جهان زیبای من

فصل نو 2

دوشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

امروز روزه گرفتم. اولین روز از پاییز که روزه قرضی دارم میگیرم. روزه های این روزها رو دوست دارم. چون خیلی زود افطار میشه و من عاشق سفره ی ساده ی افطارم. ماه رمضون امسال را که گذشت اصلا دوست نداشتم. در واقع از نیمه آن را دوست نداشتم. درست از صبح روز پانزدهم رمضان. از آن روز اتفاقات تلخی در من رقم خورد و من به احساسات خیلی بدی مبتلا شدم که هرگز فراموش نمیکنم چه در قلب من می گذشت و من چگونه صبورانه تاب میاوردم و چگونه در خودم ذوب میشدم. ای کاش روزهای خوش ابتدایی ازدواج, انقدر زهرمارم نمیشد. هرچه بود تمام شد و امروز دیگر هیچ چیز از آن روزهای تلخ نمی تواند مرا از پا دربیاورد. فکر کنم در پست قبلی هم نوشتم. نوشتم که دیگر هیچ یک از مسائلی که پیش از این مرا تا سر حد مرگ ازار میداد امروز حتی ذره ای در من نفوذ نمی کند. نه آن که آن مسائل قبیح در نظرم پست و کوچک آمده باشد, که ابدا اینطور نیست و هنوز هم اعتقاد دارم چقدر میتواند این تلخی ها هر زن عاشقی را از پا دربیاورد؛ اما آنچه مهم است این است که دیگر چیزی را مهم تر از خودم نمی بینم. دیگر هیچ یک برایم اهمیت ندارد. و من هنوز نمیدانم که این بی تفاوتی و بی اهمیتی از کجاست و دقیقا چه چیزی در نظرم بی اهمیت شده. زندگی مشترک؟؟ تاهل؟ آدم ها؟ یا حتی خوشبختی درونی ام؟؟؟ کدامش برایم انقدر بی اهمیت شد که مثل جسد یخ زده ای به هیچ یک نمیتوانم دیگر واکنشی نشان دهم!!! سردی عجیبی نسبت به همه این وقایع در من رخنه کرد که حتم دارم دیگر گرمایی نخواهد داشت. حتی اگر روزی بخواهد که تکرار شوند!

امروز با دیدن سررسیدی که محل کارم ازش استفاده میکردم و در داشبورد ماشین دیدم, ناگهان روزهای خوش صیغه و نامزدی ام در نظرم پدیدار شد. خیلی وقت بود که آن سررسید آنجا بود و من اخرین باری که برای تحویل وسایل شخصی ام به محل کار رفتم, یعنی درست دو سه روز بعد از عقد سوری نحس و شوم, آن را داخل داشبورد گذاشتم. این روز ها که مامن و حسرت من, همان روزهای شلوغ و پرکار ابتدای بهار 97 است, دیدن این سررسید و حتی دست نوشته های کوچکی که گاه و بیگاه در لابلای صفحه هاش پیدا میکنم, برایم بزرگترین ارامش است. و البته بزرگترین حسرت. واقعا نمیدانم چرا باید به یاد آن روزها حسرت بخورم. چیزی که هست و میدانم, از وقتی زندگی متاهلی ام به دو نیمه ی قبل و بعد از عقد سوری تقسیم شد, بیشترین حجم خوشبختی را در قبل از آن می یابم. حال آن که در واقعیت, شاید بیشترش در بعد از آن باشد و من صرفا بعلت ضربه های مهلکی که از آن مراسم خوردم, همه ی خوشبختی بی الایشم را در قبل از آن می بینم... ای کاش آقای همت در آخرین روزی که آنجا بودم, برگه های کار مرا برای نیروی بعدی از دفترم جدا نمیکرد. کاش هنوز بود و من خط به خطش را می خواندم. شاید کمی حس میکردم که به آن روزها بازگشتم...

