جهان زیبای من

فراغ بال

يكشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۱۰ ب.ظ

دلم میخواست امشب باز هم ادامه "فصل نو" رو بنویسم. ولی امشب مسعود کنارم نیست و نوشتن از خاطراتش فقط حالم رو بدتر و دلم رو تنگ تر میکنه. دیروز هم که مینوشتم حسابی دلتنگش شدم و دلم میخواست تا دوباره اون پسر مغرور و با شخصیت و سنگین رو ببینم و این بار با خیال راحت و کاملا "حلال", بغلش کنم و ببوسمش. پسری که فقط برای من غرور نداره و این جذاب ترین عشق دنیاست.

درس خوندن برای کنکور ارشد انگار سخت ترین کار دنیاست. بخصوص که باید اراده ای پولادین داشته باشم تا به دور از هرگونه فضای اموزشی و رقیبان کنکور, هر صبح و شب برای درس خوندنم برنامه ریزی کنم. امروز اندکی و اندکی بیش از اندکی درس خوندم. خونه فرزانه رفتم و حالا که شب شده و مسعود هم نمیاد تصمیم گرفتم تا دوباره فیلم عاشقانه رو از کامپیوتر نگاه کنم. به نظرم جذاب ترین سریال نمایش خانگی بود. و برای من اصلا سریال شهرزاد جذابیتی نداشت. مطمئنا امشب قبل از خواب میخوام ادامه کتاب هوشنگ مرادی کرمانی رو بخونم.

نمیدونم چرا شب هایی که مسعود قرار نیست بیاد, حس عجیبی جدا از دلتنگی و غصه دارم. دوباره برمیگردم به روزهای روتین مجردی و این بار به هیچ چیز عادت ندارم. حتی به جای خوابم در اتاق خوابی که همیشه فکر میکردم اگر یک دلیل برای ادامه تجردم داشته باشم, همین جای خواب راحت و پیاز کنار غذاست. انگار دیگه بلد نیستم مجردی کنم. بلد نیستم برای خودم و توی حال خودم باشم. و هیچ چیز نمیتونه حواس منو به خودش پرت کنه.

این روزا خیلی کمتر به ازاردهنده های پیش از این فکر میکنم. شاید از دعاهای مامان پروین باشه. چون از وقتی بهم گفت برام چله گرفته, دارم تاثیرشو کم کم احساس میکنم. هنوز هم مثل گذشته, هر روز و هر شب, همه چیز به یادم میاد اما انگار دیگه تاثیرات خیلی منفی گذشته رو برام به همراه نداره. دیگه اون قدرا نمیتونه اذیتم کنه. اصلا انگار همه چیز داره برام عادی میشه. حتی تنهایی به خانه رفتنِ مسعود... شاید خیلی برای خودم عجیب باشه. چیزی که در گذشته ذهن منو به خودش مشغول میکرد و بسیار اذیتم میکرد, این بود که چرا نباید خونه خودم باشم و برای مسعود چای و شام اماده کنم. یا لباساشو بشورم و اتو کنم. حتی فرم لباس فرداشو انتخاب کنم. یا همه کاراشو بکنم. یا راحت کنارش باشم بدون هیچ نفر سومی. چرا این کارها رو باید خودش یا مامانش یا اصلا هیچ کسی انجام بده. شاید انقدر روزهای مسخره و بیخود عقدمان طول کشید که حال و حوصله و تمام ذوق و شوقم را از من گرفت. امروز این مسائل دیگه برام خیلی اهمیت نداره ولی هنوز به حس نیازی که اون روزا داشتم نمیخندم و خودم رو مسخره نمیکنم. فقط حس میکنم اهمیت خیییییییلی چیزها انقدر برام کم شده که راحت تر میتونم با هرچیزی کنار بیام. حتی اون افکار مزخرفی که همه روز و شب منو با خودش درگیر کرده بود. راستی واقعا چرا اون افکار دیگه برام مهم نیست؟... گاهی میترسم. میترسم از اینکه این اهمیت افکارم نباشه. شاید اهمیت زندگیم باشه که داره در نظرم کم میشه. شاید اهمیت انتظاری که بی صبرانه می کشیدم. اهمیت زندگی مشترک... اهمیت تاهل... نمیدونم چیه! فقط میدونم که خیلی راحتم. خییییییییلی راحت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۲۷
فریبا Gh