با این همه بداخلاقی, عاشقانه در انتظار دیدن یار باشه!!!!!!!! درست روبرویش نشستم. هر چقدر با شخصیت و خجالت امیخته به هم, نشسته بودم, اون ریلکس و راحت روبرویم بود. هر بار نگاهش میکردم جای دیگه ای را نگاه میکرد. انگار اصلا حواسش به من نبود. چقدر خشن و نچسب!!! چرا اصلا به من نگاه میکنه. چرا نمیخواد تا دوباره بریم یه جای خلوت تا باز هم حرف بزنیم. اصلا چقدر بی لیاقت!!! وقتی با محمدصادق درباره شغل و تحصیلاتشون که به هم مرتبط بود حرف میزدند, دلم میخواست با لگد میزدم زیر میزی که جلوم بود و داد بزنم چه معنی داره که در جلسه خواستگاری انقدر درباره مسائل بی ربط و بی اهمیتی مثل پروژه های کاری و دیدن سردارهای نیروی انتظامی حرف میزنید. چرا نمیذارید درباره خودمون حرف بزنیم؟ چرا نمیذارید تا من دوباره با مسعود تنهایی حرف بزنم. چرا این آدما از ما جدا نمیشن؟؟؟ خدایا چقدر مسعود خشک و مغروره. چقدر بی توجه و بی تفاوته. چقدر مثل سنگه؟؟؟ وقتی اومد از ما پذیرایی کنه و جلوی من خم میشد, هر دو بار دستم به دستش خورد و چقدررررر ذوق زده میشدم. اما یکباره به خودم اومدم که نکنه فکر کنه از قصد اینکارو کردم؟؟؟؟ نکنه فکر کنه بی جنبه و بی شخصیتم؟؟؟ وااای خدایا... همین جوری هم خیلی مزخرفه. چه رسد که بدونه خواستم دستش رو لمس کنم!!! موقع خداحافظی با شجاعت و برای اولین بار رفتم روبروش تا تشکر کنم. با لبخند تشکر و خداحافظی کردم. اما اون... خدایا!!!! حتی یک لبخند هم نزد. اخه چراااا؟؟؟؟ اصلا چرا من بهش خندیدم؟ چرا ازش تشکر کردم؟ اصلا لیاقت نداشت. اخه خدایاااا... کاش بهش میگفتم لبخندم رو به خودش نگیره. من تا امروز به هیچ پسری لبخند نزدم. چرا باید به چنین پسری که اصلا تحویلم نمیگرفت لبخندم رو می بخشیدم! خاک توی سرِ بی شخصیت و بی حرمتت کنم فریبا. چرا با دست خودت انقدر سوتی میدی که محل سگ هم بهت نده! و اون شب به قهقهرای ذلت افتاده بودم. عشق و غرورم مقابل هم ایستاده بودند و مرا دیوانه میکردند. مستاصل شدم. به دست و پای همه میفتادم: "به نظرت اون منو دوست داره" , "به نظرت چقدر منو پسندیده؟" , "به نظرت چه فکری درباره من میکنه؟ خیلی برام مهمه که بدونم فکر و نظرش درباره من چیه."... اما چه می شنیدم؟؟؟: "حالا انقدر دلتو خوش نکن. همه مثل تو نیستن که زرتی عاشق بشن." , " حالا نه که نپسندیده, داره یه فکرایی دربارت میکنه." , "خاک تو سرت, اخه الان وقت عشق و عاشقیه؟؟ ببین اون چجوری با زرنگی و دانایی داره دربارت فکر میکنه. اون وقت تو عین مجنون ماتم گرفتی." , "بعنوان یه کیس مناسب داره دربارت فکر میکنه".... این جوابها منو به ورطه نابودی می کشوند. چرا اون انقدر مغروره و من انقدر احمق و ساده؟؟؟؟ چرا امروز کسی نذاشت تا با هم حرف بزنیم. اخ چقدر حرف زدنمون روی دلم موند...
اما دفعه چهارم که مسعود رو دیدم.
همون وقتی که قرار بود بریم بیرون تا همدیگه رو ببینیم. اما با حضور مامان من و مامان اون. خدایا... باز هم که تنها نیستیم. البته بهتر... من تا حالا با پسری تنها بیرون نرفتم. اگر مامان کنارم باشه راحت ترم.
روز جمعه بود. مامان پروین زنگ زد اینجا. و مامان من گوشی رو برداشت. خوشحال بودم. چون اگر مسعود مایل به من نبود, دیگه مامانش اینجا زنگ نمیزد. مامان پیشنهاد داد که این بار بریم بیرون. و مامان پروین خواست تا با مسعود مشورت کنه پس چند دقیقه ای گوشی قطع بود و من دلم غنج میرفت برای هرچه زودتر شنیدن جوابش. چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد. مامان هنوز روی صندلی تلفن نشسته بود. گوشی رو برداشت و وقتی قطع کرد پرسیدم چی شد؟ و مامان گفت فردا 10 و نیم صبح اینجا میان تا بریم بیرون... حس کردم بند دلم پاره شده. حالا باید چی بپوشم؟؟؟ اصلا چیا باید بگم؟؟؟ چجوری رفتار کنم؟ یه وقت سوتی ندم. خدایا چقدر گیج شدم. تا اخر شب, دوباره به جون لباس هام افتادم. حتی کفش هامو از کمد دیواری دراوردم تا انتخاب کنم. ساعت ها جلوی ایینه اتاق لباس هامو تست کردم و پوشیدم و شو برگزار کردم. فریناز رو مجبور میکردم تا درباره تیپ هام نظر بده.... اون شب بالاخره تموم شد. و من به رختخواب رفتم. اون شب ها فکر و یاد مسعود, مانند اختاپوسی تمام مغز مرا در بر گرفته بود. شبها با یاد اینکه در اغوشش هستم میخوابیدم. و اون شب, تا صبح که برای رفتن بیدار بشم, دیوانه وار در هاله ای از افکار گناه الود, برای سکس با مسعود پیش قدم شدم و در دلم ذوقی شیطانی پدید میامد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۲۶
فریبا Gh