هرگز تصورش را هم نمیکردم که روزی از اولین مراسم تالارم این چنین متنفر و بیزار باشم. چیزی که در آن مراسم مرا بسیار اذیت میکرد, تا همین یک ماه پیش این بود که توجه مسعود را به غیر از خودم می دیدم. اما این دقیقا یکی از همان هایی است که دیگر برایم مهم نیست و حتی با دیدن هزارباره ی فیلم آن مراسم و دیدن همه ی این صحنه ها, نمیتوانم که اذیت بشم. این را بارها امتحان کردم و خودم متعجب بودم. متعجب که چرا دیگر آن حس های بد در سرم رشد نمیکند؟! چرا این بار تا این اندازه راحت و بی تفاوتم. پس چرا آن وقت ها حتی دلم بالا میامد و نفسم تنگ میشد و مانند جنازه ای تا اخر شب بی حرکت و بدون لبخند بودم؟ و امروز حتی انرزی ام برای ادامه درس خواندن و تمرکز کردنم کم نمیشود؟! حتی میتوانم دوباره بخندم و شاد باشم؟ اگر این سردی و رخوت نیست, پس چیست؟؟؟؟ اما مدتی است که این مسائل ناچیز و بیهوده, مرا از پا درنمیاورد. فقط یک چیز هست که با دیدنش سخت متاسف و دلزده و نا امید میشم. من هنوز مصرانه باور دارم که شخصیت و پرستیژی که از مسعود در خاطرات فصل نو, توصیف میکنم در آن مراسم دیده نمیشود. از نظر من, خیلی چیزها در شان و شخصیتش نبوده و نیست... زیاد رقصیدن و خندیدن و نگاه کردن و خوش بودن افراطی, همه چیزهایی است که برای یک داماد پسندیده نیست. زیاد گرم گرفتن و شوخی و خنده های بسیار میان جماعت زن هایی که برای مراسم به زیباترین شکل آماده شدند, برای داماد, اصلا زیبا نیست. وسط رقصیدن با عروس, توجه ناگهانی به زن های اطرافش و پریدن از کنار عروس, روی اون زنها و سخیفانه و سبک سرانه قر دادن, ابدا کار یک داماد با شخصیت و با کلاس و تحصیلکرده نیست. زمان خوشامدگویی یا تشکر بابت هدیه های سر عقد, خم شدن تا سر زانو برای زنان نامحرم و گرم گرفتن و خندیدن تا بناگوش, مناسب احوال داماد نیست. این ها که می گویم برای من درد است. درد است که آن مسعود سرد و مغرور و با شخصیت که مقابلش از فرط کم آوردن, می شکستم و دیوانه وار, انتظار نگاهی گرم را از او می کشیدم, در مراسمم و جایی که حالا باید با افتخار, انتخابم را نشان همه دهم, ببینم همه چیز کاملا برعکس شده!!! و اما نا امید شدم... نا امید از مراسم عروسی... مراسمی که حالا باید تمام فامیل های پدر و مادرم که اولین بار قرار است او را ببینند حضور دارند. مراسمی که جمعیتش ده برابر جمعیت تالار عقد است. مراسمی که دلم نمیخواد بعد از چند ماه زحمت و دویدن های شبانه روزی, یک روز دی وی دی ها و آلبوم هایش را در ته انبار, خفه و سرنگون کنم تا سال به سال چشمم به آنها نخورد. نا امید شدم چون مسعود امتحان خوبی پس نداد. چون نتوانستم به عزت نفسش تکیه کنم. نتوانستم او را با صلابت و شخصیت همیشگی بشناسم. شاید اگر این ها از هر دامادی در دنیا سر میزد, هیچ مهم و نازیبا نبود. اما آنچه انقدر حسرت مرا براورده است, این است که داماد من, مثل همه دامادهای دنیا نبوده و نیست. شاید من هم مثل همه عروس های دنیا بودم. اما اطمینان دارم مسعود, با همه دامادهایی که در دنیا هست و من دیده یا ندیدم, تفاوت عمیقی دارد که این را فقط و فقط من می فهمم. فقط من می فهمم. و حتم دارم که باز هم فقط من می فهمم.

ادامه این پست را در تاریخ 6 آذر مینویسم. اما ادامه ی فصل نوی زندگی من:

صبح روز شنبه پنجم اسفند نود و شش, تقریبا ساعت 9 بیدار شدم. دلم می جوشید و احساسات مختلفی به من هجوم اورده بودند. از طرفی خوشحال و از طرفی پر از استرس بودم. هر بار که قرار بود دوباره مسعود رو ببینم انگار دنیا رو به من می بخشیدند! گاهی قیافه اش از یادم میرفت و دلم میخواست تا دوباره هرچه زودتر ببینمش. گاهی فقط تصویر موهاش در ذهنم مجسم میشد که بالا داده و خیلی شیک و محکم ایستاده. گاهی میرفتم اتاق طبقه پایین. همانجایی که با هم حرف میزدیم. یک میز شیشه ای بین صندلی هامون بود. میرفتم روی همون صندلی که همیشه مسعود می نشست, می نشستم. حتی روی همون مبل سه قلویی که در پذیرایی بود و مسعود همیشه گوشه سمت چپش می نشست, میرفتم می نشستم و در همه این حالت ها تنها دلخوشیم این بود که سرجای اون نشستم. حتی یک بار بعد از رفتنش, فورا رفتم و سرجاش نشستم تا گرمایی رو که باقی گذاشته بود حس کنم؛ و حس کردم. هنوز جاش روی اون مبل گرم بود و من دیگه دلم نمیومد که از اونجا بلند بشم. ای کاش روی همین مبل میشد که توی بغلش باشم و روی پاهاش بشینم. وقتی یک بار روی صندلی اتاق نشسته بودم, چشمم به جای انگشتانش روی شیشه میز افتاد. اون وقتی حرف میزد گاهی با انگشتانش روی میز دست می کشید. چراغ اتاق رو روشن کردم تا خوب اثار انگشت هاشو ببینم. مدتها مانند دیوانه ای در سکوت می نشستم و اثر انگشت هایش را بررسی میکردم. رد انگشت هاشو میگرفتم و من هم جاشو می کشیدم تا مثلا ادای انگشت های اونو دراورده باشم. چقدررررر به جنون نزدیک بودم حال آن که فکر میکردم همه چیز طبیعیست!

