جهان زیبای من

دلتنگی هایم

چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۱۶ ب.ظ
دلم میگیره. هر بار که یاد روز عقد سوری میفتم دلم میگیره. هنوز هیچ چیز نتونسته تا از ذهن من بیرون بره. فقط کم کم حس میکنم موضوعاتی از این قبیل, اون قدرا ارزش نداشت تا خودمو بخاطرشون ناراحت کنم. امروز فیلم عقد بدون سانسور رو دوباره نگاه کردم. برایم خیلی عجیب بود. انگار دیدن دوباره ی این صحنه ها -حتی صحنه هایی که مسعود با هر زنی که به دستش میرسید مست و خوش بود- هیچ اثری روی من نداشت. فقط دلم را تنگ میکرد. برای خودم. عجیب است اما واقعا دلم برای خودم تنگ میشد. پیش از این, به یاد اوردن یا دیدن چنین چیزهایی, نقش کبریت کوچکی را داشت که به دریای نفت یا بنزین میزدم. سراسر وجودم آتشی داغ شعله ور میشد که هرگز خاموشی نداشت. امروز آن کبریت دیگر سوخته و آتش نمیگیرد. و این سوختگی, دلم را عجیب تنگ و افسرده میکند. دلم میخواست ادامه ی فصل نو را حوصله کنم تا بنویسم. فصل نو یعنی روزهای ابتدای خواستگاری, اشنایی و صیغه من و مسعود. روزهایی که غرق در شادی و ارامش و البته "بی خبری" بودم. شادی و ارامشی که حاصل یافتن مسعود بود. در دوران مجردیم هیچ پسری را مانند خود نمی دیدم. هیچ کس را در حد و اندازه خودم نمی دانستم. من سرشار از غرور و شخصیت بودم و هرگز متصور نمیشدم پسری همتای من در دنیا وجود خارجی داشته باشد که لایقم باشد... آری من اشتباه محض میکردم. چون مسعود همتای من نبود. مسعود بسیار بسیار بسیار بالاتر از من بود. آن قدر بالاتر که وقتی او را دیدم, بارها شخصیتم را مقابلش خار و زبون دیدم. بارها خودم را به علت سوتی های پی در پی سرزنش میکردم. حتی اگر خود او متوجه سوتی هایم نشده بود. اما مدت هاست که مسعود دیگر آن غرور زیبا را ندارد. مدت هاست که حریم هایش شکسته شده و من دلم به حالش میسوزد... و فیلم عقدمان تجلیِ قهقهرایی است که مسعود به دامش افتاد. پیش از این از او عصبانی میشدم چون فکر میکردم به من خیلی بد کرد. اما امروز برایش متاسف میشم چون او غرورش را باخته بود و شخصیتی که از او میشناختم زیر و رو شده بود. و دلم برای خودم تنگ میشود چون فریبای گذشته, همان فریبایی که به تازگی عروس میشد, بالاترین و مغرورترین و لایق ترین پسر دنیا را پیدا کرده و حس خوشبختی کم نظیری وجودش را فراگرفته بود. حالا هنوز هم آن خوشبختی هست اما کم نظیر نیست!... و اما دوران بی خبری... دوران بی خبری ام از تفاوت های عمیق فرهنگی و تربیت های خانوادگی ما دو نفر... ای کاش هیچوقت نمیدانستم و نمی فهمیدم. ای کاش ساده تر از این حرفها بودم که بفهمم. ای کاش این تفاوت های فرهنگی میان ما نبود. درست و غلطی برای این فرهنگ های مختلف قائل نیستم. اما این اختلافات, همیشه یک قربانی دارد. یک قربانی که له میشود و صدای زجرش را کسی نمیشنود. اینجا نیز من قربانی این اختلافات فرهنگی شدم و هیچ کس درکم نمیکرد و نمی فهمید از وضعیت و شرایط موجود چه حالی دارم. مانند دو انسان از شرق و غرب که بهم پیوند خورند. قطعا هر شرقی در برخورد با یک غربی منهدم میشود. و من نیز شدم... امروز حس میکنم که مسعود, فرهنگ و حرمتی مطابق معیارهای من ندارد. حس میکنم در هیچ موضوعی از این قبیل, زبان مشترک نداریم. و بدتر از هر چیز این است که مسعود نمی تواند بفهمد علت عمده ی ناراحتی های من کجاست و من نیز نمیتوانم به او توضیح دهم. چون قطعا هیچ کداممان نمیتواند دیگری را درک کند.
دلم دوباره تنگ شده و چاره ای جز سرک کشیدن میان پرکاهی از خاطرات کوتاه نامزدی ام ندارم تا آرام بگیرم. دوران شیرینِ وصل و یافتن و بی خبری هایم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۳۰
فریبا Gh