میدونستم که اون روز, روز مهندسی بود. از شب قبل برام جای سوال بود که آیا باید این روز رو بهش تبریک بگم یا نه. میدونستم که تبریک گفتنم لزومی نداشت اما نمیدونستم اگر خودشیرینی میکردم و بهش تبریک میگفتم چه عکس العملی بهم نشون میداد. نکنه باز هم با رفتار سردش, توی ذوقم بزنه؟! با فریناز مشورت کردم. و اون با گفتن "خاک تو سرتِ" کش داری, جوابم رو داد. من اما صدای فریناز رو نمی شنیدم. توی عالم خودم بودم. دلم میخواست این جمله رو بهش بگم. ولی نمیدونم چرا انقدر برای گفتنش بی اعتماد به نفس بودم. نکنه باز هم فکر کنه چقدر بی جنبه و مسخره ام! اصلا چه لزومی داشت که به من تبریک بگه؟ اگر اون این فکرها رو درموردم میکرد, از همیشه نا امیدتر میشدم. تقریبا یک ساعت مشغول اماده شدن بودم.دل توی دلم نبود. مامان هم داشت حاضر میشد. ساعت تقریبا ده و بیست دقیقه بود و من داشتم ادکلن میزدم که زنگ ایفون رو زدند. وقتی صدای زنگ رو شنیدم, قلبم داشت از حرکت می ایستاد. یک لحظه به خودم گفتم کاش میشد اصلا بیرون نریم. اصلا این پیشنهاد کی بود که بیرون بریم؟ وااای خدای من یعنی الان به اندازه کافی خوب و مناسب هستم؟ از تیپم خوشش میاد؟ نکنه سوتی بدم؟ ... و برای بار هزارم همه این افکار تکراری به ذهنم هجوم اوردند. از فرط غروری که مسعود داشت, به شدت در مقابلش کم میاوردم و این افکاری که ناشی از عدم اعتماد به نفس بود همش بخاطر این بود که میخواستم ثابت کنم من هم به اندازه تو مغرورم!!! در دوران مجردیم هیچ پسری را مانند خود نمی دیدم. هیچ کس را در حد و اندازه خودم نمی دانستم. من سرشار از غرور و شخصیت بودم و هرگز متصور نمیشدم پسری همتای من در دنیا وجود خارجی داشته باشد که لایقم باشد... آری من اشتباه محض میکردم. چون مسعود همتای من نبود. مسعود بسیار بسیار بسیار بالاتر از من بود. آن قدر بالاتر که وقتی او را دیدم, بارها شخصیتم را مقابلش خار و زبون دیدم. بارها خودم را به علت سوتی های پی در پی سرزنش میکردم. حتی اگر خود او متوجه سوتی هایم نشده بود.

یک نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم. کفش های نوام را پوشیدم و با مامان رفتیم پایین. اول گذاشتم تا مامان بره بیرون. باز هم باید برای دیدنم صبر میکرد. شاید اینگونه خیالم راحت تر میشد از اینکه اون هم انتظار دیدن مرا دارد. حتی اگر این انتظار فقط چند ثانیه طول بکشه. وقتی رفتم بیرون ندیدمش. فقط مامان پروین رو دیدم که داشت با مامان احوالپرسی میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم به سمت مامان پروین رفتم و روبوسی کردیم. مطمئن بودم که مسعود کنار ماست و داره منو نگاه میکنه ولی من هنوز اونو نمیدیدم. طوری رفتار میکردم که برای دیدنش عجله ای نداشتم و حتی اون قدرها برام مهم نبوده. با ریلکسی رویم را به کنار برگرداندم و دیدمش. مسعود یک شلوار کتان سورمه ای با پیراهن سفید و یک سوییشرت سرمه ای با یک کفش مشکی تن کرده بود و یک دستش توی جیبش بود. همزمان به هم سلام کردیم... و اون برای اولین بار با لبخند به من سلام کرد. شاید حسم اون لحظه ها, شبیه نامزد بهترین بازیگر نقش اول زنی بود که موفق به گرفتن اسکار میشد. لبخند مسعود برای من, درست مانند گرفتن اسکار بود. اگرچه شاید یک لبخند معمولی بود. اگرچه شاید بعد از این لبخند, هرگز همسرم نمیشد. اگرچه شاید هرگز به توافق نمیرسیدیم و هرگز نمی دیدمش. اگرچه شاید طبق عادت لبخند زده بود... اما بعید میدانم. مسعود عادت به خندیدن نداشت. او در سرتاسر جلساتی که دیده بودمش حتی یک لبخند نزده بود. اون حتی پاسخ خنده های مرا نداده بود. چطور ممکن بود که حالا از عادت خندیده باشد!؟! با شوق اهدای اسکارِ لبخندش, سرمستانه رفتم تا سوار ماشینش بشم. اولین بار بود که ماشینش رو می دیدم. وقتی داخلش رفتم حس کردم ماشین صفر کیلومتریست که همین لحظه از نمایشگاه بیرون آمده. چقدر همه جاش تمیز بود و برق میزد. حتی داخلش جای کفش هم نبود. ما سوار شدیم و اخرین نفر, مسعود بود که اومد و نشست. من پشت مسعود نشسته بودم. اولین بار بود که در این فاصله نزدیک از هم قرار داشتیم. در دلم غوغای عظیمی به پا شده بود. چقدر خوب که در طول مسیر میتونم حداقل از پشت سر و با دقت ببینمش. به محض اینکه نشست, صندوقچه ی گل ها رز آبی را که کنار صندلی اش بود, برداشت و دو دستی به سمت عقب گرفت. بین من و مامان. من چند ثانیه به صندوق گل ها خیره بودم و نمیدانستم من باید بگیرم یا مامان. اگرچه دل توی دلم نبود برای اینکه خودم ازش گل ها رو بگیرم. اما نمی دانستم شاید اصلا نیتش این نبود که من گل ها را ازش بگیرم. شاید واقعا میخواست تا مامان بگیره. اگر من ازش میگرفتم چه فکری ممکن بود بکنه؟ و دوباره هجمه ی آن افکار مزخرف و دو دل ماندنِ من! در اخرین لحظه به خودم امدم و بی خیال همه این افکار شدم. تا کی باید به این مزخرفات دامن بزنم. اصلا خودم دلم میخواد از دستش گل بگیرم. به محض اینکه دستم را از جا تکان دادم تا بلندش کنم, مامان زودتر گل ها رو گرفت و مسعود دوباره برگشت. و اما من تا اخرین ثانیه ای که در مسیر بودیم با خودم دعوا داشتم که چرا من ازش گل نگرفتم!!!!! بالاخره مسعود راه افتاد و به محض اینکه استارت زد, باران شدیدی شروع به باریدن کرد. در مسیر به این فکر میکردیم که کجا بریم و حالا با این وضعیت هوا, هیچ پارک و طبیعتی مناسب نبود. در اتوبان حقانی بودیم که به تابلوی سبز "باغ کتاب" رسیدیم. مسعود پیشنهاد داد که بریم باغ کتاب. من فورا به این فکر افتادم که بیش از یک سال از تاسیس باغ کتاب گذشته و من فریناز بیش از یک سال است که تصمیم داریم بریم آنجا. اما حالا اولین بار قرار شده که با مسعود برم. به باغ کتاب که رسیدیم و مسعود پارک کرد, به همراه هم رفتیم داخل و ابتدای راه بودیم که با پیشنهاد مامان پروین, ما دو تا از اونا جدا شدیم تا بریم و حرف بزنیم. اینجا بود که به شدت خوشحال شدم. داشتم اعتماد به نفسم رو به دست میاوردم. از جلسه دومی که مسعود رو دیده بودم و اون خسته بود و حوصله سوال پرسیدن از من رو نداشت, دیگه فرصت نشده بود که از من سوال هاشو بپرسه. پس بعد از اینکه به اولین جای ممکن رسیدیم و نشستیم, گفتم قرار بود شما از من سوال داشته باشید. موبایلش رو دراورد و سوال هاشو از نُت گوشیش پیدا کرد تا بپرسه. از اینکه دوباره روبرویش قرار گرفته بودم و قرار بود تا هم صحبتش باشم, از صمیم قلب خوشحال بودم و حس میکردم روی ابرا هستم. به طرز عجیبی سرشار از اعتماد به نفس شده بودم و حس میکردم حالا که باهاش تنها هستم, بُرد بزرگی رو کسب کردم و تونسته بودم کمی به خودم برگردم... و مسعود شروع به سوال از من کرد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۰۵
فریبا Gh